سلام
رسیدیم به ۱۱ ماه، چیزی تا یک سال باقی نمونده!
حرفای مهم رو گذاشتم واسه ۱۲ ماه یا همون یک سال.
به جای نوشتن این پست، من میرم گاهشمارهای قبلی رو بخونم ببینم چقدر بزرگتر شدم 🙂
سلام
رسیدیم به ۱۱ ماه، چیزی تا یک سال باقی نمونده!
حرفای مهم رو گذاشتم واسه ۱۲ ماه یا همون یک سال.
به جای نوشتن این پست، من میرم گاهشمارهای قبلی رو بخونم ببینم چقدر بزرگتر شدم 🙂
سلام
میدونم نوشتههای اخیرم تبدیل شده به نامگذاری روزها، اما این یه تمرینه، برای اینکه بتونم ذهنم رو به موضوعاتی که نمیخوام معطوف کنم، همین باعث میشه مطالعه و تحقیق انجام بدم و بتونم روز به روز در امر نوشتن پیشرفت کنم.
پس بریم سراغ روز ۳۰ اکتبر که به روز چکلیست معروفه!
شما وقتی میخواین یه کاری رو انجام بدین چی کار میکنین؟
وقتی میخواین برین خرید چطور؟
وقتی میخواین برین مسافرت؟
یا حتی وقتی میخواین بچهتون رو به کسی بسپارین؟
اینکه یه مجموعه از موضوعاتی که بایستی بهشون پرداخته بشه رو تهیه کنیم، به نظر من در دنیای شلوغ پلوغ امروز یه امر ضروری باشه.
مثال اول:
فرض کنین مشغول بستن چمدون هستین برای سفری که یک دفعه پیش اومده، در حالی که لوله خونه ترکیده و لولهکش داره تعمیر انجام میده. سرویس بچههاتون نیومده و مجبورین زنگ بزنین همسرتون بره دنبال بچهها، رییستون هم پشت سر هم بهتون زنگ میزنه که قراردادهای مشتری و تامینکننده رو فراموش نکنین و غذا هم روی گازه.
بالاخره از همه این شرایط خارج میشین، در لحظات آخر میرسین فرودگاه که میفهمین ای وای که پاسپورت / شناسنامه / کارت ملی رو نیاوردم.
داشتن یک چکلیست کمک میکنه هم ذهنمون رو مرتب کنیم، هم فعالیتها رو به ترتیب و بر اساس درجه اهمیت انجام بدیم.
مثال بعدی:
رفتین خرید و برگشتین خونه، حسابی خسته و خرد، میخواین شام شب رو حاضر کنین. از قبل برنامه داشتین ماکارونی درست کنین و میدونستین که باید ماکارونی بخرین، اما در حین خرید فراموش کردین و نتیجه اینکه شب شام ندارین.
وقتی تعدد موضوعاتی که باید بهشون پرداخته بشه زیاد باشه، ممکنه حافظه یاری نکنه. پس چه بهتر که یه لیست داشته باشیم.
مطمئنم هزاران هزار مثال دیگه رو هم خودتون میتونین بگین که چرا چکلیست مفیده و به درد میخوره.
چکلیست جان، روزت مبارک!
سلام
امروز، ۷ آبان معادل با ۲۹ اکتبر، به “روز اینترنت” نامگذاری شده:
روز ۲۹ اکتبر ۱۹۶۹ اولین انتقال اینترنتی صورت گرفت و اولین ایمیل ارسال شد؛ آنهم نصفه نیمه، چرا که دو حرف Lo از Login ارسال شده و کامپیوتر کِرَش کرد.
شما دنیای بدون اینترنت رو یادتون میاد؟
البته که من در جواب این سوال میتونم بگم دنیای بدون اینترنت به کنار، دنیای بدون تلفن رو هم یادم میاد، دنیایی که میرفتیم عید دیدنی، خونه نبودن، نامه مینوشتیم میانداختیم زیر در:
آمدیم نبودید!
بعد هم یادمون میرفت اسممون رو زیر نامه بنویسیم و دیگه از زیر در رد شده بود و نمیشد Edit کرد.
آره، اون روزا رو یادمون میاد که اینترنت نبود، ولی الآن که وجود داره، یادمون نمیاد اون زمان چطوری زندگی میکردیم و اگه یه روز نباشه، شاید حتی دچار Panic Attack بشیم!
شغل خیلی از ما وابستگی عمیقی به اینترنت داره، به نظرتون اگه اینترنت نبود، چی کاره میشدین؟
– – –
امروز روز کوروش هم هست. روزش مبارک.
– – –
پینوشت: این پست قرار بود خیلی طولانیتر باشه! اما نشد. حرفایی که در نطفه خفه میشن.
سلام
یکی از دوستانم، سریال Unbreakable Kimmy Schmidt یا کیمی اشمیت شکستناپذیر رو بهم معرفی کرد و بهم گفت بازیگر نقش اصلیش شبیه به منه.
این سریال کمدی و بسیار شاده. البته یه کمی هم از دیدگاه من اعصاب خرد کن، شاید واقعاً من شبیه شخصیت اصلیش هستم [ایموجی خنده]
تا حالا ۴ تا فصل از این سریال پخش شده. مارس ۲۰۱۵ شروع و در ژانویه ۲۰۱۹ تموم شده. اما ظاهراً در سال ۲۰۲۰ باز هم چند قسمت ویژه تعاملی پخش میشه.
احتمالاً مثل اون قسمت از سریال Black Mirror که به صورت تعاملی بود و تصمیمها رو انتخاب میکردیم. من که واقعاً عصبی شدم از اون سریال.
هر قسمت این سریال حدود ۲۰ دقیقه است و ایده و موضوع بامزهای داره.
سلام
دو سال پیش، در چنین روزی، ۵ آبان ۱۳۹۶ (۲۷ اکتبر)، برای اقامت بلند مدت آلمان، در سایت سفارت آلمان در تهران، ثبتنام کردم و قدم اول رو برای مهاجرت به آلمان برداشتم.
اول از همه با هم چند تا تاریخ رو ببینیم:
این تاریخ ها رو نوشتم تا شاهدی باشه با اعداد و ارقام بر مدت زمانی که یه پروسه مهاجرت ممکنه طول بکشه. البته فرد به فرد و تجربه به تجربه فرق داره. گاهی کمتر و گاهی بیشتر. اما به هر صورت تلاش، ممارست، صبر و از همه مهم تر پشتکار و کفش آهنی لازمه.
زمانی که تصمیم گرفتم مهاجرت کنم، از نظر خودم مقدمههای دیگهای لازم داشت. یکی اینکه تنها زندگی کنم و بتونم مسئولیتهای زندگی رو بشناسم. قدم اول برای من مهاجرت از شیراز به تهران بود. هنوز هم که گاهی فکر میکنم، بهترین تصمیم رو گرفتم.
پله پله و قدم قدم راهی رو طی کردن به من خیلی کمک کرد. انگار یه نوزاد که اول چهار دست و پا راه میره (گاگله میکنه – اصطلاح شیرازی)، بعدش تاتی تاتی میکنه و کمکم راه میره. یهو یک به دو از آغوش والدین، شروع به دویدن نمیکنه. من الآن دارم راه میرم و ایشالا با صبوری و پشتکار به مرحله دویدن هم برسم.
انتخاب مقصد برای من سخت نبود، آلمان رو دیده بودم و کورکورانه عاشقش شده بودم. نوشتم کورکورانه چون مطالعه کافی در مورد روال اداری و میزان اهمیت زبان آلمانی نداشتم. شاید اگه با همین تجربه فعلی به گذشته برگردم، حتماً زبان آلمانی رو به سطح B1 میرسونم و بعد مهاجرت میکنم. نه اینکه الآن مشکلی داشته باشم برای برقراری ارتباط، اما اینکه آدم آلمانی بلد باشه، باعث میشه تو محیط و اجتماع شرایط بهتری داشته باشه و راحتتر با آدما ارتباط برقرار کنه.
من بر اساس معیارهایی که برای مهاجرت داشتم، از انتخابم راضی ام.
من چه معیارهایی رو در نظر داشتم:
و خیلی معیارهای ریز و درشت دیگه که به مرور بعد از زندگی در چند ماه اول به ذهن آدم میرسه. من از مهاجرتم راضیام، اما وقتی کسی ازم میپرسه آلمان رو پیشنهاد میدی یا نه، سعی میکنم واقع بینانه مزایا و معایب رو بر اساس معیارهای خودم بگم. تاکید میکنم معیارهای خودم.
هیچ مرجع مقایسه ای با سایر کشورها ندارم، چون تجربه زندگی در کشور دیگهای به جز ایران رو نداشتم. پس وقتی کسی ازم میپرسه اروپا بهتره یا کانادا، قطعاً نمیتونم جواب بدم، من از اون دسته آدما نبودم که برم در مورد همه کشورها مطالعه کنم، اطلاعات کسب کنم و تصمیم بگیرم، من جز اون دسته آدما بودم که کورکورانه عاشق آلمان بودم و دنبال راه برای مهاجرت به آلمان.
تنها چیزی که شاید من در مورد مهاجرت به آلمان بگم، اینکه به خانوادهها پیشنهاد نمیکنم، چون مثل کانادا یا استرالیا به تمام اعضای خانواده همزمان ویزا نمیده. ویزای وابستگان به متقاضی اصلی، پروسه و مراحل جداگانه داره. اما اخیراً تجربههای متفاوتی شنیدم از کسایی که همزمان ویزا گرفتن. پس تو این مورد هم، مثل بازه زمانی، تجربههای متفاوت باعث میشه دیگه اظهار نظر نکنم.
فقط میتونم شرایط زندگی و اطلاعاتی که دارم رو در اختیار بقیه بذارم. حتی نمیتونم به صورت مزایا یا معایت چیزی رو مطرح کنم. شاید چیزی که از نظر من مزایا محسوب بشه، از نظر دیگری عیب باشه.
مثال میزنم:
من حدود نصف حقوقم رو برای بیمه و مالیات میدم. در ازاش امنیت اجتماعی و رفاه و بیمه (سلامت، بیکاری، بازنشستگی) خیلی خوب دارم. اما شاید از نظر دیگری این میزان بیمه و مالیات بیش از حد باشه. اما از نظر من این موضوع مزایا محسوب میشه.
من با یک خانواده آلمانی زندگی میکنم، یه اتاق مجزا اجاره کردم که آشپزخانه و حمام مشترک داریم. در حالی که من تو یک خونه با ورودی مشترک با این خانواده زندگی میکنم، اما حریم شخصی کامل دارم و هیچ دخالت یا فضولی در زندگیم ندارن.
اما شاید بعضی ها دوست داشته باشن با کسی هم خونه باشن که ریز به ریز جزییات زندگی هم رو خبر داشته باشن. من اینطوری نیستم و خیلی خوشحالم که خانوادهای که باهاشون زندگی میکنم هم روحیه مشابهی دارن. تقریباً تمام آلمانیهایی که من میشناسم همینطورن. از نظر دور هم جمع شدن یا با هم غذا خوردن هم کاملاً اختیاریه، وقتی مهمون دارن من رو هم دعوت میکنن، یه روزایی با هم صبحونه میخوریم. یه وقتایی کاری داشته باشم یا کمکی بخوام، اصلاً دریغ نمیکنن و در واقع هر چیزی از دستشون بر بیاد رو برای کمک بهم انجام میدن. بینهایت خونگرم و مهربونن. همین که خونهشون رو با یک غریبه به اشتراک گذاشتن، نشون میده چقدر آدمهایی خوبی هستن.
یکی از سوالهایی که ممکنه (ممکنِ – هکسره رو بلد نیستم) براتون پیش بیاد، گرفتن خونه مستقله. بله میشه با هزینه کمی بیشتر خونه مستقل گرفت. اما خونههای خوشقیمت و خونههای که مرکز شهر هستن خیلی سخت پیدا میشن و برای ما که تازه واردیم و سابقه مستاجر بودن و … نداریم، شاید کمی سخت باشه. اما دلیل اینکه من هنوز خونه مستقل نگرفتم:
من از انتخابم و از مهاجرتم بر اساس معیارهای خودم راضی ام.
اما نمیتونم توصیه کنم که مهاجرت کنید یا مهاجرت نکنید، به چه کشوری یا حتی چه شهری مهاجرت کنید و سوالهای مشابه. من فقط میتونم تجربیات خودم رو در مورد روال اداری، پیدا کردن خونه، هزینهها و سایر موارد در آلمان (برلین) باهاتون به اشتراک بذارم.
پیشنهادم اینه خیلی مطالعه کنید، تجربههای آدمهای مختلف با روحیات مختلف رو بخونید و بشنوید و در صورت امکان پیش از مهاجرت یک سفر به کشور مقصد داشته باشید. از سفر منظورم یک سفر طولانیتر از چند روزه! مثلاً یک سفر یک ماهه و فقط در یک شهر. شهری که در آینده میخواین زندگی کنین.
من به واسطه کارم، یک ماهی رو زاربروکن زندگی میکردم، اوایل به شدت عاشق اون شهر شده بودم و حتی فکر میکردم شاید روزی به مهاجرت به اون شهر فکر کنم، اما وقتی برگشتم برلین، فکرم کمی بازتر شد و معیارهای مهم دیگه برای محل زندگی رو یادم اومد. زندگی در شهر کوچیک بینهایت جذابه، اما اینکه آخر هفته هیچ اتفاق خاصی توی شهر نیفته، برای افرادی مثل من که تنها هستن، خیلی مضره. بله، برای یک خانواده که ترجیح میدن فرزندشون تو یه شهر آروم بزرگ بشه و رشد کنه، زاربروکن یکی از بهترین انتخابهاست.
موفق باشید.
سلام
عنوان پست امروز از یکی از نامگذاریهای روز ۲۶ اکتبر الهام گرفته شده (برگرفته شده یا هر فعل صحیح دیگه)
تغییر ایجاد کن! Make a difference
البته تاریخچه نامگذاری امروز رو میتونین از این لینک بخونید و من قصد ندارم در مورد تاریخچه چیزی بنویسم. فقط از این اسم الهام گرفتم تا انشای امروز رو بنویسم. بله انشا. دبستان (ابتدایی) که بودیم و همچنین دوره راهنمایی، زنگ انشا داشتیم. برای من که نوشتن رو خیلی دوست داشتم، زنگ انشا یکی از جذابترینها بود.
اگرچه که نامگذاری این روز، در راستای ایجاد تغییر در محیط پیرامون و دنیاست، من میخوام کمی جزئیتر به تغییر و ایجاد تغییر نگاه کنم و به تغییر در زندگی شخصی برسم.
شده تا حالا فکر کنین از شرایط زندگیتون راضی نیستین؟ شده به این فکر کنین که یه موضوعی شما رو اذیت میکنه و آسایش و آرامش شما رو مختل کرده؟
این موضوع میتونه در محیط یا حتی در وجود خودتون باشه. خب حالا که این موضوع شما رو اذیت میکنه، به نظرتون بهتر نیست تغییری ایجاد کنین؟
کتاب “از شنبه” رو خوندین؟ تو این کتاب میگه وظیفه مغز حفظ حالت موجوده، تا کمترین انرژی رو مصرف کنه، برای همین نسبت به هر گونه تغییری مقاومت نشون میدیم.
نمیدونم ضربالمثل بود یا آموزش یا چیز دیگری، که میگفت برای ایجاد عادات خوب، روزی ۱۵ دقیقه اون فعالیت رو انجام بدین، به مرور تبدیل به عادت میشه. مثلاً:
خب حالا بریم سراغ تغییر:
میدونم برخی از این مثالهایی که زدم نیاز به مراجعه به متخصص مربوطه داره، تمرینهایی هم که متخصص مربوطه بهتون میده، نیاز به تداوم و تبدیل شدن به عادت مثبت داره، غیر از اینه؟
وقتی ما از چیزی ناراضی هستیم و به جای تغییر شرایط و اوضاع، پشت سر هم فقط غر میزنیم، اون مسئله و موضوع هیچوقت تغییر نمیکنه، تنها کسی که مسئول تغییره، خود ماییم.
شاید بد نباشه سریال Unbreakable Kimmy Schmidt رو ببینید.
سلام
پاستا جان روزت مبارک! ۲۵ اکتبر به روز پاستا نامگذاری شده. به همین مناسبت، تصمیم گرفتم پاستایی که با خوندن چند تا دستور پخت مختلف و انتخاب روشهایی که برای خودم قابل درکتر و انجامشدنیتر به نظر میرسید، به این دستور پخت رسیدم.
نمیدونم اسمش چه پاستایی هست البته.
قبل از اینکه به دستور پختی که من استفاده میکنم برسیم، کمی در مورد پاستا صحبت کنیم:
فکر میکنم همه بدونیم که پاستا یه غذای ایتالیایی هست، شاید براتون جالب باشه که بیش از ۳۰۰ نوع پاستا در دنیا وجود داره. که البته آشپزی چیزی جز خلاقیت و خلق کردن نیست.
این مقاله رو در این باب بخونید.
وقتی به پاستا و خاستگاه آن فکر می کنیم بی درنگ یاد کشور ایتالیا می افتیم. بر خلاف پیتزا و سس گوجه که غذاهایی جدید محسوب می شوند پاستا تاریخچه قدیمی تری دارد و به صدها سال پیش برمی گردد. باور عامه بر این است که مارکوپولو جهانگرد مشهور در قرن ۱۳ به چین سفر کرد و ایده نودل را به ایتالیا آورد. اما تحقیقات نشان می دهد که پاستا خیلی پیش از آن در سیسیل مصرف می شده است. همچنین اسناد تاریخی غذایی را کشف کرده اند که در دوران رمی ها و اتروسک ها محبوب بوده است. این غذای نودل مانند هم دست مثل پاستا از آرد گندم سمولینا تهیه می شده و لاگان نامیده می شده است و احتمالا واژه لازانیا از همین کلمه گرفته شده است. البته این غذا طرز تهیه ای متفاوت داشته و در فر کباب می شده است. لاگان اگرچه با پاستای ایتالیایی امروزی شباهت های زیادی داشته است اما لازم بود چند قرن بگذرد تا بالاخره محبوب ترین غذای ایتالیایی راه خود را به سفره های ما باز کند.
خب بریم سراغ اصل مطلب:
مواد لازم:
همینجا بگم که من همین دستور پخت رو هم گاهی تغییر میدم. هر بار یه تفاوتی ایجاد میکنم. در نحوه پخت مرغ یا قارچ و ….
اول با مرغ و قارچ شروع کنیم و چند روشی که تا امروز استفاده کردم:
روش اول:
مرغها رو به صورت ریز خرد میکنم، توی روغن میذارم تا کمی بپزه، ادویه (پودر سیر، نمک، فلفل سیاه و فلفل قرمز) میریزم و میذارم تا مرغها برشته و سرخ بشن. معمولاً مرغ در حین پخت آب میاندازه که صبر میکنم آب تبخیر بشه و بعد ادویه رو اضافه میکنم. به جای روغن میشه از روغن زیتون هم استفاده کرد.
قارچ خرد شده رو هم به صورت جداگانه با ادویه (پودر سیر و کمی نمک) یا با روغن تفت میدم یا آبپز میکنم. برای آبپز کزدن آب خیلی کمی باید بریزم، چون قارچ خودش آب میاندازه و وقتی هم با روغن تفت میدم، باید بهش فرصت بدم آب تبخیر بشه و قارچها کمی برشته بشن.
روش دوم:
مرغها رو میذارم تا کمی پخته بشن (مثل قسمت اول روش بالایی)، بعد از اضافه کردن ادویه، قارچ خرد شده رو هم اضافه میکنم و میذارم با هم بپزن. کمی جعفری خشک هم تو این مرحله اضافه میکنم به مرغ و قارچ
روش سوم:
هر مدلی که خودتون دوست دارین. مثل گریل کردن مرغ و …
مثلاً میتونین قارچهای ریز بگیرین و خردشون نکنین.
مرحله بعدی:
ماکارونیها رو میپزیم، من علاوه بر نمک، پودر سیر هم به ماکارونی در حال جوشیدن میزنم. من صبر میکنم تا ماکارونیها بیشتر از زمانی که میخوام دم کنم بجوشه و نرمتر بشه. البته یک بار تو یه رستوارن ایتالیایی پاستا خوردم که ماکارونیها رو خیلی کمتر جوشونده بود و سفت بود. من دوست نداشتم، شاید شما خوشتون بیاد.
بعد از اینکه ماکارونیها رو آبکش کردم و مرغ و قارچ هم حاضر بود، میرم سراغ آخرین مرحله و چیزی تا حاضر شدن پاستای خوشمزه باقی نمونده.
خب، کره رو توی قابلمه میریزم و با شعله ملایم میذارم تا کره کامل آب بشه، سیر رو توی کره میریزم و تفت میدم. میشه جعفری رو هم توی همین مرحله اضافه کرد. خامه رو هم آروم اضافه میکنم و هم میزنم تا یکدست بشه.
من تا وقتی ایران بودم از خامه صورتیها استفاده میکردم. اینجا هم خامههای مختلفی رو تست کردم، اما خامه برای طبخ فرق داره، این خامهای که در وسط تصویر بالا قرار داره، بهترین چیزی بود که از فروشگاه Rewe برای پختن پاستا پیدا کردم. بیشتر شبیه شیره البته. ولی خب پاستا با این خامه خوشمزهترین میشه.
(*تبلیغ نیستا [ایموجی خنده] بگردین بهترین خامه مناسب برای آشپزی رو پیدا کنین)
مخلوط کره، سیر و خامه رو میذاریم رو شعله کم و هم میزنیم تا یکدست بشه و بعدش ماکارونی، مرغ و قارچ رو اضافه میکنیم. اگه جعفریهای تازه رو بعد از کره و سیر اضافه نکردین، الآن میتونین اضافه کنین.
این دیگه مخلوط آخره، کمی صبر کنین تا همه مخلوط با هم روی شعله ملایم باشن، خامه به جسم ماکارونیا بره و طعمها دست به دست هم بدن دیگه.
در نهایت غذایی بینهایت خوشمزه، سنگین، چاقکننده و هیجانانگیز خواهید داشت.
نوش جان
سلام
۵ سال و ۷ ماه از این تجربه گذشته، اما چند مدتیه که خاطراتش و حسهای غریب و آشناش تو ذهنم رفت و آمدهای پررنگ دارن، اینقدر که دلم خواست بنویسمشون.
تجربهای از سفری که ۷ فروردین ۱۳۹۳ شروع شد و به نظرم هیچوقت تموم نشده و نخواهد شد. فقط گاهی یادم میره و کاش یادم بمونه همیشه! با اینکه بعد از اون سفر، قصد داشتم سفرنامه بنویسم، هیچوقت محقق نشد. اما اولین اندوخته کولهپشتی سال ۹۳ رو در این سفر بدست آوردم.
سال عجیبی بود، روزهایی عجیبتر. تجربهای متفاوت با تمامی تجربههایی که من تو زندگیم داشتم.
قبلاً هم نوشته بودم البته که:
قبلاً هم تو یکی از پستها (ریشههای دینی فرهنگی) نوشته بودم، من بر اساس تعریف عرف جامعه ایران مذهبی نیستم. اینکه کدوم یکی از دستورات دین اسلام رو به جا میارم یا نمیارم، یک موضوع کاملاً شخصیه و هیچکسی اجازه نداره از من بپرسه نماز میخونی؟ مسجد میری و غیره.
در مورد خودم این یک جمله رو میتونم با اعتماد به خودم (۹۹٪) بگم که، من برای تمام ادیان احترام قائلم. هر کسی اعتقادی داره و دین و اعتقاد جز حریم شخصی فرده و نه باید ازش سوال پرسید و نه بیاحترامی کرد.
پیش از هر گونه حمله، از اینکه به اعتقادات من احترام میذارین ازتون ممنونم. این پست نه تبلیغه، نه شوآف و نه هیچی دیگه. فقط و فقط به اشتراک گذاری یک حسه! مثل تمام سفرنامههای دیگه که نوشتم که دوست داشتم احساسم رو از دیدن اون جاذبه گردشگری یا شهر باهاتون به اشتراک بذارم.
خب مقدمه کافیه، برم سراغ اصل مطلب.
فروردین سال ۱۳۹۳، همراه با خانواده، هر دو تا مادربزرگ و یکی از عمههام رفتیم حج عمره. اولین سفر خارجی من محسوب میشد. اولین باری که پام رو از مرزهای ایران بیرون میذاشتم.
برای این سفر سال ۱۳۸۶ با مبلغ ۵۰۰ هزار تومان ثبتنام کرده بودیم و بعد از ۶ سال نوبتمون شد. از نظر زمانی، به نظرم زمان خیلی مناسبی بود، هوا خیلی گرم نبود. البته خیلی شرجی بود و حسابی خوابآور. من کل سفر رو تو مسجدالنبی و مسجدالحرام خواب بودم. (یکی از بهترین خوابهای زندگیم بودن، رو سنگهای کف مسجدالحرام، درست روبهروی کعبه).
سنگ پرستی نیست، نه! صبر کنید که به ترتیب شروع کنم و سفرنامه رو بنویسم.
سفر ما از مدینه شروع شد. هتلمون روبهروی مسجدالنبی بود و با چند قدم پیادهروی میرسیدیم به صحن و گنبد سبز مسجدالنبی. از زمان پخش اذان تا حدود نیم ساعت بعد از اذان، اینترنت هتل قطع میشد و همه، حتی مغازهدارها، میرفتن برای نماز جماعت. مثل ایران هم نیست که نماز ظهر و عصر رو بعد از هم بخونن، برای هر کدوم اذان جدا و ساعت جدا دارن.
مسجدالنبی برای من سرشار بود از آرامش. حسی که یک آدم از رفتن به خونه پدربزرگش داره. (شاید واقعاً این سیده پیش از اسمم، واقعاً ریشهدار باشه).
مسجدالنبی بینهایت بزرگ بود و معماری شگفتانگیزی داشت. طراحیهای سقفش و جزییاتی که توی طراحی به کار برده بودن، من دراز میکشیدم و به سقف خیره میشدم و خوابم میبرد! هوا هوای خواب بود.
قدرت گفتن از غم بقیع رو ندارم! خیلی عجیب بود! زنان فقط در صورت مرگ برای دفن شدن میتونن به بقیع وارد بشن. فقط از پشت دیوار و یه بالکن مانند میتونستیم بقیع رو ببینیم. که البته من در حد چند دقیقه کوتاه دووم آوردم! حجم غصهاش بینهایت بود.
۵ روزی رو مدینه بودیم و بعد برای محرم شدن به مسجد شجره رفتیم. مسجد شجره بینهایت زیبا بود. همه یکدست سفید. همه یک شکل! همه یکدست! همه شکل خودشون بدون آرایش یا لباسهای متفاوت! و چقدر این یکپارچگی زیبا بود.
– – –
برای من به عنوان کسی که تا لحظه آخر که مهر خروج رو زدیم، میگفتم نمیام، این تجربه چیزی فراتر از تمامی تجربهها بود و شد و هست و خواهد بود. تجربهای ماندگار، پر از اشتیاق، پر از شوق، پر از آرامش و پر از حس خوب.
– – –
وقتی برای اولین بار وارد مسجدالحرام میشین، مرسومه که میگن کسایی که بار اولشون هست چشماشون رو ببندن و بقیه که بار دوم یا چندمه کمکشون کنن زمین نخورن، تا اولین چیزی که میبینن، کعبه باشه.
شاید براتون عجیب باشه، ولی همین الآن هم که بعد از ۵ سال و ۷ ماه دارم یادآوری میکنم تا بنویسم، چشمام غرق اشک شده! این تجربه باورنکردیه!
مادرم که قبلاً حج تمتع رفته بودن، من رو همراهی کردن تا برسیم جلوی کعبه، تو فاصله خیلی خیلی کم، تا مسئول کاروان گفت حالا چشماتون رو باز کنین.
توصیف عظمت اون لحظه، حسی که اون لحظه داشتم و اشکایی که میومد در این مقال نگنجد! فقط گریه میکردم و سجده رفتم. نمیدونم چند دقیقه گذشت، یک دقیقه یا نیم ساعت، که مسئول کاروان صدا زد که همه رو بلند کنین تا زودتر طواف کنیم تا به نماز ظهر نخوریم.
۷ دور طوافی که وقتی گفتن ۷ دور تموم شده، باورم نمیشد. من که فقط چشم دوخته بودم به کعبه و اشک میریختم. نمیدونم اجباریه یا مستحب، که در حین طواف دعا یا قرآن بخونیم، که مامانم به جای من همه رو خوندن، چون من فقط گریه میکردم. نه از ناراحتی، بلکه از شوق و اشتیاق معبود و معشوق. هوا گرم بود و یه قسمتهایی نسیم خنک میومد. نزدیکی حجرالاسود یا وقتی از نزدیکی ناودون طلا رد میشدیم نسیم خنک میومد و همینطور شکافی که به زمان تولد حضرت علی (ع) برمیگرده.
در مورد سعی صفا و مروه صحبت خاصی ندارم، فقط اینکه خیلی سخت بود و بینهایت دلم برای هاجر سوخت و کباب شد. البته ما تو سالن سرپوشیده روی سنگهای مرمر باید سعی میکردیم، اما هاجر این مسیر حدود ۴۰۰ متری رو ۷ بار میره و برمیگرده به امید پیدا کردن آب برای نوزادش، در حالی که خودش حتماً تشنه بوده و صددرصد گرمش بوده.
منِ بنده ناتوان، توی اون سالن خنک، با آب همراه و سیستم تهویه و زمین صاف، تمام ۱۴ باری که این مسیر رو طی کردم رو غر زدم.
مستحبات سعی
برای عمره گزار و حاجی مستحب است پیش از سعی مقداری از آب زمزم نوشیده و قدری بر سر و بدن خود بریزد و این دعا را بخواند: اَللّهُمَ اجْعَلْهُ عِلْماً نافِعاً وَ رِزْقاً واسِعَاً وَ شِفاءاً مِنْ کُلِّ داءٍ وَ سُقْمٍ، سپس حجرالاسود را استلام نماید و با آرامش به سمت صفا حرکت کند. پس از رسیدن به کوه صفا بر فراز آن رفته و به کعبه نگاه کند و با پیش رو قرار دادن رکن حجرالأسود، و پس از حمد و ثنای خداوند و گفتن هفت بار تکبیر و تهلیل، دعای وارد شده را بخواند.
نزدیک شدن به حجرالسود کار خیلی سختیه. باید به سان مترو تهران ایستگاه امام خمینی بین ساعت ۶ تا ۸ صبح وارد عمل بشید. یکی از شرطههایی که اونجا ایستاده بود بهم گفت از کدوم طرف برم و تونستم نیم نگاهی بهش بندازم.
از کوه صفا و مروه، فقط بخشی از یکیشون هست که میشه روش نشست، اگه درست تو ذهنم باشه، یکیاش مثل اینکه موزه باشه داخل شیشه است و نمیشه نزدیکش شد.
نمیدونم همیشه اینطوریه یا قانونی داره که روی کعبه با اون پارچه کامل پوشیده شده، یه جایی توی حجر اسماعیل یه کمی از پرده (پارچه یا …) بالاتر بود و میشد دیوار کعبه و سنگهاش رو دید. (میگن نباید نزدیک بشین یا لمس کنین که شرطهها دعوا میکنن، همون مصداق سنگپرستی). البته خب بقیه قسمتهای نزدیک دیوار کعبه معمولاً شلوغه، چون مسیر طوافه. تنها جایی که میشه در ساعت غیر از نماز، نزدیک به کعبه نماز خوند، حجر اسماعیله.
من فقط رفتم نزدیک و یه نیمنگاهی انداختم و سنگها رو لمس کردم و برام عجیب بود چطوری توی این هوای گرم این سنگها اینقدر خنک هستن. خیلی دلم میخواد داخل کعبه رو ببینم. کاش میشد. ایشالا در آینده میشه.
از این بخشهای مستحبات و مراسمات که بگذریم، کل مراسمات حج عمره حدود ۱۲ ساعت بیشتر طول نمیکشه. دیگه بعد از اون، اختیارتون با خودتونه که هر نمازی دوست دارین بخونین، هر دعا و مناجاتی که دوست دارین.
من هم چون خیلی خوابیدن تو اون هوای شرجی رو دوست داشتم، جلوی یکی از ستونها روبهروی کعبه میخوابیدم تا بقیه نماز بخونن دعا بخونن، بیان منو بیدار کنن بریم هتل.
البته تو اون سفر یک بار دیگه هم محرم شدیم و اعمال خج عمره رو به جا آوردیم.
هر کسی با هر اعتقادی به نظر من یک بار باید سفر به مکه و مسجدالحرام رو تجربه کنه. به دیدگاه توریستی هم بهش نگاه کنید، واقعاً ارزش دیدن رو داره.
به عنوان آدمی که تو کشورای اروپایی وقتش رو به بازدید از کلیساها میگذرونه، تو کشور مسلمون هم میشه مساجد رو دید و چه بهتر که اون مسجد به “خانه خدا” معروف باشه.
تقریباً ده بار از اول تمام نوشته رو خوندم و تلاش کردم بیشتر احساسی که داشتم رو بهتون منتقل کنم. حس خواسته شدن، حس خواستنی بودن، محبت محض، آرامش محض. مهربونی محض.
خدایی که من توی کعبه دیدم، خدای مهربونی بود. خدای لبخند بود و خدای آرامش بود.
خدایا، مرسی که هستی.
سلام
امروز، ۲۳ اکتبر به Event Organizers Day نامگذاری شده. اگه زندگی شما هم با برگزاری رویدادها گره خورده، روزتون مبارک.
همونطوری که به احتمال بسیار زیاد میدونین، من برای رویدادهای زیادی عضو تیم برگزاری، مدیر تیم برگزاری یا هماهنگکننده بودم. دغدغهها، سختیها، اضطرابها و تنشهای زیادی که این فعالیت داره، نیازمند عشق بسیار بالایی به این کاره.
بقیه رو نمیدونم، من از اینکه میتونستم فضایی رو تدارک ببینم که آدمها فرصت یادگیری داشته باشن لذت میبردم. برگزاری رویداد رو برای جنبه مادی انجام نمیدادم، چه بسا خیلی وقتا هزینه هم میکردم و هیچ کدوم از رویدادهایی که عضو تیم برگزاری بودم، هیچ آورده مالی برای من نداشتن.
اگه بخوام در این مورد بنویسم، باید تو سالهای زیادی غرق بشم و نوشتن پستش ساعتها طول میکشه، پس خلاصه میگم:
برگزاری رویداد اصلاً کار سادهای نیست، وقتی قصد شرکت در رویدادی رو دارین، سعی کنین در اولین زمان ممکن ثبتنام کنین و قدر زحمات برگزارکنندهها رو بدونین.
روزتون مبارک عزیزان!
سلام
به همین سرعت یک ماه از پاییز و ۷ ماه از سال ۱۳۹۸ گذشت. برای شمردن جوجهها در آخر پاییز، چیزی باقی نمونده، فقط ۶۰ روز، یک سومش گذشت!
عمر همینه! میگذره! چه بخوایم و چه نخوایم! مهم اینه چطوری بگذره! چطوری میتونیم بگیم خوب گذشته یا بد گذشته؟ تو مسیر آرزوهامون حرکت میکنیم؟ زندگیمون مثل یک رود جاریه یا تبدیل شده به یه گودال آب راکد؟!
این پست رو شاید بد نباشه با آهنگ “ای کاش – فرزاد فرزین” بخونین!
مهر هم گذشت، واسه این پاییز چه برنامههایی داشتین؟