۹ آذر ۱۴۰۲ – شد ۵ سال

سلام!

گاهی نوشتن اینقدر سخت می‌شه که حتی ماه‌ها طول می‌کشه! مثلاً این نوشته برای ۹ آذر ۱۴۰۲، در تاریخ ۱۸ و ۱۹ اسفند ۱۴۰۲ نوشته شده! همین‌قدر عجیب و همین‌قدر با فاصله!

چرا و چطور؟
بریم صفحه بعد ….

عددهایی مثل ۵ و ۱۰ و بقیه ضریب‌هاش، همیشه یه حس می‌دن انگار که باید زمانی که به اون مقطع رسیدی، قله مهمی رو فتح کرده باشی. ولی واقعیت چیز دیگری است.

یه مثال بزنم از تصور خودم پیش از مهاجرت برای قله ۵ سالگی:

  • فکر می‌کردم تا ۵ سالگی، اقامت دائم رو گرفتم. (بعد از ۲۱ ماه کار با بلوکارت، با داشتن مدرک B1 آلمانی می‌شد درخواست داد)
  • فکر می‌کردم تا ۵ سالگی، سطح زبانم به مکالمه راحت با آلمانی‌زبان‌ها رسیده باشه. (شرایط فعلی در حد راه انداختن کارم در حد نیازه)
  • فکر می‌کردم تا ۵ سالگی، حداقل همه کشورهای اروپایی یا حداقل شهرهای مهم رو رفته باشم.
  • فکر می‌کردم تا ۵ سالگی، وارد پروسه خرید خونه شده باشم. (لازمه گرفتن وام خونه، داشتن اقامت دائمه)
  • فکر می‌کردم تا ۵ سالگی، واسه خانواده ویزای توریستی مدت‌دار گرفته باشم که هر از گاهی بهم سر بزنن.
  • فکر می‌کردم تا ۵ سالگی، زندگیم به ثبات رسیده باشه و مسیر آینده شغلی‌ام روشن باشه.
  • فکر می‌کردم تا ۵ سالگی، کامیونیتی اطرافم رو تشکیل داده باشم.
  • فکر می‌کردم تا ۵ سالگی، پلن‌های اولیه که داشتم مثل ادامه دادن یه ورزش و ادامه دادن موسیقی رو شروع کرده باشم.
  • و خیلی فکرهای دیگه

ولی زندگی همیشه شبیه برنامه‌های ما نیست، یا شاید هم من درجا زدم یا زدم جاده خاکی! بگذریم.

خلاصه اینکه، درسته ۵ سال شده، ولی انگار هنوز اول راهم. شاید همین زمان مناسبی باشه که با دیدگاه دیگه‌ای به مهاجرت، این پست رو بنویسم.

مهاجرت کردن مثل تولد نوزاده، انگاری که بخوای از اول اول، به دنیا بیای، زبان یاد بگیری، فرهنگ و قواعد محیط رو یاد بگیری، آموزش ببینی و بزرگ بشی!
اگر از این زاویه به مهاجرت نگاه کنم، ۵ سال که چیزی نیست، یه کم دیگه صبوری لازمه تا برسم به اون وقتی که بشه گفت بتونم مستقل وارد اجتماع بشم. حالا نه ۱۸ سال، یه کمی زودتر.
پس نباید به خودم سخت بگیرم.
هر کسی روی زمان‌بندی خودش پیش می‌ره، زمانبندی که حتی شاید با برنامه‌ریزی من یکسان نباشه. مثل همین مثال ۵ سالگی.
مهم اینه که از یک روز پیش، یک ماه پیش یا حتی یک سال پیش، کمی جلوتر باشم، حتی اگر نیم‌قدم یا نیم‌پله باشه!

زندگی آسانسور برج میلاد نیست که با چشم‌بر‌هم‌زدنی برسیم به اون طبقه آخر.


وقتی می‌خواستم این پست رو بنویسم، رفتم سالگردهای قبلی رو خوندم، شاید براتون جالب باشه که حسم شبیه به هیچ‌کدوم از نوشته‌های قبلی نیست، حتی باورم نمی‌شه من همون آدمی هستم که نوشته‌های قبل رو نوشتم.

دو سال اول، هر ماه می‌نوشتم. می‌نوشتم چون دخترخاله‌ام بهم گفته بود مهاجرت فقط دو سال اولش سخته. الآن که دارم اینا رو می‌نویسم، حس می‌کنم مسیر اشتباهی رو پشت سر گذاشتم که هنوز بعد از ۵ سال، حس می‌کنم اول راهم!
البته قابل ذکره که به توصیه دخترخاله‌ام هم عمل نکردم. بهم توصیه کرده بود با آلمانی‌زبان‌ها بیشتر معاشرت کنم تا سریع زبان و فرهنگ رو یاد بگیرم.
می‌تونم برای گوش نکردن به توصیه‌اش، از دلایلش یه شاهنامه بنویسم یا بسرایم، ولی از حق نگذریم، خودم هم می‌دونم بهانه است.
هنوز هر جا حرف پیش میاد، می‌گم بیشترین حجم آلمانی حرف زدن من مربوط می‌شه به حدود سه سال اول زندگی در برلین و زندگی با یک خانواده آلمانی، که با اینکه انگلیسی بلد بودن، تشویقم می‌کردن به آلمانی حرف زدن و همین شد که تو اون بازه خیلی پیشرفت کردم. ولی خب از بعدش دیگه فقط دارم در جا می‌زنم.

به همین مناسبت، یه آهنگ آلمانی با هم گوش کنیم:

Rio Reiser – Junimond

با همین آهنگ، خواستم یه statement بنویسم در خلاف تمام کلیشه‌ها و استریوتایپ‌هایی که در مورد آلمان و زبان آلمانی شنیدیم.
زبان‌شون خشن نیست، فقط خیلی گرامر سختی داره و گاهی هم کلمه‌های خیلی طولانی، مثل:

Rindfleischetikettierungsüberwachungsaufgabenübertragunsgesetz – 63 letters

حالا چرا اینقدر کلمه‌هاشون طولانیه؟ چون جای ساختن کلمه جدید، همه کلماتی که اون مفهوم رو نشون می‌ده، به هم می‌چسبونن

این کلمه حتی یه مدت رکورد گینس رو به خودش اختصاص داده و از ترکیب کلمه‌های Rindfleisch etikettierungs überwachungsaufgaben übertragunsgesetz ساخته شده که باز خودشون کلمات ترکیبی دیگه هستن. معنی‌اش هم می‌شه: Beef labeling monitoring tasks transfer law
حتی دلم نمی‌خواد به فارسی ترجمه‌اش کنم، حس می‌کنم درد داشته باشه 😆
قانون انتقال وظایف نظارت بر برچسب گذاری گوشت گاو – چقدر غلط به نظر می‌رسه در مقابل مفهومی که کلمه اصلی داره 😉

چند تا مثال بامزه دیگه ببینیم. ترجمه‌اش با خودتون.

  • Kraftfahrzeug-Haftpflichtversicherung (36) – The longest German word in 2023
  • Streichholzschächtelchen (24)
  • Arbeiterunfallverischerungsgesetz (33)
  • Freundschaftsbeziehungen (23)
  • Unabhängigkeitserklärungen (26)
  • Nahrungsmittelunverträglichkeit (31)
  • Rechtsschutzversicherungsgesellschaften (39)

چی شد از پست پنجمین سالگرد به آموزش زبان آلمانی رسیدیم؟ همینه دیگه، وقتی می‌گم برنامه‌ها اونطوری که ما می‌خوایم و برنامه‌ریزی‌شون می‌کنیم پیش نمی‌رن!

این پست هم از نوشتن از تشبیه مهاجرت به نوزاد، رسید به زبان دلنشین آلمانی.


نوشته‌های قدیمی، گاه‌شمارها، سالگردها و ماهگردها رو می‌خوندم. گاهی لبخند و گاهی حتی تمسخر داشتم نسبت به آدمی که اون نوشته‌ها رو نوشته! خوب نیست، می‌دونم! بالاخره هر زمانی بر اساس تجربه و دانش اون روز نوشتم! یه سری از نوشته‌ها انگار هول‌هولکی در حال فرار از دست خرس و گرگ وسط جنگل نوشته شده. شاید هم وقتی نوشته‌های خودم تو مغزم پخش می‌شن، سرعت‌شون ۴X می‌شه!

دو سالگی خیلی عجیبی داشتم، همون دو سالی که قرار بود نقطه عطف مهاجرت باشه، برای من تبدیل شده بود به شروع مجدد همون مسیر از اول! قالیچه پرنده که وجود نداره! ناچار شدم کورمال کورمال، با ویروسی که کل دنیا رو گرفته، از خاور نزدیک تا خاور دور، از این سر اروپا، تا اون سر اروپا، دنبال کار بگردم!

۲۱ ماهگی نوشتم انگار ۵ سال یا ۷ سال گذشته و توی ۵ سالگی می‌گم انگار همین دیروز بود با ۴۹ کیلو بار (۴۰ کیلو مجاز، ۲ کیلو بخشش، ۷ کیلو پرداخت اضافه وزن) با سرماخوردگی شدید، سوار پرواز ماهان به مقصد دوسلدورف شدم.
(پی‌نوشت همین جا، واسه اونایی که منتظرن بقیه اشتباه کنن و مچ بگیرن، بله پرواز ماهان، هنوز تحریم نشده بود و به دو شهر مونیخ و دوسلدورف آلمان پرواز داشت.)
الآن که دارم به گذشته نگاه می‌کنم، مهاجرت با ویزای جستجوی کار، یکی از احمقانه‌ترین تصمیمات زندگیم بود! حتی نمی‌دونستم چی در انتظارمه!
(حتی اینکه شغل ندارم و تازه دارم می‌رم دنبال شغل بگردم رو از همه پنهون کرده بودم تا کسی نگران نشه – ۶ ماه تو اضطراب شدید و یواشکی زندگی کردم تا خانواده بویی نبرن – خیلی سخت بود!!!!!! — شاید روزی مفصل‌تر در مورد اون روزها بنویسم! — البته آهنگی که الآن داره پخش می‌شه هم توی احساساتی و البته جوگیر شدن الآنم بی‌تاثیر نیست — دقیقه ۱۹ ام این آهنگ)

تو بیست ماهگی، یه کمی عاقل‌تر به نظر میام، یه کمی اعتراف به اشتباه دارم که الآن که بهش نگاه می‌کنم، سر سوزنی شجاعت داره. مثل اعتراف به نگرانی‌های تشدید شده و مغلوب رسانه شدن! رسانه‌ای که جز دروغ، چیزی نیست! رسانه‌ای که تخصصش همین بزرگ‌نمایی هست و بس! همین که ساده‌انگارانه، هر چی تو رسانه پخش می‌شه، تو مغز تبدیل می‌شه به حمله گودزیلا و آدم‌فضایی‌ها، همزمان با حمله ملخ‌هایی که جهش ژنتیکی دارن و آدما رو می‌ندازن تو لونه مورچه آدم‌خوار، همه اینا هم فقط و فقط تو ایران داره اتفاق می‌افته و بقیه دنیا امن و امانه و هیچ دزدی، تعرض، تجاوز و آدم‌کشی وجود نداره!‌
منم شدم یکی مثل همونایی که قبلاً باهاشون مشاجره می‌کردم! و الآن می‌فهمم اون زمان چه اشتباهی کرده بودم! کاش هم کسایی که باهاشون مشاجره می‌کردم، و هم خودم، بلوغ کافی داشتیم و مغلوب رسانه نشده بودیم و می‌تونستیم به انتشار واقعیت کمک کنیم.

هر جا می‌شینیم، دائم می‌گیم از ایرانی‌ها فاصله بگیر!‌ خب چرا؟ مگه نه که ما از نژاد کوروشیم و امپراطوری هخامشی باعث افتخارمون؟ چرا اینقدر با هم ضدیت داریم؟ یا اصلاً اگر قرار بود رفتارمون مثل همون ایران پر از نژادپرستی و خودبرتربینی و چشم‌و‌هم‌چشمی باشه، چرا اصلاً مهاجرت کردیم؟
بله، همینه، مهاجرت کردیم به دنیای (مثلاً) آزاد، که هر کی دلمون می‌خواد باشیم، مادامی که به دیگران آسیب نزنیم! پس من نوعی با هر کسی که روحیه مشابهی با من داره، در ارتباط خواهم بود.

تو یک سالگی، فکر می‌کردم اگر تماس ویدیویی نبود، همون ماه اول برمی‌گشتم و حالا پیش میاد که سه هفته هم تلفنی حرف نزنیم، چون هر کسی یه جوری درگیر زندگی شده، دور از هم. خانواده درگیر زمین و باغ و گلخونه، منم درگیر زندگی ماشینی مدرن با یه عالمه دغدغه اقامتی که باید تو دو سال اول حل و فصل می‌شد و نشد!


بگذریم از این همه نوشته که اینقدر زیادن که خودم هم با خوندنشون، حس کردم که کاش نوشته نشده بودن! البته که اون زمان فکرم چیز دیگری بود.

تو خیلی از پست‌ها در مورد دلتنگی نوشتم. بند عاطفی که برای خیلی‌هامون، شبیه به زنجیر اسارت شده، گاهی هم سندروم استکهلم!!!!!!!!!!!!

از کل دوستان و اطرافیان من، فقط یک نفر نزدیک به خانواده‌اش زندگی می‌کنه که چون پدر و مادرش به واسطه ویزای پیوست به اون اومدن آلمان، مسئولیت مراقبت ازشون رو داره. هیچ‌کدوم، حتی آلمانی‌ها با خانواده‌شون حتی توی یک شهر نیستن. یکی از پرتغال، چندین نفر از اسپانیا، مراکش و بلغارستان، هند و پاکستان، اوکراین و استرالیا، از انگلیس و حتی از کره‌جنوبی!

هیچ‌کدوم و هیچ‌کدوم درگیری که ما با بند عاطفی داریم رو ندارن!‌ همه و همه توسط خانواده‌هاشون برای دنبال کردن آرزوهاشون و مستقل بودن تشویق شدن.
همه هم در زمان‌هایی از سال برای دیدار به خانواده اختصاص می‌دن و محبتی که بین‌شون هست به مراتب خیلی عمیق‌تره! محبت و پیوندی که هیچ تناقضی با حریم شخصی و استقلال فردی نداره.

می‌دونم این برداشت وجود داره که ما از بیرون به زندگی اونا نگاه می‌کنیم، ولی نوشته‌های من بر اساس حرفای خودشونه، اینکه هفته‌ای چندین بار با خانواده حرف می‌زنن و چطوری برای دیدار هم‌دیگه برنامه‌ریزی می‌کنن و از ریز به ریز برنامه‌ها تا حتی یه وقت دکتر عمومی برای چکاپ سالانه همدیگه خبر دارن.
حتی اگر برای خانواده‌شون مشکلی پیش بیاد، مرخصی اضطراری می‌گیرن یا برای دورکاری هماهنگ می‌کنن و می‌رن کشورشون.

خلاصه اینکه محبت و پیوند عاطفی توی همه فرهنگ‌ها و ملیت‌ها هست، فکر کنم ما تنها مردمانی هستیم که پیوند عاطفی رو به زنجیر عاطفی و اسارت تبدیل کردیم! محبت رو فقط و فقط به نزدیک به هم بودن می‌دونیم. ضرب‌المثل “هر آنکه از دیده برفت، از دل برود” خیلی مغز و فکر ماها رو آلوده و سمی کرده که اصلاً و ابداً چنین و چنان نیست.

احساس و علاقه در بند فاصله و زمان نیست، در احترام متقابل و حمایته. چیزی که من بی‌نهایت از خانواده خودم دریافت کردم، علی‌رغم اینکه دلتنگ هستند، ولی روزی نیست که حمایتشون رو تو زندگیم حس نکنم.


بارها و بارها، تو پست‌ها نوشتم که آیا مهاجرت، سختی‌ها، چیزایی که پشت سر گذاشتم، آیا اصلاً ارزش داشتن یا نه؟ با فکر الآن می‌تونم جواب بدم:

۱۰۰٪ ارزش داشتن! اگر با دانش امروز به عقب برگردم، سال‌ها زودتر برای مهاجرت اقدام می‌کنم، مثلاً ۱۸ سالگی، از همون دوره کارشناسی می‌رفتم یه کشور دیگه! یا حتی شاید دوره دبیرستان!


و با این حسن ختام که تو همون ۲۱ ماهگی نوشته بودم:

اگر روزی مادر شدم، فرزندم اگر این وبلاگ رو پیدا کردی و خوندی:
فرزندم، بزرگ نشو! از لحظه‌لحظه زندگیت لذت ببر، مثل مادرت هم سرکش باش و تابوشکن، به حرف منم گوش نده. دنبال آرزوهات برو.


همین

تا بعد

اشتراک گذاری: