سلام
همهمون با نیازهای طبیعی آشنا هستیم:
- غذا
- آب
- خواب
- نفس کشیدن
- دسشویی رفتن
یه سری نیاز هم نسبتاً عمومی هستن:
- محبت کردن / مورد محبت واقع شدن
- سفر رفتن / گردش / تفریح
- کتاب خوندن
- سینما رفتن
- تلویزیون تماشا کردن
- آهنگ گوش دادن
- ورزش کردن
- معاشرت کردن
- …
و هزاران هزار مثال دیگه که شاید توی ذهن من نباشه. شما بهتر میدونین و اطلاعات بیشتری دارین.
حالا بریم سراع یه سری نیازهای خاصتر مثل:
- نوشتن
البته همه نیازهای غیرعمومی خاصن، ولی خب برای من، نوشتن یکی از خاصترین نیازهاست! لزومی نداره نوشتن جمله یا پاراگراف باشه، همین که موقع صحبت یا جلسات، خودکار دستم باشه و نتبرداری کنم، همین هم جزئی از همین نیازه.
من با نوشتن حال بهتر و تمرکز بیشتر دارم!
نیاز خاص شما چیه؟
سلام
آیا واقعاً “آنچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند”؟
آیا اینطوره؟
من که اینطور فکر نمیکنم! روابط انسانی خیلی پیچیدهتر از این حرفاست! من بارها و بارها حرف دلم رو صادقانه زدم و باعث رنجش شدم! باعث برداشت اشتباه شدم! باعث کدورت و تلخی شدم!
روزی همه در مورد عزیز فوت شده صحبت میکردن، گفتم کاش طوری زندگی کنیم که وقتی مردیم همه به نیکی ازمون یاد کنن مثل عزیز از دست رفته.
طوری به مذاق همه این حرف تلخ و بد اومد که سکوت برقرار شد و آخر هم کسی گفت مجبور بودی شبمون رو خراب کنی؟
چرا خب؟ چرا باید یکی نسبت به حقیقتی که سر راه همه قرار داره، چنین واکنشی داشته باشه؟ تنها در صورتی میشه اینقدر واکنش داشت، که آدم به بد بودن خودش یقین داشته باشه. بدونه در حق دیگران بدی کرده!
همه ما یه روز میمیریم، همهمون! همه! همه! حتی من! حتی تو!
کاش یه طوری زندگی کنیم که واقعاً دینی به گردن کسی نداشته باشیم، مدیون کسی نباشیم و بدی در حق کسی نکرده باشیم. که هیچ دین و مذهبی جز این نیست، حقالناس و انسانیت!
قرار بود این نوشته، حرف دل باشه، شاید که بر دل بنشینه!
حرف دلی نیست، خیلی وقته سکوتم! خیلی وقته خودم نیستم! خیلی وقته تو دنیایی که نباید و نشاید غرق شدم و حرفام شده حرفای کلیشهای! دردم شده کلیشه! غصهام شده کلیشه؟
شاید تبعات بالا رفتن سن باشه، آدم درونگرا میشه و من از این درونگرایی بیزارم! از این انزوا بیزارم! از دور شدن از همه چیز بیزارم!
بازم میگم، حتماً باید تبعات بالا رفتن سن باشه! شاید هم تبعات تغییر محیط!
گاهی بیحوصلهام و احساس میکنم هیچکسی رو توی دنیا ندارم بتونم باهاش حرف بزنم! قدیما ویلنم بود، الآن چی؟ یه مدتی حرف دلم رو خط به خط بند میزدم تو همین وبلاگ (اصطلاح ادبیش درست بود؟)، اما این روزا چی؟ حتی وبلاگنویسی هم سخت شده برام!
به قولی: “چه بر من شده است؟”
بر سَر ِ آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
بگذرد این روزگار تلخ تر از زَهر
بار دگر روزگار چون شِکَر آید
بلبل عاشق! تو عمر خواه, که آخِر
باغ شود سبز و شاخ ِگل به بَر آید
صبرو ظفر, هر دو دوستان قدیمند
بر اثر ِ صبر نوبت ِ ظفر آید
صالح و طالح متاع خویش نمایند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
خلوت دل نیست جایِ صحبتِ اضداد:
دیو چو بیرون رود فرشته درآید!
بر در ِاربابِ بیمروتِ دنیا
چند نشینی که خواجه کِی به درآید؟
صحبتِ حکام ظلمتِ شبِ یلداست,
نور ز خورشید خواه, بو که برآید!
غفلتِ حافظ در این سراچه, عجب نیست:
هر که به میخانه رفت بیخبر آید!
سلام
به نظرتون آیا امکانش هست که یکی همیشه راه رو بلد باشه و هیچوقت گم نشه؟ مسیر زندگیش همیشه روشن باشه و هیچوقت دچار سردرگمی یا حتی خستگی نشه؟
شدنیه؟
شاید باشه، اما برای من اینطور نبوده!
یه لحظههایی تو زندگی آدم وجود داره که دچار گمگشتگی خیلی بدی میشه، انگار دیگه خودت نیستی، انگار هیچ شاخصی نداری، انگار هیچی نیست آدمها تو رو با اون شاخص بشناسن!
مهم اینه که آدم بعد از این گمگشتگی چه عملکردی داشته باشه.
من این گمگشتگی رو وقتی حس کردم که دیگه نسبت به هیچ چیزی اشتیاق نداشتم. سالها پیش این اشتیاق رو نسبت به برگزاری رویدادهای استارتاپی داشتم و اینقدر ذوق و هیجان داشتم که تمام زندگیم رو بر این اساس پیش میبردم.
روزای خوبی بود که سیاه و تلخ شد …
یه زمانهایی حتی نسبت به همین نوشتن ساده، اشتیاق بیشتری داشتم که به مرور زمان، انگار تلخیهای دیگه به این خطه هم سرایت کرد.
وقتی آدم دچار حس گمگشتگی میشه، انگار دیگه هیچچیزی رو نمیشه واضح دید، همه چیز مبهم میشه! حتی نوشتن در مورد این حس هم مبهم و عجیبه!
حتی نمیدونی چرا دچار این حس شدی، شاید هم بدونی! ولی راهی برای پیدا کردن مسیر و نور پیدا نمیکنی!
هر وقت جملهها و پاراگرافهایی که مینویسم کوتاه میشن، یعنی ذهنم داره تلاش میکنه از معطوف شدن به موضوع و کنکاش کردن فرار کنه، انگاری که یه خندق ساخته شده دور اون بخش از ذهن، دسترسی بهش حتی با اسب تروا هم ممکن نیست.
این میشه که یه پستی مثل این، هی از این شاخه به اون شاخه میپره، تمرکزی نیست …
حین نوشتنش، از اون حصار و خندق، هی خاطرههای دیگه پرتاب میشه تو صورتت و کمکم انگار پیادهنظام شکست خورده، تسلیم میشی و آتشبس رو قبول میکنی.
اما بالاخره، ذهن باید یه راهی پیدا کنه برای ساختن دوباره! حتی شده ساختن نور!
من گم شدم، من در خودم گم شدم! توی هزار توی ذهن خودم! شوق و اشتیاقم رو از دست دادم، انگار بعد از این، هیچ هدف و آرزویی برام نمونده باشه!
فقط یه زندگی آروم رو میخوام سپری کنم.
اما همچنان، قدرت ذهن بیشتر از این حرفاست، ذهنم داره تلاش میکنه اون قسمتهای خوبی که باعث شوق و اشتیاق تو وجودم بوده رو باز پیدا کنه و نور بسازه.
با توجه به اینکه تغییر آهسته و پیوسته، پایدار میشه، ذهنم از سادهترین چیز ممکن شروع کرده. سلیقه در پوشش. چند وقت اخیر، تمام لباسهایی که خریدم، تم رنگی شاد داشتن. خیلیهاشون هم به رنگ صورتی مایل بودن. حس میکنم پوشیدن لباس رنگیرنگی و رنگ روشن، میزان طراوت و شادی روزانه رو بیشتر میکنه.
تو این چند ماه اخیر، خیلی وقتها حتی به شوق پوشیدن کاپشن صورتیام از خواب بیدار میشدم! انگیزههایی و اشتیاقهایی همینقدر ساده، میتونن بر اون احساس گمگشتگی عجیب درونی غلبه کنن.
خندق هنوز وجود داره، ولی حداقل تمساحهای توی خندق، آروم شدن و قصد حمله ندارن. شاید هم کمکم دارن محو میشن!
زندگی در جریانه و ذهن من در تلاش برای ساختن نور و کنار بردن ابرها.
سلام
هفتههای گذشته، برای هر کدوم از ما به نوعی سخت بودن!
افرادی، موعد درخواست و اپلای دانشگاه رو از دست دادن، کسب و کارهای زیادی از اینترنتی و فیزیکی ضررهای جبران ناپذیری داشتن.
ناامیدی زیادی بین همه جریان پیدا کرد.
برای منِ نوعی، غربت و ندیدن خانواده، اینقدر سخت بود که فشار روانی زیادی رو تحمل میکردم و متاسفانه موفق نشدم مدیریتش کنم و توی شرایط کارم تاثیر منفی داشت.
همه ما به نوعی تحت فشار بودیم.
قبلاً شنیده بودم مشکلات و سختیها باعث نزدیکتر شدن آدمها میشه! اما این بار نه!
همه ما، مقابل هم قرار گرفتیم. همه با هم سر جنگ و دعوا داشتیم.
فولانی چرا ناراحتی؟ تو که مهاجرت کردی! تو که وطنفروشی! تو که اینترنتت وصله! واسه چی ناراحتی؟
تو حق نداری ناراحت باشی!
فولانی چرا زندگی میکنی؟ تو مگه نمیفهمی مردمت تحت فشارن، تو مگه نمیفهمی مردم اعتراض میکنن؟ تو چقدر خودخواهی! تو خودت تو کشتی نیستی پس غرق هم بشه واست مهم نیست؟
تو حق نداری زندگی کنی!
فولانی چرا از اینترنت استفاده میکنی؟ تو مگه نمیفهمی مردمت اینترنت ندارن؟
تو حق نداری از اینترنت استفاده کنی!
فولانی چرا رفتی سفر؟ تو مگه نمیفهمی مردم مشکل دارن نمیتونن برن سفر؟ تو مگه نمیفهمی یه سری خونهنشین شدن نمیتونن حتی برن بیرون؟
تو حق نداری از در خونه بری بیرون!
– – –
حالا میخوام مثال بزنم:
فولانی چرا غذا میخوری؟ مگه نمیدونی مردم تو یه سری از کشورها گرسنه هستن؟ تو حق نداری غذا بخوری!
فولانی چرا نقس میکشی؟ مگه نمیدونی یه سری از مردم مردن و دیگه نمیتونن نفس بکشن؟
فولانی چرا میری سر کار؟ مگه نمیدونی یه سری از مردم شغل ندارن و بیکارن؟
فولانی چرا تو خونه گرم و راحت زندگی میکنی؟ مگه نمیدونی یه سری از مردم بیخانمانن؟
– – –
راستش، من تو هفتههای گذشته از نظر روحی خیلی آسیب دیدم، خیلی تحت فشار بودم، از طرفی ندیدن خانواده، باعث شده بود بالاخره بعد از یک سال، طعم واقعی غربت رو بچشم. نگرانی واسشون به جایی رسیده بود که هر روز دنبال بلیط میگشتم و میخواستم به هر راه ممکن شده برم ایران. شرایط کاری و تمرکزم توی کار از بین رفته بود و خیلی صادقانه میتونم بگم تو یه سری از کارهام گند زدم. خواب و کابوس و اینا رو هم بذاریم کنار.
همه اینا مثالی بود از اینکه، ما همهمون دچار رنج شدیم، همه ما تو یک کشتی هستیم! همه ما ساکن یک کره خاکی هستیم و اگر اتفاقی بیفته، همه با هم نابود میشیم.
اتفاقی که افتاد، انسانیت تو وجود تکتک ما از بین رفت و طوری علیه هم قرار گرفتیم که منِ نوعی حتی نمیتونم تصور کنم روزی دوباره دلم صاف بشه! روزی دوباره بتونم با ذهن آسوده، به این فکر کنم که ما میتونیم خیرخواه همدیگه باشیم.
آره، من هم نگرانم، من هم نگران کشورم و مردمم و وطنم هستم. کسی که مهاجرت میکنه، فرار نکرده، وطنش رو نفروخته، فقط تصمیم گرفته در یک محیط دیگه زندگی کنه. خانوادهاش و تمامی عزیزانش تو همون وطن هستن، کنار همین شمایی که منِ نوعی رو به هزار صفت محکوم کردی!
من هم کنار شمایی هستم که مهاجرت کردی و غربت رو چشیدی ولی باز منِ نوعی رو به هزار صفت دیگه محکوم کردی!
چه فرقی داره این رفتار تک تک ما با دیکتاتوری؟
هیچی دیگه! همین! غصه داشتم و نیاز داشتم بنویسمشون! خیلی سخت گذشت بهم! خیلی!
سلام
اپلای کردن برای دانشگاههای خارجی –> نیاز به دهکده جهانی
ارسال ایمیل به اساتید برای درخواست فاند –> نیاز به دهکده جهانی
شرکت کردن در آزمونهای زبان یا سایر –> نیاز به دهکده جهانی
تحقیق، مطالعه و نوشتن مقالههای جهانی –> نیاز به دهکده جهانی
دسترسی به دانش و علم روز دنیا –> نیاز به دهکده جهانی
رزرو هتل و بلیط برای مصاحبه سفارت –> نیاز به دهکده جهانی
تماس با پدر و مادر یا فرزندان در خارج از کشور –> نیاز به دهکده جهانی
کسب و کارهای برخط –> نیاز به دهکده جهانی
شرکتهای بازرگانی و کارخانجات برای تامین مواد اولیه –> نیاز به دهکده جهانی
دسترسی به اطلاعات پزشکی، نتایج تحقیقات به روز دنیا –> نیاز به دهکده جهانی
و خیلی فعالیتهای دیگه که شاید من به ذهنم نرسه …
سلام
یه وقتایی یه سری اتفاقات غیرمترقبه میفته که آدم نمیدونه چی کار کنه و نظم زندگیش بهم میریزه. این روزا از اون روزاست! انگار با توجه به شرایط موجود، نمیشه زندگی روتین و عادی داشت. نه اینکه شرایطش نباشه، شرایطش مهیاست، ولی نمیتونی!
میخوای! ولی نمیتونی!
از همین رو، بر اساس شرایط فعلی قدرت تکلم، فکر کردن و نوشتن در هالهای از حوادث غیرمترقبه زندانی شده و تا اطلاع ثانوی از پستهای عمیق و پر از فکر و مطالعه خبری نخواهد بود!
خدایا مراقب بندههات باش.
سلام
امروز دیگه روز منه! البته چند روز پیش هم روز من بود و چند وقت پیش هم باز روز من بود، اصلاً هر روز روز منه. حالا امروز مگه چه خبره؟
بله بله، من دوست دارم بنویسم. خیلی هم زیاد. پس روزم مبارک.
هر چی یادم میاد، از همون بچگی، علاقه خاصی به نوشتن داشتم، از همون بچگی دوست داشتم نویسنده بشم، اما دنبال یه ایده خیلی خاص و متمایز و هیجانانگیز میگردم انگار! انگاری منتظرم معجزه بشه و یهو یه نوری توی مغزم روشن بشه تا من بتونم شروع کنم و یک رمان بنویسم.
شاید سریال Jane The Virgin رو هم واسه همین روحیه نویسندگی Jane و تلاشش، خیلی دوست داشتم.
انگاری وقتی یکی یه آرزوی شبیه به من داره و برای رسیدن به آرزو تلاش میکنه، من هیجانزده میشم و ذوق میکنم.
سال ۸۵ که اولین وبلاگم رو توی بلاگفا درست کردم، شاید هیچوقت فکر نمیکردم داشتن وبلاگ و نوشتن روزانه اینقدر برام مهم بشه. اون قدیما، مثل الآن اینقدر مناسبات ذهنی نداشتم، ترس نداشتم، ذهنم فعالتر بود. گاهی حتی روزی ۵ یا ۶ تا پست از موضوعات محتلف مینوشتم.
اما الآن، حتماً دنبال یه موضوع خاص باید بگردم، یا یه حال خاص، یا یه تمرکز خاص، تا دستم به قلم / کیبورد بره! چقدر عجیب!انگار که این سن عامل عجیبیه! حتی در رسیدن به آرزوها!
این روزها البته، ذهنم مقاومت عجیبی داره برای نوشتن. تا ادیتور وبلاگ رو باز میکنم، هزار تا کار عقب افتاده یادم میافته، چک کردن تکتک نوتیفیکیشنهای موبایل مهم میشه.
مثلاً در حین نوشتن این پست، ۱۸۰ تا ایمیل خونده نشدهام رو چک کردم. قوانین جدید سایتهای مختلف که عضوم رو خوندم، تا آخر سال ۲۰۱۹ خیلیهاشون انگار قوانین حریم شخصیشون رو بر اساس GDPR و شفافیت بیشتر تغییر دادن، مثل name.com
چند تا اپلیکیشن جدید روی موبایلم نصب کردم که در هفتههای آینده شاید لازم بشن!
مغزم هر کاری که ازش بر میاد انجام میده تا از نوشتن جلوگیری کنه! این همه مقاومت و شاید هم ترس از نوشتن، برای منی که عاشق نوشتنم عجیبه!
بگذریم! امروز روز نوشتن نیست! امروز روز عاشق نوشتن بودنه! روزم مبارک!
سلام
مجردهای عزیز، روزتون مبارک. بله مجرد بودن اینقدر اهمیت داره که یک روز در سال به این قشر از اجتماع اختصاص داره. پس روزتون مبارک [ایموجی قلب و بادکنک و فشفشه و جشن].
۱۱ نوامبر به روز مجردها نامگذاری شده. برای این روز، فروشگاههای اینترنتی کمپینهای فروش ویژه و تخفیفهای باورنکردنی اجرا میکنن و علیبابا هم بالاترین رکورد فروش رو در این روز داره. البته علی بابای واقعی، نه سایت فروش بلیط ایرانی که اگه تحریمها برداشته بشه و قانونهای بینالمللی تو ایران اجرا بشن، قطعاً دچار مشکل میشه!
بگذریم حالا از صحبتای خالهزنکی!
مجردها، روزتون مبارک!
این روز یک روز تعطیل در چینه و این نامگذاری از سالهای ۱۹۹۰ در دانشگاه نانجینگ چین شروع شده که چهار پسر جوان تصمیم میگیرن این روز رو جشن بگیرن. اوایل اسم این روز Bachelor بوده. این ایده بین دانشگاههای دیگه پخش میشه و در نهایت به روز مجردها تبدیل میشه.
این روز به یکی از مهمترین روزها برای مراکز خرید و فروشگاهها در چین تبدیل شده، حتی از بلکفرایدی مهمتر!
سلام
چند روز پیش یه موضوعی یادم اومده بود:
وقتی تهران بودم، از مترو میرداماد تا سر میرداماد، یه خط تاکسی بود با مبلغ ۱۰۰۰ تومن. روزای بارونی، تاکسیها میگفتن ۲ هزار تومن بده، من معمولاً اینقدر صبر میکردم تا یه راننده منصف بیاد یا پیاده میرفتم. نه اینکه هزار تومن اضافه دادن پولی باشه، اما پول زور بود!
چرا وقتی یه شرایط جوی و آب و هوایی که من مسافر درگیرش نبودم پیش اومده، هزینهاش رو من باید بدم؟
این مسئله رو اینطوری مثال میزنم.
شما یه محصولی رو میخواید بخرید، مثلاً یک شیشه روغن لادن، قیمت این روغن لادن همه شهر ثابته و همیشه با یک قیمت مشخص این محصول رو تهیه میکنید.
فرض کنید، روزی شما به جای روغن همیشگی بخواید که یه روغن خاص داشته باشید، مثلاً روغن زیتون طبیعی، میرید بازار تجریش و جلوی خودتون زیتونها رو میریزن تو دستگاه و بهتون روغن کاملاً طبیعی تحویل میدن. بالطبع این روغن گرونتره.
چون شخصیسازی شده برای شما.
حالا برگردیم به مثال تاکسی، من میخوام دربست بگیرم، پس دیگه مسیر هزار تومن نیست و باید هزینه هر ۴ نفر رو پرداخت کنم.
من میرم از یه مانتو فروشی، یه مانتو که به صورت انبوه تولید میشه میخرم با قیمت مناسب، اما اگر یه مانتو خاص و متمایز بخوام، باید برم پیش خیاط و هزینه بیشتری پرداخت کنم.
همه این مثالها، نشون از این داره که وقتی من به عنوان خدمات گیرنده، خدمتی بیش از خدمت معمول نیاز داشته باشم، اون زمان باید هزینه بیشتر رو پرداخت کنم.
چرا تغییر شرایط آب و هوایی که مشتری یا متقاضی نقشی در اون نداشته، باعث بشه خدمات دهنده، قیمت خدماتش رو بالا ببره؟
چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
آیا ما به هم رحم داریم؟ یا در موقع اضطرار دنبال منفعت خودمون هستیم؟
دستهبندیهای ویژه
نوشتههای تازه
دستهها
- آن روی مهاجرت (۱۰۷)
- چالشهای مهاجرت (۱۰)
- زندگی در آلمان (۱۴)
- کاریابی (۶)
- گاهشمار مهاجرت (۲۸)
- ماهگردها (۲۱)
- مهاجرت به آلمان (۲۵)
- مهاجرت کهکشانی (۱۹)
- یادگیری زبان (۲)
- دل نوشته ها (۳۰۷)
- آشپزی (۴)
- اندوهنامهها (۷)
- چالش – ۳۰ روز وبلاگنویسی (۶)
- داستاننویسی (۲)
- نوشتن (۸)
- سفرنامه (۴۷)
- رستوران (۶)
- علم و فناوری (۱۳۰)
- اپلیکیشن (۹)
- بازاریابی (۵)
- شبکه های اجتماعی (۲)
- پژوهش (۲)
- دنیای استارتاپها (۲۵)
- استارتاپ گرایند (۱)
- استارتاپویکند (۱۵)
- ماشین استارتاپ ناب (۷)
- کارگاه تخصصی (۲)
- معرفی سایت (۵۰)
- نرم افزار (۱۸)
- همایش (۳)
- کتاب و کتابخوانی (۵)
- گردشگری (۴۳)
- شیراز (۲۸)
- مطالب عمومی (۶۵)
- سلامت (۱۶)
- شکواییهها (۲)
- هنری (۱۲۴)
بایگانی
- آذر ۱۴۰۳ (۱)
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- مهر ۱۴۰۲ (۱)
- شهریور ۱۴۰۲ (۱)
- دی ۱۴۰۱ (۲)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- تیر ۱۴۰۱ (۳)
- خرداد ۱۴۰۱ (۳)
- اردیبهشت ۱۴۰۱ (۱)
- دی ۱۴۰۰ (۳)
- آذر ۱۴۰۰ (۲)
- مهر ۱۴۰۰ (۳)
- تیر ۱۴۰۰ (۱)
- فروردین ۱۴۰۰ (۱)