روزنوشت
روزنوشت
دسته مرور
دل نوشته ها

نمی‌دانم نمی‌دانم نمی‌دانم

دل نوشته ها
۸ دی ۱۳۹۸ بدون دیدگاه

Science

سلام

هر چی بیشتر می‌گذره، بیشتر با حجم اقیانوس علم روبه‌رو می‌شم و هی بیشتر می‌فهمم که هیچی نمی‌دونم. برای شما نمی‌دونم چطوریه، ولی من از این همه ندانستن، دچار هراس می‌شم.

هراس اینکه وقت کم بیارم! هراس اینکه نتونم همه چیز رو یاد بگیرم.

روی صحبتم به همه علوم دنیا نیست، به همین شاخه تخصصی شغل خودمه که هر چی بیشتر می‌گذره، بیشتر حس می‌کنم موضوعات بیشتری برای یادگیری هست و من وقت کم میارم.

– – –

حالا اگر کمی این رو تعمیم بدم به علوم دیگه، من در مورد علوم دیگه چیزی نمی‌دونم، چه لزومی داره وقتی چیزی نمی‌دونم اظهار نظر کنم؟

من در مورد اقتصاد چیزی نمی‌دونم!

من در مورد سیاست چیزی نمی‌دونم!

من در مورد صنعت هوا و فضا چیزی نمی‌دونم!

من در مورد مکانیک و خودروها چیزی نمی‌دونم!

من فرصت ندارم همه چیز رو یاد بگیرم، پس وقت رو می‌ذارم رو روی یک علم و تخصص تمرکز می‌کنم و در همون حوزه می‌تونم یادگیری‌های خودم رو به اشتراک بذارم، چه بسا تجربه من، برای دیگری مناسب نباشه. خاصیت علم مارکتینگ همینه!

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد!

اشتراک گذاری:
زمان خواندن: 1 دقیقه

ریشه‌ها

دل نوشته ها•مطالب عمومی
۲ دی ۱۳۹۸ بدون دیدگاه

roots

سلام

ریشه‌ها یا همون اصل و نسب! البته اصل نه با اون مفهوم منفی و عجیب‌غریبی که وجود داره!‌ به معنای همون پیشینیان! (چه کلمه سختی شد).

روز ۲۳ دسامبر به “روز ریشه‌ها” نام‌گذاری شده.

– – –

می‌دونم تصویر این پست، بر خلاف تصور نسبت به ریشه‌ها باشه. اینکه ریشه باید در خاکی باشه، اما، نظر من کمی فرق داره، چون ریشه در خاک، حس زمین و کشور رو می‌ده.

این ریشه، ارتباط به اجداد ما داره، خیلی از ما و دوستان ما، اجدادی از کشورهای دیگه داشتن، روسیه، انگلیس، پرتغال و حتی عربستان.

خب حالا این ریشه و اینکه اجداد ما کی بودن چه اهمیتی داره؟

به نظر من هیچی! جز اینکه شاید یه سری ژن معیوب و بیماری ژنتیکی از اجدادمون به ما رسیده باشه، اهمیت آنچنانی نداره.

مهم اینه که ما می‌خوایم تو زندگی کی باشیم و برای چی تلاش کنیم و کجای دنیا رو بگیریم!

چطوری زندگی کنیم! چه مسیری رو تو زندگی انتخاب کنیم!

نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کاز او ماند سرای زرنگار

اشتراک گذاری:
زمان خواندن: 1 دقیقه

چرا سریال تماشا می‌کنم؟

دل نوشته ها
۲۸ آذر ۱۳۹۸ بدون دیدگاه

TV Watching

سلام

من تقریباً اکثر سریال‌هایی رو که توی وبلاگم معرفی کردم رو دیدم، البته چند تایی رو مثل آتلانتیس و واکینگ‌دد رو ندیدم، دکستر رو هم نتونستم ادامه بدم و وسط‌های سریال کنار گذاشتم. من تمام سریال‌هایی رو که تماشا کردم رو توی TV Time وارد کردم.

فکر می‌کردم قبلاً وب‌سایت و اپلیکیشن TV Time رو معرفی کردم که ظاهراً اینطور نبود، با این سرویس، می‌شه زمان پخش سریال‌ها رو دنبال کرد و تو بحث‌های طرفداران سریال در مورد هر قسمت یا کل سریال شرکت کرد.

البته شاید بشه گفت تماشای سریال هم به نوعی اعتیاد باشه. اما شاید هم نباشه. گاهی شده که هیچ سریالی هم تماشا نکنم.

غرق شدن تو قصه سریال‌ها، آدم رو از دنیای واقعی رها می‌کنه، حتی شده برای چند ساعت! بله!‌ آدمی احتیاج داره، گاهی از قالب خودش خارج بشه و جای دیگری زندگی کنه!

سریال دیدن برای من اینطوره!

یه وقتایی گاهی اینقدر غرق شخصیت‌های یک سریال می‌شم که روی خودم هم تاثیر می‌ذاره، جنبه‌های مثبت شخصیت‌ها رو می‌بینم و لذت می‌برم و تلاش می‌کنم به خوبی اونا باشم.

شاید فیلم باشه! شاید سریال باشه!‌شاید غیرواقعی باشه، ولی شدنیه!

سریال دیدن، برای پر کردن اوقات فراغت خوبه، شاید به خوبی کتاب خوندن نباشه، اما برای من حس‌های خوب به همراه داشته! یه وقتایی هم می‌شه مثل کتاب خوندن، درس زندگی گرفت!

بستگی داره با چه دیدگاهی سریال ببینین!

اشتراک گذاری:
زمان خواندن: 1 دقیقه

اشتیاق

دل نوشته ها
۲۷ آذر ۱۳۹۸ بدون دیدگاه

Passion

سلام

خیلی قدیم نوشته بودم که:

یه مدت خیلی طولانی بود که شور و اشتیاقی فراتر از کار و امور وابسته به کار نداشتم، یه جورایی انگار زندگی پوچ می‌شه، آدم می‌شه انگار یه ربات که روزا می‌ره سر کار و برمی‌گرده. هیچ تفریح و احساس خوبی نداشتم. خارجیا به این چیزی که من گمش کرده بودم می‌گن Passion، مدت‌هاست دنبال معادل فارسی مناسبم، هنوز چیزی که به دلم بشینه پیدا نکردم.

امروز می‌خوام در مورد Passion بنویسم و از این به بعد هم بهش بگم اشتیاق، که بهترین ترجمه برای این مفهومه.

کمی خاطره‌بازی کنیم.

یه زمان‌هایی برای انجام کارهای دانشجویی، انجمن علمی، TA یا همون Teacher Assistant بودن اشتیاق داشتم. عضو انجمن علمی بودم، برای چند تا درس TA بودم، تا جایی که در توان داشتم تو فعالیت‌های مختلف دانشجویی شرکت می‌کردم و حتی زندگی شخصی شلوغی هم داشتم و خوشحال بودم.

آدم یه وقتایی دلش برای خود قدیمش هم تنگ می‌شه.

بعد از دانشگاه، اشتیاقم به سمت دنیای استارتاپ‌های و برگزاری رویدادهای استارتاپی روونه شد. چه دنیای هیجان‌انگیزی داشت. حس اینکه بتونی شرایطی رو فراهم کنی که آدم‌ها یاد بگیرن و راه تخصصی خودشون رو پیدا کنن، فرصتی که خودم نداشتم.

هر اشتیاقی، انگار که زمانی باید در مسیر دیگه قرار بگیره، شاید حتی به اقتضای سن تغییر کنه! (آیا اقتضا درست است؟) نمی‌دونم برای شما چطوریه، ولی من از قدیم و ندیم، دو تا اشتیاق درونی داشتم، و چیزی نیستن جز:

نویسنده شدن / جهانگرد شدن

می‌دونم شاید سبک زندگی این روزهام، شباهت چندانی به چیزی که می‌خوام نداشته باشه، اما همین که می‌نویسم و وبلاگ دارم، من رو تو مسیر برای اشتیاق نویسندگی قرار داده و همین سفرهای کوتاه هم در مسیر جهانگرد شدن.

حتی یکی از دلایل مهاجرتم همین اشتیاق و شاید هم آرزوی جهانگرد شدن بود!

و البته این پست در مورد اشتیاق بود و نه اشتیاق‌های من! اشتیاق، خودش به تنهایی!

نمی‌دونم برای شما چه شکلیه، قطعاً هر کسی حال متفاوتی و مختص به خودش رو داره تو واکنش نشون دادن در مقابل فعالیت‌هایی که در راستای اشتیاقش قرار داره!

جمله سختی شد می‌دونم، ذهنم همین‌قدر سخت داره پردازش می‌کنه تا بتونه اشتیاق رو اونطوری که باید و شاید، و لایقشه، تعریف کنه و به رشته تحریر در بیاره.

می‌تونم مثال بزنم در مورد خودم.

وقتی فعالیت‌های زندگیم، در راستای اشتیاقم باشن، خواب واسم بی‌معنی می‌شه یه جورایی، بیشتر وقتا دیگه مثل یه موبایل که شارژش تموم شده خاموش می‌شم فقط و زودی با هیجان و انرژی روشن می‌شم دوباره.

تمام فکر و ذکرم می‌شه به نتیجه رسیدن و استفاده از تک‌تک لحظه‌ها و منابعی که دارم. لحظه‌های قشنگی برام رقم می‌خوره، پر می‌شم از احساس مفید بودن و لذت!

یه احساس خستگی‌ناپذیری خوبی دارم که دلم می‌خواد زمان تو همون لحظه‌ها بایسته و من سرشار باشم از این هیجان و اشتیاق، واسه تک‌تک ثانیه‌ها!

اشتیاق باید همین باشه!

همین که وقتی مشغول اون فعالیت باشی، سر از پا نشناسی، خسته نشی و جای نفس کشیدن، اشتیاق بشه عامل زنده موندنت!

آره، اشتیاق باید همین باشه …

اشتراک گذاری:
زمان خواندن: 1 دقیقه

ویلن جانم روزت مبارک

دل نوشته ها
۲۲ آذر ۱۳۹۸ بدون دیدگاه

Violin

سلام

۱۳ دسامبر به “روز ویلن” نام‌گذاری شده و چه نام‌گذاری زیبایی …

ساز عزیزم، روزت مبارک!

نمی‌دونم، شاید شکستن دست بهونه باشه، ولی از بعد از شکستن آرنجم، دیگه نتونستم راحت حتی ساز رو دست بگیرم، حتی دست گرفتن ساز، درد زیادی واسم به همراه داشت.

البته که، آرزوهام رو همیشه دارم، شاید روزی موفق بشم دوباره آهنگ‌هایی که دوست داشتم رو بنوازم.

یکی از چیزهایی که خیلی این روزا دلم براش تنگ می‌شه، ویلنمه، متاسفانه موفق نشدم با خودم بیارمش! زمان مهاجرت، اولویت‌بندی وسایل خیلی تغییر می‌کنه. اما مطمئنم تو سفر بعدی، حتماً با خودم میارمش! می‌دونم حضورش باعث می‌شه مجدد دل رو به دریا بزنم، درمان و فیزیوتراپی دستم رو ادامه بدم و تو راه این آرزوم هم قدم بردارم!

آره همین‌طوره، شاید از روزی که موفق شدم دوباره passion‌ام رو پیدا کنم، موفق شدم آرزوهام رو یادآوری کنم و چیزایی که برام “حال خوب” می‌سازن رو تو اولویت بخش‌های زندگیم قرار بدم.

اولین روزی که عاشق این ساز شدم رو یادم نمیاد، فقط می‌دونم یادگیری این ساز اگه سخت‌ترین نباشه، یکی از سخت‌ترین‌هاست. من پیانو رو شروع کردم، اما علاقه‌ای بهش نداشتم، نمی‌تونستم با نواختن پیانو ارتباط برقرار کنم، از قبلش آخه عاشق ویلن بودم.

بالاخره ویلن رو شروع کردم، خیلی پیشرفت نداشتم، فقط چند تا آهنگ رو با سختی می‌تونستم بنوازم، آخه من شنوایی ضعیفی دارم و فالش بودن صداها رو به درستی تشخیص نمی‌دم.

شاید یکی از دلایلی که دوست دارم نواختن ساز رو ادامه بدم همینه، برای اینکه چالش بی‌نهایت سختیه برام، استعدادی توی موسیقی ندارم. هر چی تو این راه پیش رفتم با تمرین بوده.

روزایی بود که سه تا کلاس می‌رفتم، ویلن، سلفژ و صداسازی. و چه مربی و استادهای صبوری داشتم که بی‌استعدادی و توانایی پایین من رو تحمل می‌کردن و بهم کمک می‌کردن تا یاد بگیرم.

و در این روز زیبا که به نام ویلن نام‌گذاری باشه، آرزوی نواختن ویلن رو یادداشت می‌کنم، من شاید یادم بره، ولی خدا یادش نمی‌ره، وبلاگم هم ایشالا تا وقتی زنده‌ام سر پاست.

تا بعد …

اشتراک گذاری:
زمان خواندن: 1 دقیقه

فمنیسم یا برابری حقوق انسان‌ها

دل نوشته ها
۲۱ آذر ۱۳۹۸ بدون دیدگاه

Women

سلام

۸ مارس یا همون ۱۷ اسفند، پستی با عنوان “روز جهانی زن vs زندگی فارغ از جنسیت” نوشتم و پست ۶۰۰‌ام وبلاگم رو هم اختصاص داده بودم به همین دغدغه‌ها.

من کمی تا اندکی با فمنیسم موجود موافق نیستم. راستش حس می‌کنم به صورت افراطی روی جنسیت داره تاکید می‌شه. اگر قرار باشه روی برابری جنسیتی کار کنیم، شاید راهش این باشه که اختلاف‌های ظاهری و جنسیتی رو کنار بذاریم و برای برابری حقوق انسان‌ها فارغ از جنسیت تلاش کنیم.

جنبش‌های موجود و تلاش برای یک جنسیت مشخص، شاید سیاهی‌ها یا خودش به همراه داشته باشه، یه وقتایی دچار کج‌روی و حتی انحراف از هدف اصلی داره پیش می‌ره.

نمی‌شه منکر شد که خیلی از داشته‌های امروز منِ نوعی، ماحصل جنبش‌های فمنیستی سال‌های سال پیشه. مثل حق تحصیل، اجازه کار و حتی اجازه خروج از خونه و …

اما کاش این جنبش‌ها، دچار افراط نشن و راه روشنی رو دنبال کنن. مثل قدیم …

اشتراک گذاری:
زمان خواندن: 1 دقیقه

در آرزوی کوهنورد شدن

دل نوشته ها
۲۰ آذر ۱۳۹۸ بدون دیدگاه

Mountain

سلام

کوه‌های عزیز، روزتون مبارک! ۱۱ دسامبر، از سال ۲۰۰۳ به “روز بین‌المللی کوه“، نام‌گذاری شده. که البته من کاری به دلیل این نام‌گذاری و تاریخچه این روز ندارم، اگر علاقه‌مند بودین می‌تونین بخونین.

من تا حالا خیلی از کوهنوردی نوشتم. علاقه خاصی به کوهنوردی داشتم و دوره نوجوانی آرزوم بود برم اورست. بماند که واسه بالا رفتن از کوه دراک شیراز هم برام سخت بود.

تا حالا چند تا پست در مورد “کوهنوردی” نوشتم. شاید بد نباشه مثل “نوشتن” یه دسته‌بندی جدا براشون بسازم.

کوهنوردی              از سری قصه‌های کوهنوردی            پست ۴۰۰ام وبلاگم

قدیم‌تر نگاه عمیق‌تری به زندگی داشتم انگار. البته عمیق‌تر نه، بلندتر …

زندگی مثل کوهنوردیه، گاهی، در حین بالا رفتن، آدم برمی‌گرده و به راه پیموده شده نگاه می‌کنه! گاهی باورت نمیشه این همه راه اومدی، جایی که وقتی از پایین کوه بهش نگاه می‌کردی، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردی بهش برسی.

از دامنه‌ای هم که الآن هستی، به قله که نگاه می‌کنی، یه ترس ناخودآگاه میاد سراغت، می‌ترسی بهش نرسی، پس وقتشه، نگاه کن به مسیر پیموده شده، یادت بیاد چه مسیری رو با چه سختی طی کردی به اینجا برسی، بقیه راه هم همینطوره، تلاش می‌کنی و به قله می‌رسی.

یه وقتایی هم قله‌ای در کار نیست و زندگی همین مسیری هست که داریم طی می‌کنیم.

اینا رو قبلاً نوشته بودم، واقعاً هم همین‌طوره. البته که عنوان این پست چیز دیگری بود …

یه وقتایی یه سری آرزو و خواسته هستن، که شاید در توانایی ما یا زمان ما نگنجن، پس همون آرزو باقی می‌مونن. شاید سفر به ماه یا سفر به مریخ جز همون دسته آرزوها باشن.

کوهنوردی و رفتن به اورست هم برای من جز همون دسته آرزوهایی بود و هست که انگار رسیدن بهش خیلی دست نیافتنی و غیرممکن به نظر می‌رسه.

نمی‌دونم شاید الآن که این پست رو می‌نویسم اینطور باشه و چند سال دیگه یه پست بنویسم که به این آرزو هم رسیدم. حداقل برای خیلی آرزوهای دیگه که اینطور بوده.

به قولی، آرزوهات رو یه جا یادداشت کن، تو یادت میره، خدا یادش نمی‌ره. شاید چیزی که امروز داری، آرزوی دیروزت بوده!

کوهنوردی هم برای من یک آرزوی لذت‌بخشه. حتی فکر کردن بهش بهم انرژی میده، با اینکه می‌دونم توان بدنی لازم رو برای بالا رفتن از کوه ندارم، شاید بتونم با ورزش کردن به توان لازم برسم و امیدوارم عمری باقی باشه.

مرحله اول برای برنامه‌ریزی برای رسیدن به آرزو چیه؟ مطالعه و جستجو کردن و تهیه کردن لیست نیازمندی‌ها، در ادامه شروع، قدم گذاشتن در مسیر و تمرین کردن.

خیلی ساده، می‌شه تجربیات افرادی که به قله‌های مختلف صعود کردن رو خوند، تو گروه‌های کوهنوردی عضو شد و تمرین کرد و هزاران هزار راه و روش دیگه.

چگونه کوهنوردی کنیم – الی‌گشت

راهنمای کوهنوردی برای مبتدی‌ها

چگونه کوهنوردی را شروع کنم؟

کجا و چگونه کوهنوردی کنیم؟ – اسنپ‌تریپ

اینا فقط چند تا نتیجه از جستجوی عبارت “شروع کوهنوردی” به زبان فارسی بود، که در کل حدود ۴ میلیون نتیجه داره. به زبان انگلیسی هم مطالب دیگه‌ای رو می‌تونین پیدا کنین.

مثلاً من عبارت “how to start mountain climbing” رو سرچ کردم و حدود ۸۳ میلیون نتیجه جستجو بهم نشون داده شد.

پس برای شروع، راه‌های زیادی وجود داره. امیدوارم روزی برسه که بیام بنویسم که بالاخره تونستم برم کوهنوردی و یکی از کوه‌های بلند دنیا رو تا خود قله رفتم.

به امید اون روز ….

اشتراک گذاری:
زمان خواندن: 1 دقیقه

مسافر زمان – خوابم یا بیدار؟

داستان‌نویسی
۱۹ آذر ۱۳۹۸ بدون دیدگاه

LakLak Book

سلام

مسابقه لک‌لک‌بوک، باعث شد کمی به تخیلم اجازه پرواز بدم، البته شاید خیلی شبیه عنوان مسابقه نباشه، داستان کوتاه هم نباشه، فقط همین‌طوری به ذهنم رسید و پروروندمش:

– – – – – – – – – –

مثل همه روزای کسل‌کننده، پر از روزمرگی، امروز هم داره تموم می‌شه. بعد از یه روز طولانی، خسته برمی‌گردم به اتاق زیرشیرونی خونه شماره سیزده، خیابون نوزده. پله‌های مارپیچ و تنگ رو به زور می‌رم بالا.

سر کار تمام مدت پیش صندوق نشستم و خریدهای ریز و درشت مردم رو می‌بینم، چقدر خرج کردن براشون ساده است. هفته پیش دختر وسطی خانواده سندفورد که همیشه مثل خدمتکارش با من و همکارام رفتار می‌کنه، لباس مورد علاقه من رو خرید. من تا ۵ ماه دیگه هم پس‌انداز کنم، نمی‌تونم اون لباس رو بخرم. چقدر با حسرت لباس رو براش پیچیدم. البته بماند که دلم می‌خواست در حین بسته‌بندی یه جای لباس رو پاره کنم یا چسب بریزم، از بس که این دختر بی‌ادبه! اما آقای رابینسون اونجا ایستاده بود و بهم چشم‌غره می‌رفت، آخه خانواده سندفورد یکی از مهم‌ترین مشتری‌های ما هستن. هر وقت میان فروشگاه، کل فروشگاه رو می‌بندن.

اگر اونا زندگی می‌کنن، پس زندگی من چیه؟ چقدر خسته‌کننده است، پس کی این زندگی ملالت بار تموم می‌شه.

هر یکشنبه می‌رم کلیسا و دعا می‌کنم. پدر می‌گفت خدا صدای بنده های زحمت‌کش و رنج‌دیده رو می‌شنوه. پس یا من زحمت‌کش و رنج‌دیده نیستم، یا خدا وجود نداره.

چراغ اتاقم خیلی وقته شکسته. من هم نتونستم چراغ جدید بخرم، آقای اسمیت، صاحبخونه، می‌گه خسارتش رو هم باید بدی. با یه ذره نور از چراغ خیابون که توی اتاق افتاده، راهم رو به پتوی زمختی که تنها دارایی من از وسایل خوابه، پیدا می‌کنم.

کافیه دیگه، بخوابم. شاید تو رویا زندگی بهتری داشته باشم.

صدای موسیقی و آواز میاد. برم به سمت صدا، ببینم از کجا میاد.

یکی صدام می‌کنه: خانم وقت بیدار شدنه. صبحونه تون حاضره، ساعت ۱۰ جلسه دارین.

و من با نوازش نسیم، روی تختی از بهترین الیاف که حتی تو فروشگاه هم نداریم بیدار می‌شم. خوابم یا بیدار؟ می‌دونم رویاست، پس بذار تا وقتی صدای ناقوس کلیسا میاد، از این رویا لذت ببرم.

چشمام رو باز می‌کنم، توی اتاق پر از آدم های مختلفه. گوشه اتاق دارن میز صبحونه رو حاضر می‌کنن و جلوی پنجره درخت کریسمس رو تزیین می‌کنن.

یه گوشه دیگه اتاق، چند نفر دارن لباسی که ظاهراً امروز قراره بپوشم رو حاضر می‌کنن.

می‌خوام از تخت بلند شم که یه چیز عجیب روی میز توجهم رو جلب می‌کنه. انگار ساعته، ولی یه صفحه داره مثل سینما که پشت سر هم داره اخبار مختلف نشون میده. یادش بخیر، وقتی بابا زنده بود و هنوز زیر آوار توی کارخونه نمرده بود، یه بار من رو برد سینما! اون بالای این سینمای کوچولو هم تاریخ رو نشون میده:

۱۰ دسامبر ۲۰۲۰

توی اخبار عکس خودم رو می‌بینم، پرنس ماری! یعنی رویا اینقدر با من مهربون شده؟ سرزمین خواب من رو برده به سال های دور و این زندگی رویایی.

می‌خوام تو این رویا لذت ببرم. بلند می‌شم، توی حمامی که برام حاضر شده دوش می‌گیرم. چقدر آینده عجیبه. چراغ ها خودشون روشن می‌شن، آب لوله‌ها خودشون باز می‌شن. همه چیز برام مهیاست، مواد شوینده‌ای وجود داره که به عمرم ندیدم، چقدر خوش‌بو!

صبحونه می‌خورم، حین صبحونه یکی پشت سر هم کارای روز رو بهم می‌گه. باید تو جلسه‌ای شرکت کنم که هیچی ازش نمی‌دونم! بعدش مصاحبه با خبرنگار، بعدش بازدید از کارخانه، بعدش ملاقات با خانواده نامزدم!!!!

یه دستگاه عجیب رو بهم میدن که با اثر انگشتم باز می‌شه! متن صحبت‌های جلسه‌های امروز رو تو همین دستگاه می‌تونم پیدا کنم.

این دیگه رویا نیست! چی شده؟ یعنی خدا صدای دعاهای من رو شنیده؟ شاید هم مردم و اینجا بهشته!

صبحونه خورده نخورده، لباس پوشیدم، جلسه اول که به خیر گذشت! برگشتم توی اتاق، لباس بعدی رو پوشیدم و سریع رفتم برای جلسه دوم، مثل جلسه قبلی، سوال جواب ها توی همون دستگاه بود که بهش میگن تبلت.

دوباره برمی‌گردم اتاق، لباس رو عوض می‌کنم و با ماشین های فوق پیشرفته که تو زندگیم ندیدم، می‌ریم کارخونه، با یه عالمه محافظ که یه سیم پیچ پیچی مثل سیم تلفن خانم ابیگل همسایه از گوش هاشون آویزونه.

توی کارخونه خیلی سر و صداست، هیچی نمی‌شنوم، وانمود می‌کنم می‌شنوم و سر تکون می‌دم. بازدید تموم می‌شه، مردم بیرون در کارخانه ایستادن. یه سری شعار می‌دن که دیگه سلطنت نمی‌خوان. یه سری هم با گل ایستادن، دلشون می‌خواد پرنس محبوبشون رو ببینن.

پس آینده این شکلیه، مردم می‌تونن اعتراض کنن حتی به پرنس و پادشاهشون.

کاش این رویا نبود، کاش واقعاً اینقدر محبوب بودم، کاش ناقوس کلیسا ۶ صبح زنگ نزنه!

برگشتیم به کاخ، باز لباس عوض می‌کنم و میرم برای ملاقات و عصرونه با خانواده همسر آینده، چیزی بود عجیب! برای من که توی زندگیم حتی پسری رو از نزدیک لمس نکرده بودم.

امیدوارم بعد از این روز شلوغ، دیگه برنامه‌ای نباشه و بتونم برگردم به خواب، تا ناقوس کلیسا به صدا در میاد، و الا اینطوری فردا سر کار خسته‌ام و آقای رابینسون عصبانی می‌شه!

اما بعد از عصرونه، باید در افتتاحیه تئاتر شرکت کنم. باز لباس عوض می‌کنم و می‌ریم تئاتر، پسری اونجاست که نامزد منه، اما من ازش می‌ترسم، خیلی با من مهربونه! ولی من نباید عاشق پسر توی خوابم بشم.

امیدوارم بعد از تئاتر، دیگه بتونم بخوابم، چقدر این خواب طولانی شده چرا بیدار نمی‌شم.

بالاخره برگشتیم به کاخ، روی تخت‌خواب دراز کشیدم، چقدر راحته، چشمام رو می‌بندم و منتظر ناقوس کلیسا می‌شم.

باز با صدای موسیقی بیدار می‌شم. پس ناقوس کلیسا چی؟

دوباره همون جا، توی همون قصر! خدایا چی شده؟ آیا من مردم؟ اگه من مردم اینجا بهشته یا برزخ؟

یک روز شلوغ دیگه شروع می‌شه.

و روز بعدی

و روز بعدتر

و هفته بعدی

و هفته بعدتر

و ماه بعدی

و ماه بعدتر

…

این خواب دیگه داره خیلی طولانی می‌شه. خدایا کافی نیست؟ بهم درس بزرگی دادی، دعاهام رو پس می‌گیرم! من این زندگی رو نمی‌خوام.

من اتاق زیرشیرونی خونه آقای اسمیت بداخلاق رو می‌خوام. همون پتوی زمخت، همون زندگی ساده که تنها نگرانی و دغدغه‌ام نداشتنه!

دیگه هم به خانواده آقای سندفورد حسودی نمی‌کنم و با حسرت به خریدهاشون نگاه نمی‌کنم!

کاش امشب که بخوابم، ناقوس کلیسا به صدا در بیاد!

اشتراک گذاری:
زمان خواندن: 1 دقیقه

هفتصد یا هفت دو تا صفر

دل نوشته ها
۱۷ آذر ۱۳۹۸ بدون دیدگاه

candles number seven hundred isolated on white background

 

سلام

باز رسیدیم به عددهای رند! عددهایی که انگاری گذاشته شدن برا جشن گرفتن!‌ برای اینکه به عنوان milestone یا حتی تکمیل یک مرحله از بازی و رفتن به مرحله بعد بهش نگاه کنیم.

سرتون رو درد نمیارم امشب، فقط می‌خوام بگم خوشحالم ادامه دادم و به این مرحله رسیدم!

اشتراک گذاری:
زمان خواندن: 1 دقیقه

نیاز به نوشتن

نوشتن
۱۵ آذر ۱۳۹۸ بدون دیدگاه

writing

سلام

همه‌مون با نیازهای طبیعی آشنا هستیم:

  • غذا
  • آب
  • خواب
  • نفس کشیدن
  • دسشویی رفتن

یه سری نیاز هم نسبتاً عمومی هستن:

  • محبت کردن / مورد محبت واقع شدن
  • سفر رفتن / گردش / تفریح
  • کتاب خوندن
  • سینما رفتن
  • تلویزیون تماشا کردن
  • آهنگ گوش دادن
  • ورزش کردن
  • معاشرت کردن
  • …

و هزاران هزار مثال دیگه که شاید توی ذهن من نباشه. شما بهتر می‌دونین و اطلاعات بیشتری دارین.

حالا بریم سراع یه سری نیازهای خاص‌تر مثل:

  • نوشتن

البته همه نیازهای غیرعمومی خاصن، ولی خب برای من، نوشتن یکی از خاص‌ترین نیازهاست! لزومی نداره نوشتن جمله یا پاراگراف باشه، همین که موقع صحبت یا جلسات، خودکار دستم باشه و نت‌برداری کنم، همین هم جزئی از همین نیازه.

من با نوشتن حال بهتر و تمرکز بیشتر دارم!

نیاز خاص شما چیه؟

اشتراک گذاری:
زمان خواندن: 1 دقیقه
صفحه 4 of 31« اول...«3456»102030...انتها »

دسته‌بندی‌های ویژه

  • آن روی مهاجرت
  • مهاجرت به آلمان
  • مهاجرت کهکشانی
  • سفرنامه
  • گردشگری

نوشته‌های تازه

  • نوشتن، بخشی مهم از وجود من!
  • آنچه گذشت – ۲۰۲۲
  • ۹ آذر ۱۴۰۱ – شد ۴ سال
  • خارجِ خوب
  • در جستجوی انگیزه برای نوشتن

دسته‌ها

  • آن روی مهاجرت (۱۰۵)
    • چالش‌های مهاجرت (۱۰)
    • زندگی در آلمان (۱۴)
    • کاریابی (۶)
    • گاه‌شمار مهاجرت (۲۶)
    • مهاجرت به آلمان (۲۵)
    • مهاجرت کهکشانی (۱۹)
    • یادگیری زبان (۲)
  • دل نوشته ها (۳۰۵)
    • آشپزی (۴)
    • اندوه‌نامه‌ها (۷)
    • چالش – ۳۰ روز وبلاگ‌نویسی (۶)
    • داستان‌نویسی (۲)
    • نوشتن (۸)
  • سفرنامه (۴۷)
    • رستوران (۶)
  • علم و فناوری (۱۳۰)
    • اپلیکیشن (۹)
    • بازاریابی (۵)
      • شبکه های اجتماعی (۲)
    • پژوهش (۲)
    • دنیای استارتاپ‌ها (۲۵)
      • استارتاپ گرایند (۱)
      • استارتاپ‌ویکند (۱۵)
      • ماشین استارتاپ ناب (۷)
    • کارگاه تخصصی (۲)
    • معرفی سایت (۵۰)
    • نرم افزار (۱۸)
    • همایش (۳)
  • کتاب و کتاب‌خوانی (۵)
  • گردشگری (۴۳)
    • شیراز (۲۸)
  • مطالب عمومی (۶۵)
    • سلامت (۱۶)
    • شکواییه‌ها (۲)
  • هنری (۱۲۴)
    • سریال (۳۸)
    • سینما (۴۱)
    • شعر (۱۱)
    • موسیقی (۳۳)

بایگانی

  • دی ۱۴۰۱ (۲)
  • آذر ۱۴۰۱ (۱)
  • شهریور ۱۴۰۱ (۱)
  • تیر ۱۴۰۱ (۳)
  • خرداد ۱۴۰۱ (۳)
  • اردیبهشت ۱۴۰۱ (۱)
  • دی ۱۴۰۰ (۳)
  • آذر ۱۴۰۰ (۲)
  • مهر ۱۴۰۰ (۳)
  • تیر ۱۴۰۰ (۱)
  • فروردین ۱۴۰۰ (۱)
  • اسفند ۱۳۹۹ (۱)
  • بهمن ۱۳۹۹ (۱)
  • آذر ۱۳۹۹ (۱)
  • آبان ۱۳۹۹ (۱)

ویدیو تازه کانال یوتیوب

https://www.youtube.com/watch?v=w68xmlP-qWc

سیده سمانه نصیحت‌کن