آنچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند

heart

سلام

آیا واقعاً “آنچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند”؟

آیا اینطوره؟

من که اینطور فکر نمی‌کنم! روابط انسانی خیلی پیچیده‌تر از این حرفاست! من بارها و بارها حرف دلم رو صادقانه زدم و باعث رنجش شدم! باعث برداشت اشتباه شدم! باعث کدورت و تلخی شدم!

روزی همه در مورد عزیز فوت شده صحبت می‌کردن، گفتم کاش طوری زندگی کنیم که وقتی مردیم همه به نیکی ازمون یاد کنن مثل عزیز از دست رفته.

طوری به مذاق همه این حرف تلخ و بد اومد که سکوت برقرار شد و آخر هم کسی گفت مجبور بودی شبمون رو خراب کنی؟

چرا خب؟ چرا باید یکی نسبت به حقیقتی که سر راه همه قرار داره، چنین واکنشی داشته باشه؟ تنها در صورتی می‌شه اینقدر واکنش داشت، که آدم به بد بودن خودش یقین داشته باشه. بدونه در حق دیگران بدی کرده!

همه ما یه روز می‌میریم، همه‌مون!‌ همه!‌ همه! حتی من!‌ حتی تو!‌

کاش یه طوری زندگی کنیم که واقعاً دینی به گردن کسی نداشته باشیم، مدیون کسی نباشیم و بدی در حق کسی نکرده باشیم. که هیچ دین و مذهبی جز این نیست، حق‌الناس و انسانیت!

قرار بود این نوشته، حرف دل باشه، شاید که بر دل بنشینه!

حرف دلی نیست، خیلی وقته سکوتم! خیلی وقته خودم نیستم!‌ خیلی وقته تو دنیایی که نباید و نشاید غرق شدم و حرفام شده حرفای کلیشه‌ای! دردم شده کلیشه! غصه‌ام شده کلیشه؟

شاید تبعات بالا رفتن سن باشه، آدم درون‌گرا می‌شه و من از این درون‌گرایی بیزارم! از این انزوا بیزارم! از دور شدن از همه چیز بیزارم!

بازم می‌گم، حتماً باید تبعات بالا رفتن سن باشه! شاید هم تبعات تغییر محیط!

گاهی بی‌حوصله‌ام و احساس می‌کنم هیچ‌کسی رو توی دنیا ندارم بتونم باهاش حرف بزنم! قدیما ویلنم بود، الآن چی؟ یه مدتی حرف دلم رو خط به خط بند می‌زدم تو همین وبلاگ (اصطلاح ادبی‌ش درست بود؟)، اما این روزا چی؟ حتی وبلاگ‌نویسی هم سخت شده برام!

به قولی: “چه بر من شده است؟”

بر سَر ِ آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید

بگذرد این روزگار تلخ تر از زَهر 
بار دگر روزگار چون شِکَر آید

بلبل عاشق! تو عمر خواه, که آخِر
باغ شود سبز و شاخ ِگل به بَر آید

صبرو ظفر, هر دو دوستان قدیمند
بر اثر ِ صبر نوبت ِ ظفر آید

صالح و طالح متاع خویش نمایند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

خلوت دل نیست جایِ صحبتِ اضداد:
دیو چو بیرون رود فرشته درآید!

بر در ِاربابِ بی‌مروتِ دنیا
چند نشینی که خواجه کِی به درآید؟

صحبتِ حکام ظلمتِ شبِ یلداست,
نور ز خورشید خواه, بو که برآید!

غفلتِ حافظ در این سراچه, عجب نیست:
هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید!

اشتراک گذاری: