سلام
خیلی وقت بود از مهاجرت کهکشانی ننوشته بودم، با اینکه برای امروز تو تقویم محتوا یا همون Content Calendar وبلاگم، موضوع دیگهای رو ثبت کرده بودم، تصمیم گرفتم این متن رو بنویسم. چرا که این حسهای خوب ۴۸ ساعت گذشته تا امروز، نیازمند به رشته تحریر در آمدنه.
نمیدونم برای بقیه مهاجرت چه شکلیه و چه حالات روحی رو تجربه میکنن، ولی برای من یه احساس گمگشتگی و گم کردن یه بخش از وجودم رو همراه داشت. احساسی که انگار یکی از اعضای بدنت رو جا گذاشتی، مثل یک دست یا یک پا! احساس فلجی روحی! احساس اینکه دیگه هیچی تو دنیا نمیتونه خوشحالت کنه، حسرت اینکه چرا نتونستی توی وطنت دووم بیاری، حس اینکه چرا مجبور شدی خودت رو درگیر غربت و بیکسی کنی! هزاران هزار فکر منفی!
تو تمام ۱۰ ماه گذشته، یه چیزی رو انگار هر چی میگشتم و پیداش نمیکردم، دیروز صبح اما، انگار چیزی تغییر کرده بود، احساس کردم نسبت به تمام روزهای گذشته شادترم و انرژی مثبت بیشتری دارم.
شاید حس کرده باشین، شاید هم من خودم نوشتم و حسهام رو میشناسم، بقیه نوشتههای مهاجرت کهکشانی یه غم نهفته دارن انگار.
چه تغییری حاصل شده؟
دو روز قبل یعنی جمعه، دوست دوره راهنمایی دبیرستانم که همسایه بودیم و همسرویسی و اخیراً هم، فامیل شدیم، پیام داد که سفرش قطعی شده و فردا (یعنی شنبه) میرسه برلین. دیروز و امروز ساعتهای زیادی رو با هم گذروندیم و کلی گشتیم و کلی حرف زدیم و کلی خوش گذشت.
اینجاست که همش آهنگ شرابی رستاک حلاج تو مغزم پخش میشه که رفیق قدیمی یه کهنه شرابه که سی سالشه! این پست رو با همین موسیقی در پسزمینه متصور بشید.
هفته قبل هم که دو تا از دوستام اومده بودن. یکی دیگه از دوستان خیلی قدیمی هم که اخیراً برلین ساکن شده. همه این اتفاقهای خوب و اینکه بعد از مدتها تونستم Passion ام رو پیدا کنم، کمتر از دو ماه گذشته و همین حدود رخ دادن.
غربت و تنهاییِ غربت یه وقتایی به استخون آدم میرسه، انگار یه شمشیر فرو کردن و این شمشیر قلبت رو دو تیکه کرده و وسط دندههات گیر کرده و بیرون کشیده نمیشه جز با یه معجزه!
معجزه من امید بود و بس!
اینکه بالاخره یکی از دوستان قدیمی اومده برلین، اینکه با تمام سختیهای گرفتن ویزا، دوستانم میتونن ویزا بگیرن و سفر بیان، اینکه میدونم به زودی میتونم برای خانواده هم ویزا بگیرم.
همه اینا کورسویی از امیدی هستن که تو ۸ ماه اول به مرور تیره و تار شده بودن. اما این روزها، همه چیز داره قشنگتر میشه و مهاجرت کهکشانی روی خوشی داره بهم نشون میده!
– – –
پینوشت ۱: دلخوشی رو میشه ساخت! امیدوار شدم.
پینوشت ۲: چشمام باز دارن میخندن!
پینوشت ۳: خدایا شکرت!