اول قصه vs قصه اول

post367

شاید اول قصه برگرده به چندین سال پیش، اون وقتا که کنکور ارشدی بود و درس خوندن و علاقه به قبول شدن در دانشگاه‌های تهران. به اون سفر یک هفته‌ای به تهران و زندگی تو این شهر شلوغ و عجیب، شهری که آلودگی و ترافیک بیداد می‌کنه ولی دوسش داری، شهری که زندگی سختی رو برات رقم میزنه ولی نمیتونی جای دیگه زندگی کنی.

شاید همون سال و همون سفر، این تقدیر نوشته شد. شاید هم پیدا کردن دوست‌های زیاد به واسطه رویدادها و همایش‌ها و دلبستگی بهشون باعث شد فکر کنم تهران هم می‌شه زندگی کرد، تهران هم می‌شه که خوش بگذره.

گذشت و گذشت تا حدود یک سال و نیم پیش، روز تولدم، مصاحبه کاری با بامیلو، بهترین مصاحبه کاری همه زندگیم. چقدر احساس خوب داشتم و چقدر می‌تونست تجربه جالبی باشه. من به صورت دورکاری، به عنوان یک عضو از تیم مارکتینگ بامیلو کارم رو شروع کردم. تو این مدت روزهای زیادی رو در تهران گذروندم. اوایل ماهی یک روز، کم‌کم یک هفته در ماه و به مرور دو هفته که تهران زندگی می‌کردم و تجربه کار در تهران، دلبستگی‌ام رو به این شهر بیشتر و بیشتر کرد. محیط کاری پویا، صمیمیت محل کار، محیط حرفه‌ای و تمام مزایای دیگه‌ای که بامیلو داشت و داره.

از مرداد ۱۳۹۴ زندگی پر از سفر و پر از مصاحبه و پر از جاده و پر از همه تلاطم‌ها، من رو رسوند به ۱۶ شهریور و مصاحبه با آژانس تبلیغاتی بین‌المللی داروگ و خیلی یهویی و خیلی سریع، بدون اینکه حتی آمادگی داشته باشم، دوره آزمایشی ۱۰ روزه و بعد از اون دوره ۳ ماهه شروع شد و من به صورت جدی ساکن تهران شدم.

دوره عجیبی بود، هر روز یک سفر کوتاه از غرب به شمال شرق تهران، سفری که ۲ ساعت و نیم هر روز صبح برای رفت و هر روز عصر هم ۲ ساعت و نیم برای برگشت طول می‌کشید. سختی مسیر و مسائل مختلف باعث شد تصمیم بگیرم محل کار رو تغییر بدم و بعد از تموم شدن دوره ۳ ماهه داروگ، کارم رو در شتابدهنده دیموند شروع کنم.

از مرداد امسال تا امروزی که ۱۰ اسفنده، اینقدر تو جاده زمینی و هوایی شیراز و تهران در سفر بودم که خط به خط مسیرها رو حفظ شدم. شرایطی بود که نه شیراز دلم آروم می‌گرفت و نه تهران. حالا کم‌کم دارم به این غربت عجیب عادت می‌کنم و یاد می‌گیرم تنهایی رو تبدیل کنم به انرژی‌ مثبت و حسابی از این فرصتی که دارم استفاده کنم، فرصتی برای ساختن خود، فرصتی برای بلوغ فکری و فرصتی برای بزرگ و بزرگ‌تر شدن.

– – –

پی‌نوشت ۱: به صورت عجیبی مسیر نوشته وقتی به قلم رسید تغییر کرد، وقتی آدم رشته افکارش رو روی کاغذ (روی ادیتور بلاگ) میاره، حرفا انگاری که عوض میشن، انگاری که یه چیزای دیگه به ذهن میرسه.

پی‌نوشت ۲: تغییر همیشه سخته، تغییر محل زندگی، تغییر محل کار، تغییر نحوه زندگی و تغییر عادت‌ها

پی‌نوشت ۳: اول قصه کجا بود؟ خودم هم واقعاً اول قصه رو گم کردم.

پی‌نوشت ۴: به همه پیشنهاد میدم چنین تغییری رو تجربه کنن. تغییری که به مهاجرت منتهی بشه و به جدا شدن از تمام حریم امن و آسایش و شیرجه زدن تو دریای متلاطم زندگی. تجربه ناب و لذت بخشیه. وقتی بتونی توی تلاطم، شنا کردن رو یاد بگیری، اون وقته که احساس موفقیت و پیروزی واقعی رو تجربه می کنی.

اشتراک گذاری: