سلام
دیدین یه وقتایی یهو یه عالمه خاطره از جلوی چشمتون رد میشه؟ خاطرههای دور! خاطرههای خوش و خاطرههای تلخ!
امشب واسه من اینطور بود! تو چند ثانیه هزاران خاطره از جلوی چشمم رد شدن. چند تایی که مرتبط با این پست هستن رو براتون مینویسم.
سلام
دیدین یه وقتایی یهو یه عالمه خاطره از جلوی چشمتون رد میشه؟ خاطرههای دور! خاطرههای خوش و خاطرههای تلخ!
امشب واسه من اینطور بود! تو چند ثانیه هزاران خاطره از جلوی چشمم رد شدن. چند تایی که مرتبط با این پست هستن رو براتون مینویسم.
سلام
همونطوری که تو پست قبلی اشاره کردم، من هم نتونستم از دست این ویروس کوچولو فرار کنم و بالاخره در ماه یازدهم حضور کرونا در زندگیهامون و همون هفتهای که واکسیناسیون رو تو آلمان شروع کردن، من کرونا گرفتم.
قصه از اونجایی شروع میشه که، من ۱۱ ماه آزگار از خونه کار کردم. رفت و آمدام کاملاً کنترلشده بود، فقط با یک دوست که پرستاره و یک روز در میون تست کرونا میده. سفری که به ایران داشتم دو بار تست کرونا دادم، دو هفته قبل از سفر، کل مدت سفر و دو هفته بعد از سفر قرنطینه بودم. تو همه شرایطی از نظر ضدعفونی کردن، فاصله اجتماعی، ماسک و هر قانون دیگه رو با حداکثر توان رعایت میکردم.
طبیعی بود که هرگز فکرش رو هم نمیکردم تو خونه خودم کرونا بگیرم.
تا اینکه ….
سلام
تاریخ امروز: ۲۰۲۰/۰۱/۳۱
انگار همین دیروز بود پست شروع سالِ بیستبیست رو نوشتم!
البته این جمله در مورد سال ۱۳۹۸ هم صادقه!
اینطوری که زمان داره میگذره، انگار زندگیهامون روی دور تنده!
انگار همین دیروز بود که سال جدید شد! سال ۱۳۹۸!
انگار همین چند ساعت پیش بود که سال جدید شد! سال ۲۰۲۰!
سال ۱۳۹۸ برای من خوب شروع نشد، سال ۲۰۲۰ هم همینطور! ژانویهای هم که گذشت، ماه بدی بود! خیلی بدتر از حد تصور! شما رو نمیدونم، ولی من هنوز به زندگی عادی برنگشتم!
به صورت عجیبی ذهنم قفل شده و انگار این طلسم سال بد داره به ذهنم هم سرایت میکنه!
اتفاقی هست که تو این یک ماه اول از سال ۲۰۲۰ نیفتاده باشه؟!
فکر میکردم اگر شبکههای اجتماعی رو ببندم و کنار بذارم، حالم بهتر میشه! فکر میکردم اگه دیگه اخبار نخونم، حالم بهتر میشه! فکر میکردم اگه دیگه پیگیر اتفاقهای اجتماعی و سیاسی نباشم، حالم بهتر میشه!
اما نشد! نشد و نمیشه!
فکر میکردم آدمی به بیخبری زنده است! مثلاً هفته پیش که شیراز زلزله اومد، من خبردار نشدم، چون دیگه توییتر نمیرم! اما وقتی خبرش رو شنیدم، به مراتب بدتر نگران شدم!
نمیدونم این چه حال عجیب و غریبیه!
البته که این پست در مورد اخبار و واکنش من نسبت به اخبار نبود، موضوع این پست گذر زمان با سرعت نور بود! زمانی که من دیگه حسش نمیکنم! فقط یهو میبینم تاریخ رو به جای ۱۹۸۸ باید بزنم ۲۰۲۰!
ذهنم برای مقابله با حوادث، برگشته به گذشته! دلش نمیخواد تو دنیای واقعی و زمان فعلی باشه! قبلاً هم اشاره کردم، زیادی توی گذشته غرقم و این بار برای فرار از واقعیت! از حوادث! از ترسها!
که کاش راهی بود، که یک به دو، آدم میتونست همه هراسها و ترسها و دلنگرانیهای زندگیش رو بذاره تو یه جعبه فلزی سنگین، یا یه عالمه سنگ، بندازه ته اقیانوس!
که کاش اینقدر زمان سریع نمیگذشت، تا فرصت داشتم همه حوادث رو هضم کنم! تا فرصت داشتم برای همه اتفاقات، یاد بگیرم چه واکنشی باید داشته باشم!
من هنوز مرگ عمهام رو بعد از ۱۳ سال انکار میکنم، پدربزرگها رو هم همینطور!
و زمان یه طوری میگذره که انگار فرصتی برای کنار اومدن و پذیرفتن حوادث نیست! فرصتی نیست یاد بگیرم چطوری واکنش نشون بدم! فرصتی نیست یاد بگیرم با حوادث کنار بیام!
بالاتر هم گفتم، قبلاً هم گفته بودم، ذهنم برای مقابله، برگشته به سالهای گذشته! انگار که دیگه راهکار انکار واقعهها جواب نمیده!
هر بار چشمام رو میبندم، تصاویر مختلف میاد تو ذهنم! گاهی هم با چشم باز، انگار که یکی از حوادثی که خیلی تلاش کردم فراموش یا انکار کنم، مثل فیلم، مثل یه خاطره زنده و مثل یه اتفاق در زمان اکنون، از جلوی چشمم رد میشه!
مثل روزی که رفتم بالای سر پدربزرگم و فهمیدم مرده! مثل اون شبی که جلوی در بیمارستان، نذاشتن برم مادربزرگم رو برای آخرین بار ببینم!
مثل اون شبی که با خوندن خبر ترور شهید سلیمانی، از ترس هزار بار مردم و زنده شدم! مثل اون شبی که تا صبح از ترس جنگ و موشک لرزیدم!
مثل عکس جانباختههای سقوط هواپیما! مثل فیلم جنازههای سوخته تیکهتیکه شده!
که حتی الآن هم، هر چی تلاش میکنم ذهنم متمرکز بشه و در مورد موضوع پست امروز بنویسم، در مورد زمان و سرعت نور بنویسم، نمیتونم!
دلم چیز دیگه میخواد و دستام چیز دیگه تایپ میکنن! نه دلم هم چیز دیگه نمیخواد! دلم هم میخواد بنویسم و با این زمان بجنگم تا دلم آروم بگیره!
دلم از تموم هراسهایی که مدتهاست با خودم به دنبال میکشم، باری که روی دوشمه، از همشون رها شم!
برمیگردم به روزها پیش، اون ۱۸ خرداد لعنتی! روز تشییع جنازه مادربزرگم! صبح تشییع جنازه بود، دو شب قبلش رو نخوابیده بودم، شب جمعه که رفتیم بیمارستان، شب شنبه هم قدرت خوابیدن نداشتم!
تشییع جنازه خیلی سخته، همیشه بیزار بودم از این مراسم! بعد از تشییع جنازه باید ناهار میدادیم و من ساعت ۴ بعدازظهر پرواز داشتم به تهران که بعدش برگردم خونه خودم این سر دنیا!
سختترین خداحافظی عمرم بود با پدر مادر و خواهرم! بغض داشت خفهام میکرد و من آدم گریه کردن تو جمع نیستم، فقط بدو بدو بغلشون کردم و خدافظی کردم و با خالهام رفتم فرودگاه!
بزرگترین ترس زندگی من اینه که دیگه پدر مادرم رو از نزدیک نبینم! اما همینطور که میبینید، زندگیای رو انتخاب کردم که هر آن ممکنه این اتفاق بیفته!
خودآزاری دارم من، میرم به دل ترسهام انگار!
همیشه گفتم از ۱ بامداد ۱۷ خرداد تا ساعت ۴ بعدازظهر ۱۸ خرداد، حداقل یک ماه گذشت!
یه وقتایی زمان اینطوری به نظر طولانی میشه و یه وقتایی مثل ژانویه ۲۰۲۰، اینقدر سریع همه چیز پشت سر هم اتفاق میافته که آدم فرصت نداره حوادث رو هضم کنه!
ذهنم آشفتهتر از اینه که این نوشته رو ادامه بدم! توان رویارویی با هیچکدوم از حوادث رو ندارم!
از خدا برای خودم و همه طلب صبر دارم.
همین!
سلام
لکلکبوک، هر هفته مسابقه داره، این هفته هم مسابقه در مورد این عکسه.
توضیحات:
? مسابقهی امروز در مورد عکسیه که برای پست انتخاب شده. داستانی بنویسید که این عکس بخشی از روایتش باشه، یعنی هرکس داستان رو میخونه متوجه بشه که در مورد این عکس نوشته شده. .
برای شرکت تو این مسابقه، تا جمعه ساعت ۱۲ شب مهلت دارید. دو نفر از سه برنده این مسابقه رو داوران لکلکبوک مشخص میکنن و نفر سوم بر اساس بیشترین لایک شما مخاطبان عزیز معرفی میشه. . لازمه بدونید برای «لایک» برندهی تکراری انتخاب نمیشه، اما برندهی داوران میتونه تکراری باشه. (برای لایک کردن داستانتون میتونید از فالوئرهاتون کمک بگیرید و برای این کار تا شنبه ظهر ساعت ۱۲ وقت دارید.) .
من قبلاً تو یکی از مسابقههاشون برنده شدم، برای همین، اینجا توی این پست، داستانم رو مینویسم، البته داستان که نه، بیشتر شبیه یک انشا میمونه:
– – –
قاسم با لباس سربازی، با اون قد بلند، صورت آفتابسوخته و شکستگی ابرو، که اون رو از تموم جوونهای حلبیآباد متمایز میکرد، مثل همه جمعههای قبل، قدمزنان به سمت گورستان قایقها میرفت.
مثل همه جمعههای دیگه، یه خاطره تو ذهنش مرور میشد.
قاسم با همبازیهای کودکیش، مرتضی، ابولفضل، علیاکبر و علیاصغر، از خونههای حلبی در اومدن و بدو بدو به سمت گورستان قایقها رفتن، اول توی دریا، تنی به آب دادن و بعدش اومدن کنار قایقهایی که سالها بود تبدیل شده بود به آهنپاره! دیگه کسی نمیتونست با اون قایقها به ماهیگیری بره.
قاسم جلوی یکی از قایقها نشسته بود و به ابولفضل که با یه تیکه چوب پارو میزد لبخند میزد. ابولفضل همیشه میگفت میخواد دریانورد بشه.
مرتضی: منو ببینید، ببینید دارم پرواز میکنم.
علیاکبر و علیاصغر هم، تو زبالههایی که پایین قایقها ریخته بود، سرگرم بودن. همیشه تو دنیای خودشون بودن و حرف نمیزدن، قاسم که از همه بزرگتر بود، باید مراقبشون میبود.
چند قطره اشک از چشمای قاسم جوان پایین چکید، سلام نظامی کرد و به سمت پادگان رفت.
آخه اون خاطره، آخرین خاطره با همبازیهای کودکیش بود. بعد از اون روز، همشون مریض شدن و فقط قاسم زنده موند.
سلام
یکی از سریالهایی که میبینم سریال پیکان یا Arrow تو هر فصل، یه قسمت اشتراکی crossover با بقیه سریالهای ابرقهرمانی با عنوان Crisis on Infinite Earths داره:
من این سریال رو از همون فصل اول یعنی ۸ سال پیش تماشا میکردم، الآن که تاریخ پست معرفیاش رو دیدم، خودم باورم نمیشد. ۸ سال تو دنیای قهرمانی الیور زندگی کردم انگار، قطعاً دلم براش تنگ میشه و البته بیشتر برای شخصیت فلیسیتی.
البته موضوع این پست، این سریال و این قسمت اشتراکی، دنیاهای نامحدود و بحران نیست، گرچه این هم ایده خوبی برای نوشتن میتونه باشه. شاید در آینده!
من تو فصلهای قبلی این سریال، قسمتهای crossover رو تماشا نمیکردم، میگفتم چون بقیه سریالها رو نمیبینم و نمیدونم اونا چطوری هستن، تماشای این قسمتهای اشتراکی شاید باعث بشه مجبور بشم بقیه سریالها رو ببینم و دیگه علاقهای به تماشای سریال جدید ندارم.
موقع تماشای این قسمت اشتراکی، چون خیلی از شخصیتهای ابرقهرمانی رو نشون میداد، حتی بتمن و سوپرمن، ترغیب شدم برم فیلمهای منحصر به اونا رو ببینم.
اینها فیلمهایی بود که تا الآن دیدم:
علاوه بر اینکه بینهایت ترغیب شدم برم تمام کتابها و کمیکبوکهای دنیای مارول رو بخونم، فکر میکنم دلم میخواد تمام فیلمهایی که ساخته شده رو هم به ترتیب ببینم.
تو این لینک میتونید یه لیست کامل از این فیلمها رو به ترتیب ساخت و پخش ببینید.
سلام
روز ۲۳ ژانویه به روز دستخط یا Handwriting Day نامگذاری شده.
به نظر من هم با ظهور این حجم از کامپیوتر و موبایلهای هوشمند، حقش بود که روزی به دستخط اختصاص داده بشه، تا نوشتن رو فراموش نکنیم.
شما رو نمیدونم، ولی من هر وقت میخوام رو کاغذ چیزی بنوبسم، دست و انگشتام به شدت درد میگیرن، اینقدر قلم و مداد دست نگرفتم و عادت کردم به صفحه لمسی موبایل و کیبورد لطیف لپتاپ که انگشتام حسابی ضعیف شدن!
دلم میخواست این پست رو با دستخط خودم بنویسم و ازش عکس بگیرم و بذارم، اما همین درد باعث شد نظرم عوض بشه، جدا از این، اینقدر طولانی مدت ننوشتم که حسابی بد خط شدم!
یادش بخیر، روزایی بود که درس هنر داشتیم و خوشنویسی، خط ریز و خط درشت، قلم و دوات میخریدیم و تمرین میکردیم.
نمیدونم بچههای این دوره و زمونه هم درسهای ما رو دارن یا نه، ولی من همیشه از خط درشت فراری بودم و عاشق خط ریز بودم.
همیشه مدادهام رو ۵دهم میگرفتم، خودکارهام رو هم نازکترین خودکار ممکن، از خط درشت متنفر بودم.
وقتی میشد ریز نوشت، چه اصراری بود به درشتنویسی؟
بگذریم.
سعی کنیم گاهی بنویسیم، نه با کیبورد و موبایل هوشمند، با قلم و کاغذ!
میدونم باید در مصرف کاغذ صرفهجویی کنیم. همیشه یه برگ کاغذ، رسید خرید یا غیره پیدا میشه.
سلام
قبلاً نوشتم که دیگه اندوهنامه نمینویسم، اما نتونستم به عهدم پایبند باشم! من همین سکوی نوشتن رو دارم برای تخلیه بار روانی حوادث!
چهارشنبهها دیگه واسه همیشه عجیب میمونن! سختترین روز هفته شدن!
صبح به سختی بیدار شدم و اینقدر کلافه و سردرگم بودم که نمیفهمیدم مشکل چیه! تقویم رو باز کردم روز چهارشنبه، مثل سیلی خورد توی گوشم!
اینقدر که امروز سخت گذشت و نفسم به زور بالا میومد، که واقعاً نمیتونستم بفهمم چه مشکلی دارم!
نمیدونم چند تا چهارشنبه دیگه باید بگذره تا این سیاهی از ذهنم پاک بشه، تا دلم آروم بگیره!
خدا کمک کنه!
سلام
روزهایی که گذشت، خیلی سخت بودن. خیلی سختتر از حد انتظار و خیلی سختتر از حد تحمل من! از بیخوابی و عدم تمرکز که بگذریم، میرسیم به بیاشتهایی و کلافگی! از اینا هم که بگذریم، میرسیم به زودرنج شدن و اشک دم مشک!
روزای سختی دارن میگذرن، برای هر کدوم از ما به نوعی و با دلایلی!
سختیاش اونجاست که حتی نمیتونی توضیح بدی چرا غمگینی، یا حتی اندوهگین بودنت به رسمیت شناخته نمیشه! یا اطرافیان ازت انتظار دارن بیتفاوت باشی!
برای من شدنی نبود! هنوز هم نیست! هنوز هم دارم تلاش میکنم! اما انگار طلسم شدم! طلسم غم!
بگذریم! از این مقدمهها باید گذر کرد.
این نوشته موضوعش چیز دیگری است.
هر چقدر سخت، مجبوریم به زندگی روزمره برگردیم، سعی کنیم حواسمون رو از جریانات و اتفاقات جاری پرت کنیم! چارهای نیست.
این راهحلهایی بود که به ذهن من رسید و دارم تلاش میکنم انجام بدم:
کلاً هر کاری که بتونه برای حتی چند دقیقه، احساس خوب و لذت به ما بده، میتونه به بهتر شدن شرایط روحیمون کمک کنه. بیشتر از همه زمانهای دیگه باید مراقب خودمون باشیم.
شرایط خیلی سخته. میدونم. اما باید ادامه بدیم.
– – –
شما چه راههایی رو پیشنهاد میدین؟
سلام
مهم نیست اسمش چیه، مشاوره، تراپی، روانکاوی یا غیره، فرقی نمیکنه اسمش چی باشه، میدونم همه اینا شاید و احتمال زیاد با هم متفاوت باشن، من به طور قطع و یقین، هیچ تخصص و تبحری در این رشته و زمینه ندارم.
اینکه تو تست استعدادیابی سالها پیش، روانشناسی هم یکی از استعدادهام بود، باز هم باعث نمیشه دانش و تخصصی تو این زمینه داشته باشم، همونطور که در بقیه زمینههایی که تو تست استعدادیابی مشخص شده بود، تخصصی ندارم.
که بگذریم از تست و تعاریف، نه البته نگذریم، یه کمی تعریف بخونیم:
روانشناسی علمی است که با استفاده از روش علمی به پژوهش و مطالعهٔ روان (ذهن)، فرایند ذهنی و رفتار در موجودات زنده میپردازد. به عبارت دیگر، روانشناسی به مباحث رفتار و فرایندهای روانی میپردازد. منظور از «رفتار»، کلیهٔ حرکات، اعمال و رفتار قابل مشاهدهٔ مستقیم و غیرمستقیم است؛ و منظور از «فرایندهای روانی»، مباحثی همانند احساس، ادراک، اندیشه (تفکر)، هوش، شخصیت، هیجان و انگیزش، حافظه و… است.
روانشناسی شناختی (به انگلیسی:cognitive psychology) علمی ست که به مطالعه ی فرایند های پردازش اطلاعات در ذهن از قبیل توجه، ادراک، حافظه، زبان، حل مسئله، خلاقیت و استدلال می پردازد.
روانشناسی شناختی همانند دیدگاه روانکاوی متوجه فرایندهای درونی است. اما در این دیدگاه بیش از آنکه بر امیال، نیازها، و انگیزش تأکید شود بر اینکه افراد چگونه اطلاعات را کسب و تفسیر میکند و آنها را در حل مشکلات به کار میگیرند تأکید میشود. بر خلاف روانکاوی تکیه گاه شناختی نه بر انگیزشها و احساسات و تعارضات نهفته بلکه بر فرایندهای ذهنی است که از آنها آگاهیم یا به راحتی میتوانیم از آنها مطلع شویم. این رویکرد در تقابل با نظریههای یادگیری قرار میگیرد که محیط بیرونی را علت اساسی رفتار بهشمار میآورند. اصولاً دیدگاه شناختی به افکار و شیوههای حل مسئله کنونی توجه دارد تا تاریخچه شخصی. در این دیدگاه روابط بین هیجانها انگیزشها و فرایندهای شناختی و در نتیجه همپوشی میان دیدگاه شناختی و دیگر رویکردها نیز آشکار میشود.
روانکاوی یا روانتحلیلگری، نظریهای دربارهٔ عملکرد ذهن، اختلالهای روانی و نام شیوهای رواندرمانی است که بر این فرض اساسی استوار است که بیشتر فعالیتهای ذهنی و پردازش آنها در ناخودآگاه رخ میدهد. ولی ژاک لاکان میگوید روانکاوی کاری است که یک روانکاو میکند.
واژهٔ «روانکاوی» را اولین بار ابراهیم خواجهنوری برساخت و سپس این واژه به همراه بسیاری دیگر از برساختههای او به سرعت مقبولِ نویسندگان و مترجمان قرار گرفت.
البته این نوشته هم علمی نیست و دلنوشته است.
اخیراً من نیاز دیدم که به مرکزی برای مشاوره مراجعه کنم، بعد از تمام اتفاقاتی که در چند هفته گذشته رخ داده بود، هضم کردن مسائل، کنار اومدن باهاشون و کنترل کردن احساساتم کار سادهای نبود.
این نوشته برداشتی هست از این تجربه.
من بیش از هر چیزی نیاز داشتم از مسائلی که باهاشون درگیر بودم، حرف بزنم، چیزایی که شاید از دیدگاه عموم بیاساس باشه، احساسات گنگ و مبهمی که حتی معلوم نیست سر کلافش کجاست.
احتیاج داشتم تمام چیزهایی که باعث این همه آشفتگی شده رو از مغز و ذهنم بیرون بریزم.
حرف زدن و شنیده شدن، چیزی بود که به من کمک کرد راحتتر با مسائل کنار بیام، و فکر میکنم تمام مشکلات من از همین حرف نزدن بود.
حرف بزنیم، مهم اینه جایی حرف بزنیم که امن باشه، متاسفانه اعتماد چیزیه که این روزها با ضریب خطای بالایی از بین رفته! یا در حال از بین رفتنه.
یا حتی شنیده شدن، چیزیه که خیلی سخته و مثل کهرباست.
وقایع اخیر هم اینقدر سخت و سنگین بودن که هر کسی به نوعی درگیرش بود، پس باید محل مناسب رو برای حرف زدن و شنیده شدن پیدا کرد.
قرار نیست باری از دوش خودمون برداریم و روی دوش دوستان و عزیزانمون بذاریم.
– – –
مخاطب: ساکنین برلین
این مرکز بحران اجتماعی در برلین، کمک بزرگیه. یکی از نظر ساعت زمانی که امکان مشاوره دارن، برای شاغلها زمان خوبی رو داره، علاوه بر این امکان مشاوره تلفنی رو هم داره. مهمتر اینکه مشاوره به صورت ناشناس انجام میشه و از شما اسم و اطلاعاتی نمیخوان.
همین حفظ حریم شخصی، به برقراری اعتماد کمک زیادی میکنه. این مرکز تو چند تا از شعبهها مشاور فارسی زبان هم داره، شعبه شارلوتنبرگ و شعبه اشپاندو. البته من خودم مشاور انگلیسی زبان رو ترجیح میدم. چون مشاورهای فارسی زبان هر روز حضور ندارن، میتونین تلفنی روزهای حضورشون رو بپرسین.
من وقتی به انگلیسی حرف میزنم، خیلی راحتتر میتونم مشکلات و ذهنیتهام رو مطرح کنم. بارها و بارها با خودم فکر کردم که چرا این مسئله رو دارم و فقط یک دلیل براش پیدا کردم.
تو فرهنگ و تربیت ما، مشاوره رفتن، یه مقدار خیلی زیادی منفی به حساب میاد، برای همین به زبان فارسی حرف زدن، باعث میشه ناخودآگاه گارد عجیبی نسبت به مشاوره داشته باشم و حتی خودم رو سانسور کنم.
سلام
خیلی قبلتر، یا دقیقتر بگم ۳ مرداد ۱۳۹۸، در مورد اختلال وسواس فکری یا همون OCD نوشتم. تصمیم گرفتم امروز کمی بیشتر در موردش بنویسم. البته نه توضیحات علمی، فقط تجربههای شخصی.
شاید مخاطب این نوشته، بیشتر اطرافیان فردی باشن که OCD داره.
یه وقتایی آدمی که OCD داره، خودش متوجه نیست. البته باید بگم OCD ذاتاً چیز بدی نیست، تا زمانی که اثر مخربی روی جان خود شخص یا اطرافیان نداشته باشه.
پس سعی نکنید با گفتن عباراتی مثل وسواسی یا کلمات مشابه، باعث رنجش خاطر طرف مقابل بشید.
به عنوان آدمی که خیلی تلاش میکنه OCD رو کنترل کنه، باید بهتون بگم خیلی سخت و گاهی غیر ممکنه. یه وقتی که ذهنم روی یه موضوعی حساس میشه که نظم و ترتیب مطابق میلم رو نداره، تا زمانی که به نظم دلخواهم نرسه، تمام فکر و ذکرم میشه اون موضوع.
در حد بیخواب شدن یا دیدن خواب در مورد اون موضوع.
نمیدونم شاید این دلنوشته بیشتر از همه چیز، حکم درد و دل یا دردِ دل داشته باشه، اینکه شاید بخوام تلاش کنم شرایطی رو که منِ نوعی باهاش درگیرم و یه وقتایی انتظار دارم اطرافیان درک کنن، یا با گفتن جملههای “حالا که طوری نشده” یا “وسواست رو بذار کنار” باعث بههم ریختن بیشتر اعصاب منِ نوعی نشن.
این سیستم درک متقابل، واقعاً سخته، خیلی هم سخته! من از آدمهای اطرافم انتظار دارم وسواس فکری منو درک کنن و اونا از من انتظار دارن وسواس نداشته باشم.
نمیدونم مکانیزم مغز دقیقاً چطوریه، فقط میتونم عملکرد مغز خودم رو توضیح بدم.
حساسیت من روی نظم و وسواس فکری که دارم، تو تمام ابعاد زندگیم پخش شده، مثلاً روال و پروسههای مختلف از صبح بیدار شدن و مرتب کردن تخت، اینکه پتو و بالشت موقع منظم شدن چطوری روی تخت قرار بگیرن و چه فاصلهای با زمین داشته باشن.
اینکه بر اساس چه منطقی، لباسهای روز رو انتخاب کنم، چطوری وسایل داخل کیفم رو بچینم. پروسه و فعالیتهای کاری رو چطوری انجام بدم، لباسها رو با چه ترتیبی توی کمد جا بدم و ….
این وسواس حتی توی اینکه خریدها رو چطوری تو کیف پارچهای بچینم هم با من همراهه.
حالا کمی از منطق پشت این وسواس براتون بگم. مثلاً وسواس برای انتخاب لباس برای هر روز، جدا از اینکه آدم دوست داره همیشه خوشپوش و مرتب باشه، من تو زمینه رنگ لباسها هم خیلی وسواس به خرج میدم، اینکه با حال و روحیه اون روزم هماهنگ باشه. مثلاً وقتی احساس کنم شرایط روحی حساستری دارم و به اصطلاح مود پایینی دارم، سعی میکنم رنگهای شادتر بپوشم تا به خودم انرژی بیشتری بدم.
در مورد چیدن وسایل توی کیف، بر حسب نیاز باید در سریعترین زمان ممکن بهشون دسترسی داشته باشم. مثلاً چون ممکنه بازرس بیاد توی قطار و مترو برای چک کردن بلیط و کارت مترو، کیف پول رو در نقطه دسترسپذیرتری میذارم تا سریع بتونم کارت مترو رو بیرون بیارم.
یا کلید رو برای باز کردن در اتاقمون تو شرکت، باید در دسترس باشه. چتر هم باید گوشه سمت مخالف بسته شدن زیپ کیف باشه که هم سد راه نباشه، هم مزاحم بقیه وسایل نباشه، هم وقتی میخوام کیف پول یا کلید رو در بیارم، گیر نکنن به چتر.
اگه بهش دقت کنین، یه جورایی نظمی که به چیدن کیف دادم، در استفاده از زمان صرفهجویی میکنه. درسته، تو اون چند ثانیه یا چند دقیقه، قرار نیست هسته اتم رو بشکافم، ولی با این چیدمان و صرفهجویی در زمان، میتونم اضطرابم رو کنترل کنم، چون وقتی نتونم به راحتی کیف پولم رو پیدا کنم، استرس میگیرم.
خب برم سراغ منطق کمد لباسها، به نظرتون بهتر نیست وقتی لباسها به ترتیب قد و رنگ چیده شده باشن؟ هم به زیبایی بیشتر کمد کمک میشه، هم میشه چمدونها رو گذاشت توی کمد، زیر لباسهای کوتاهتر. اینطوری هم در جا و فضای اتاق صرفهجویی خوبی میشه.
عملکرد مغز و ذهن من اینطوریه و با این سبک و روش کار میکنه. حالا اگر چیزی طبق نظم و ترتیب پذیرفته شدهی ذهن من نباشه چی میشه؟
کلافه و عصبی میشم و دچار اضطراب. خب خیلی وقتا قدرت این رو دارم که کنترل کنم، اما یه وقتایی این کلافگی و اضطراب اینقدر آزارم میده که روی تمام حالتهای روحی باطنی و ظاهری تاثیر میذاره.
وقتی هم لازم باشه روال یک پروسه رو تغییر بدم، زمان زیادی ازم میبره.
شاید پیش خودتون بگید این نشون میده اصلاً انعطافپذیر نیستی، نه اینطور نیست، صرفاً رو یه سری امور خاص وسواس فکری سراغ آدم میاد.
مثل کسی که وسواس شستن مداوم دست داره و تو بقیه موارد عادیه.
به هر صورت، یه وقتایی آدم دست خودش نیست اگر دچار اضطراب میشه. میدونم انتظار زیادیه، ولی سعی کنین امثال منِ نوعی رو بیشتر درک کنین.