سلام
امروز روز دانشجو نامگذاری شده، چرا و به چه علت؟ الآن مهم نیست، چیزی که مهمه اینه:
اگر دانشجو هستی، روزت مبارک!
دانشجویی فقط به قبولی در دانشگاه یا حتی محصل بودن در دانشگاه نیست!
دانشجو!
دانش جو!
جوینده دانش!
فکر کنم مشخص باشه، هر کسی که در جستجوی دانش باشه، دانشجو محسوب میشه.
و البته:
ز گهواره تا گور دانش بجوی!
روزتون مبارک دانشجوهای عزیز!
حتی اگر دانشگاه خوب نیست، حتی اگر استاد خوب نیست، حتی اگر هزار تا دلیل و بهونه دیگه دارین، یادتون باشه پدیدهای تو دنیا وجود داره که جواب تمام سوالهای شما رو میدونه:
گوگل
پس دانش را در هر شرایطی بجویید!
سلام
همهمون با نیازهای طبیعی آشنا هستیم:
- غذا
- آب
- خواب
- نفس کشیدن
- دسشویی رفتن
یه سری نیاز هم نسبتاً عمومی هستن:
- محبت کردن / مورد محبت واقع شدن
- سفر رفتن / گردش / تفریح
- کتاب خوندن
- سینما رفتن
- تلویزیون تماشا کردن
- آهنگ گوش دادن
- ورزش کردن
- معاشرت کردن
- …
و هزاران هزار مثال دیگه که شاید توی ذهن من نباشه. شما بهتر میدونین و اطلاعات بیشتری دارین.
حالا بریم سراع یه سری نیازهای خاصتر مثل:
- نوشتن
البته همه نیازهای غیرعمومی خاصن، ولی خب برای من، نوشتن یکی از خاصترین نیازهاست! لزومی نداره نوشتن جمله یا پاراگراف باشه، همین که موقع صحبت یا جلسات، خودکار دستم باشه و نتبرداری کنم، همین هم جزئی از همین نیازه.
من با نوشتن حال بهتر و تمرکز بیشتر دارم!
نیاز خاص شما چیه؟
سلام
آیا واقعاً “آنچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند”؟
آیا اینطوره؟
من که اینطور فکر نمیکنم! روابط انسانی خیلی پیچیدهتر از این حرفاست! من بارها و بارها حرف دلم رو صادقانه زدم و باعث رنجش شدم! باعث برداشت اشتباه شدم! باعث کدورت و تلخی شدم!
روزی همه در مورد عزیز فوت شده صحبت میکردن، گفتم کاش طوری زندگی کنیم که وقتی مردیم همه به نیکی ازمون یاد کنن مثل عزیز از دست رفته.
طوری به مذاق همه این حرف تلخ و بد اومد که سکوت برقرار شد و آخر هم کسی گفت مجبور بودی شبمون رو خراب کنی؟
چرا خب؟ چرا باید یکی نسبت به حقیقتی که سر راه همه قرار داره، چنین واکنشی داشته باشه؟ تنها در صورتی میشه اینقدر واکنش داشت، که آدم به بد بودن خودش یقین داشته باشه. بدونه در حق دیگران بدی کرده!
همه ما یه روز میمیریم، همهمون! همه! همه! حتی من! حتی تو!
کاش یه طوری زندگی کنیم که واقعاً دینی به گردن کسی نداشته باشیم، مدیون کسی نباشیم و بدی در حق کسی نکرده باشیم. که هیچ دین و مذهبی جز این نیست، حقالناس و انسانیت!
قرار بود این نوشته، حرف دل باشه، شاید که بر دل بنشینه!
حرف دلی نیست، خیلی وقته سکوتم! خیلی وقته خودم نیستم! خیلی وقته تو دنیایی که نباید و نشاید غرق شدم و حرفام شده حرفای کلیشهای! دردم شده کلیشه! غصهام شده کلیشه؟
شاید تبعات بالا رفتن سن باشه، آدم درونگرا میشه و من از این درونگرایی بیزارم! از این انزوا بیزارم! از دور شدن از همه چیز بیزارم!
بازم میگم، حتماً باید تبعات بالا رفتن سن باشه! شاید هم تبعات تغییر محیط!
گاهی بیحوصلهام و احساس میکنم هیچکسی رو توی دنیا ندارم بتونم باهاش حرف بزنم! قدیما ویلنم بود، الآن چی؟ یه مدتی حرف دلم رو خط به خط بند میزدم تو همین وبلاگ (اصطلاح ادبیش درست بود؟)، اما این روزا چی؟ حتی وبلاگنویسی هم سخت شده برام!
به قولی: “چه بر من شده است؟”
بر سَر ِ آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
بگذرد این روزگار تلخ تر از زَهر
بار دگر روزگار چون شِکَر آید
بلبل عاشق! تو عمر خواه, که آخِر
باغ شود سبز و شاخ ِگل به بَر آید
صبرو ظفر, هر دو دوستان قدیمند
بر اثر ِ صبر نوبت ِ ظفر آید
صالح و طالح متاع خویش نمایند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
خلوت دل نیست جایِ صحبتِ اضداد:
دیو چو بیرون رود فرشته درآید!
بر در ِاربابِ بیمروتِ دنیا
چند نشینی که خواجه کِی به درآید؟
صحبتِ حکام ظلمتِ شبِ یلداست,
نور ز خورشید خواه, بو که برآید!
غفلتِ حافظ در این سراچه, عجب نیست:
هر که به میخانه رفت بیخبر آید!
سلام
این روزا بحث مهاجرت خیلی داغتر شده و میتونین تصور کنین که میزان پیامهای دریافتی آدمهایی که مهاجرت کردن هم به نسبت بالاتر رفته.
به نظرم رسید شاید بد نباشه این پست رو بنویسم، گرچه خیلی وقت پیش در شروع مهاجرت هم نوشته بودم که یه سری نکته اولیه رو باید در نظر بگیریم. باز هم در هدف از مهاجرت اشاره کرده بودم به این موضوع.
برای بعضی از سوالها واقعاً من نمیتونم جواب بدم، به خاطر اینکه دانش و اطلاعات کافی ندارم. مثلاً چه سوالهایی؟
- تحصیلی بهتره یا دانشجویی؟
- کانادا بهتره یا آلمان؟
- حقوق چقدر میدن؟
جواب همه این سوالها، فرد به فرد، شخص به شخص، تجربه به تجربه، روحیه به روحیه، فرق میکنه. اگر کسی روحیه آکادمیک داشته باشه و دلش بخواد درس بخونه، اگر کسی یک سال سابقه کار داشته باشه، اگر کسی ده سال سابقه کار داشته باشه؟ کدوم کشور بهتره؟ همه اینا وابسته به خیلی فاکتورهای انسانی میشه.
یا مثلاً چقدر حقوق میدن؟ خب فرد به فرد، تخصص به تخصص، توانایی به توانایی، رزومه به رزومه، شهر به شهر فرق داره. تو این مورد من فقط میتونم سایت حقوق آلمان رو معرفی کنم تا هر کسی بر اساس توانایی، عنوان شغلی و شهر، میانگین حقوق رو پیدا کنه.
بعضی از انتخابها، خیلی وابسته به روحیه شخصیه. حتی اگر پاسپورت آمریکا رو به من بدن، بگن بیا برو آمریکا نمیرم، یا کانادا یا استرالیا، من از روز اول هدفم آلمان بود و برای انتخابش دلیلهای زیادی داشتم، عاملهای انتخاب آلمان اینقدر محکم و استوار بودن که هیچی باعث نمیشه بخوام برم یه کشور دیگه.
مهمترین عاملی که هیچوقت تغییر نمیکنه، فاصله به ایرانه. بله، من میخواستم در نزدیکترین فاصله ممکن به ایران زندگی کنم. فاکتور خیلی مهمی بود برام، با اینکه استرالیا رو تا مرحله ثبت مدارک پیش رفته بودم، ولی اقدام نکردم.
خب برگردیم سر صحبت اصلی:
همین اول کار بگم که، من متخصص مهاجرت نیستم، فقط یه سری مسیر رو برای مهاجرت خودم پشت سر گذاشتم و یه سری نکته که به نظرم میرسه که عمومی باشه رو مطرح میکنم.
هدف شما از مهاجرت، مسیر شما رو تعیین میکنه، سبک زندگی شما رو تعیین میکنه، نحوه برنامهریزی شما و فعالیتهای روزانه شما رو در حداقل یک تا ۲ سال آینده (پیش از مهاجرت) تعیین میکنه.
نمیشه گفت من واسه دانشگاه و کار همزمان اقدام میکنم هر کدوم شد، آره شدنیه، میتونین همزمان برای هر دو اقدام کنین، اینطوری باید دو نفر باشین حداقل.
چون اپلای کردن برای دانشگاه یا حتی اپلای کردن برای کار، پروسه ساده و راحتی نیست، برای هر یک درخواست و اپلای، در بهترین حالت باید ۳ ساعت وقت بذارین، رزومه رو تغییر بدین، کاور لتر بنویسین. (مثال آکادمیک ندارم، چون بلد نیستم)
بعد از این، نحوه برقراری ارتباط، سبک مصاحبهها و ادامه مسیر هر کدوم هم فرق داره.
بعضی پروسههای مصاحبه و کاریابی (مثال من آلمانه) ممکنه چندین ماه طول بکشه. شاید براتون جالب باشه که من هنوز بعد از ۱۸ ماه دارم ایمیل ریجکتی از بعضی شرکتهایی که قبلاً (قبل از گرفتن اقامت و حتی قبل از مصاحبه سفارت) درخواست داده بودم دریافت میکنم.
کشور هدف هم خیلی توی این مسیر و برنامهریزی تاثیر داره. قصد شما مهاجرت به آلمانه؟ زبان آلمانی رو چه بخواید چه نخواید باید یاد بگیرید.
هدف شما ایالتهای فرانسوی زبان کاناداست؟ زبان فرانسوی رو باید یاد بگیرین.
هدف شما هر کشوری که باشه، زبان بومی اون کشور رو باید یاد بگیرین.
هدف، دلیل و مسیر مهاجرت، برنامه سالهای زیادی از زندگی ما رو مشخص میکنه، سالهای قبل از مهاجرت و اولین سالهای بعد از مهاجرت.
هر تصمیمی، زندگی آدم رو تحتالشعاع قرار میده، من عالم دهر نیستم، اما حداقل بر حسب تجربههای کمی که دارم، مهاجرت تمامی ابعاد زندگی آدم رو تحت تاثیر قرار میده، حتی شخصیت آدم و روحیات آدم رو تغییر میده! چه بخوایم چه نخوایم، مسیر زندگی و محیط زندگی عوض شده و بر اساس شرایط جدید، سبک زندگی متفاوت میشه.
قبل از هر چیزی، خیلی خیلی خیلی خیلی خوب، خودتون رو بشناسید، خواستهها و تواناییهاتون رو بشناسید، بعد از اون، خیلی خیلی خیلی خیلی خوب مطالعه کنید، مقصد و هدف رو مشخص کنید تا بتونید بهترین برنامهریزی رو داشته باشید.
پروسه مهاجرت گاهی ممکنه تا ۵ سال یا شاید هم بیشتر طول بکشه. پس وقتی مسیر روشن و دقیق باشه، اون وقت به راحتی میتونید صبر کنید و مسیر رو با استقامت پیش ببرید.
سلام
روز شنبه، به مناسبت موفقیت یک ساله در مهاجرت، خودم رو به صرف غذای محبوبم یعنی غذای ژاپنی دعوت کردم و حسابی خودم رو تحویل گرفتم. سالگرد مهاجرتم بود و میخواستم خودم رو خوشحال کنم.
البته که قبلاً هم در مورد غذای ژاپنی نوشته بودم. از همین رستوران در زاربروکن. امروز با تمرکز بیشتری میخوام خود رستوران رو معرفی کنم.
خب بریم برسیم به معرفی این رستوران خوشمزه، البته حذف به مفهوم بود، رستوران با غذاهای خوشمزه.
رستوران ازاکا در زاربروکن به آدرس Dudweilerstraße 1, 66111 Saarbrücken در مرکز شهر و نزدیک به رود زار قرار داره. ساعت کاری رستوران از ۱۲ ظهر تا ۳ بعدازظهر و از ۶ عصر تا ۱۱ شبه. پس مثل من ساعت ۱ و نیم نرید که آخرش بیرونتون کنن :))
البته بیرونم نکردن ولی داشتن جمع میکردن.
اگه برای ناهار قصد رفتن به این رستوران رو دارید، سر ساعت ۱۲ اونجا باشید تا بتونید نهایت لذت رو ببرید. منو رستوران در دستهبندیهای مختلف و غذاهای متفاوت، تجربههای هیجانانگیزی رو واستون رقم میزنه. از پیشغذا، تا غذای اصلی و دسر
اگر عاشق سوشی هم هستید، تنوع سوشی تو این رستوران واقعاً زیاده [من تا حالا اینجا سوشی نخوردم]
هر جا و هر رستورانی به عنوان پیشغذا یا حتی غذای اصلی یا حتی دسر، ادامامه سرو کنه، مطمئن باشید من سفارش میدم.
ادامامه یا لوبیای ژاپنی، طعمی شبیه به باقالی یا همون باقله گرمک خودمون داره. سس سویا هم کنارش میذارن که من تا حالا با سس سویا امتحانش نکردم.
این رستوران، انواع مختلف سالاد رو هم داره، مثل سالادهای معمول و مرسومی که ما میشناسیم به اضافه سالاد جلبک، سالاد تنماهی، سالاد آواکادو و …
دو مدل سوپ هم داره که من تا حالا امتحان نکردم، منوی کامل پیشغذاهاش رو اینجا ببینید.
علاقه من به ماهی فکر نکنم از کسی پوشیده باشه، حتی خواجه حافظ شیرازی هم خبر داره، اینجاست که رفتم سراغ فینگرفودهای رستوران که بیشتر شبیه انگشتهای غول جک و لوبیای سحرآمیز بود، از بس حجم فینگرفودش زیاد بود.
ماهی بسیار خوشمزهای که در عکس بالا در سمت چپ تصویر مشاهده میکنید با عنوان Shake Shinoyaki در منو در بخش فینگرفودهای این رستوران ارائه شده.
هر چی از خوشمزگی این ماهی بگم کم گفتم.
به عنوان غذای اصلی هم، که در تصویر اول این پست میتونید ببینید، Gebratene Udonnudeln سفارش دادم از منو نودلهای رستوران، البته تو منو نوشته Suppen ولی قطعاً منظورش سوپ نیست، شاید هم باشه. [ایموجی خنده و تنبل در گوگل کردن ترجمه]
این غذا هم نودل بود با سبزیجات تازه و تخممرغ که من بینهایت خوشم میاد ازش.
منو کامل رستوران و بقیه غذاها رو هم اینجا ببینید.
و اما دسر
درسته که بعد از اون همه غذا داشتم میترکیدم، ولی از Mochi Mix این رستوران نمیشه گذشت. بستنی انبه و بستنی نارگیلی بسیار خوشمزه و به شدت یخ!
خب بریم سراغ قیمتها:
ادامامه: ۴ یورو
ماهی جانم: ۸.۵۰ یورو
نودل با سبزیجات: ۶.۹۰ یورو
دسر: ۳.۷۰ یورو
نوشابه: ۲.۷۰ یورو
آب ساده (بدون گاز): ۲.۸۰ یورو
یه مقداری هم مالیات به رسید نهایی اضافه شد و در مجموع شد ۲۸.۶۰ یورو. بله خیلی زیاده، ولی خب همیشه که مهاجرت آدم یکساله نمیشه.
البته دفعه بعد اگر بیام فقط همون ماهی رو میگیرم، اینقدر بقیهاش زیاد بود که ترکیدم.
الآن که دارم این پست رو مینویسم، با فکر کردن به ماهی، باز هوس کردم. خدا رو شکر جمعه برمیگردم برلین و وقت ندارم دیگه برم رستوران ژاپنی :))
سلام
شما رو نمیدونم، ولی یکی از آرزوهای من، رفتن به دیزنیلند پاریسه! امروز هم روز والت دیزنیه، چه بهتر که در این روز عزیز، این پست رو بنویسم و این آرزو رو مکتوب کنم تا وقتی بهش رسیدم، این پست رو هم لینک کنم بگم دیدین به آرزوم رسیدم؟
(اگه عمری باقی باشه – اینو حتماً باید میگفتم)
امروز، ۱ دسامبر، علاوه بر اینکه اولین روز از آخرین ماه سال میلادیه، به نام والتدیزنی هم نامگذاری شده.
نمیدونم چند درصد از ما، اما من خودم با کارتونهای والتدیزنی بزرگ شدم و شاید علت اینکه اینقدر زیاد علاقه دارم برم دیزنیلند، همین حس نوستالژیک باشه.
اسم دیزنی تقریباً تو تمام دنیا معروفه. شخصیتهای کارتونی که از کمپانی دیزنی میشناسیم:
- میکیماوس
- سفیدبرفی و ۷ کوتوله
- سیندرلا – ۳ قسمت
- زیبای خفته
- پینوکیو
- فانتازیا
- دامبو
- بامبی
- آلیس در سرزمین عجایب
- پیتر پن
- ۱۰۱ سگ خالدار – ۲ قسمت
- شمشیر در سنگ
- کتاب جنگل – ۲ قسمت
- رابین هود
- روباه و سگ شکاری – ۲ قسمت
- دیگ سیاه
- کارآگاه موش بزرگ
- الیور و دوستان
- پری دریایی کوچولو – ۳ قسمت
- دیو و دلبر – ۲ قسمت
- علاءالدین – ۳ قسمت
- شیرشاه – ۳ قسمت
- پوکوهانتس – ۲ قسمت
- داستان اسباب بازی – ۴ قسمت
- کریسمس سحر انگیز
- آناستازیا
- هرکول
- زندگی یک حشره
- تارزان
- زندگی جدید امپراتور
- شرکت هیولاها
- عصر یخبندان – ۵ قسمت
- سیاره گنج
- در جستجوی نمو
- شگفت انگیزان – ۲ قسمت
- خانهای در مزرعه
- کبوتر بیباک
- جوجه کوچولو
- ماشینها – ۳ قسمت
- راتاتویی
- داستان پرنسسهای دیزنی: رویاهایت را دنبال کن
- تیزپا
- وال ئی
- جی فورس
- شاهدخت و قورباغه
- بالا
- گیسو کمند (۵۰امین انیمیشن کلاسیک والت دیزنی پیکچرز)
- رالف خرابکار – ۲ قسمت
- هواپیماها – ۲ قسمت
- یخ زده – ۲ قسمت
- ۶ ابر قهرمان
- درون و بیرون
- دایناسور خوب
- پاندای کونگ فوکار ۳
- در جستجوی دوری
- زوتوپیا
- موآنا
- کریستوفر رابین
فکر میکنم دیو و دلبر، انیمیشن و داستان مورد علاقه من باشه. شما چطور؟
سلام
۹ آذر – ۳۰ نوامبر – شد ۱۲ ماه – شد ۱ سال!
نمیدونم از نظر بقیه آدم باید ۱ سالگی مهاجرتش رو جشن بگیره یا نه، ولی برای من، یه دنیا حس خوب داشت، سالگرد غلبه کردن بر خیلی از ترسها و نقاط ضعفم! موفقیت و پیروزی تو خیلی از مشکلات و چالشها و از همه چیز مهمتر، رشدی که توی این یک سال داشتم، یک سالی که به اندازه حداقل ۵ سال، نگاه من رو “توسعه” داد!
یه کمی نگاه کامپیوتری و دنیای IT دارم این روزا به ذهن و مغز خودم، تمثیلهای قشنگی میشه زد. همین که ذهنم توسعه پیدا کرده و به نسخههای جدیدتر آپگرید شده.
البته بگذریم، قصه یک سالگیه! تولدشه! سالگردشه یا هر چی! ۱ سال گذشت! ۱ سال! باورتون میشه؟ باورم نمیشه!
خودم حتی فکرش رو هم نمیکردم بیشتر از ۳ ماه دووم بیارم و حالا یک سال گذشته! ۱ سال عجیب! ۱ سال پر از چالش! ۱ سال پر از دغدغههای متفاوت! ۱ سال پر از نگرانیهای متفاوت! ۱ سال پر از مشکلات متفاوت! ۱ سال پر از استرسهای متفاوت!
شاید علتش تفاوت فرهنگی باشه یا هر چیز دیگه! ولی همونطوری که خیلی ساده گذشت، همونقدر هم خیلی سخت گذشت. البته تعبیر من از سختی ممکنه با تعبیر شما متفاوت باشه.
مهاجرت درسهای بزرگی برای آدم داره. مهاجرت من دو مرحلهای بود، از شیراز به تهران و بعد به آلمان. توی آلمان هم اوایل دوسلدورف بودم و بعدش رفتم برلین.
تمام این مراحل، به بزرگتر، صبورتر و انعطافپذیرتر شدن من خیلی کمک کرد. مهمترین آموخته زندگیم بعد از مهاجرت هم این بود:
ما تنها به دنیا اومدیم و تنها میمیریم، این وسط هم باید یاد بگیریم تنهایی از پس خودمون بربیایم.
حس میکنم هر چی زودتر به این باور برسیم، زندگی قشنگتر میشه و زودتر میتونیم به رشد و تعالی برسیم. آدم باید به ۱۰۰٪ خودش برسه تا بعدش بتونه در کنار بقیه آدمها زندگی با ثباتی رو داشته باشه.
آدم تا وقتی خودش رو پیدا نکنه و ندونه چی از زندگیش میخواد که به ۱۰۰٪ خودش نرسیده.
پستهای گاهشمار مهاجرتم به سالشمار رسید. چند ماهی میشه منتظرم ۱ سال بشه و حرفای مهمتر و احساسات مهمتر رو اینجا بزنم. تو این روز! روزی که یک سال از اون ۹ آذر ۱۳۹۷، فرودگاه امام خمینی گذشته!
۱ سالی که ۱۱ ماه و ۲ هفتهاش خوب و معمولی بود و ۲ هفته غربت داشت. البته که اون ۲ هفته اول نبود، وسط هم نبود، ۲ هفتهای بود که امکان تماس ویدیویی با خانواده نداشتم. غربتی که بهم فهموند، اگر این تماس ویدیویی نبود، همون ماه اول برگشته بودم، به ماه سوم هم نمیرسیدم!
اما زندگی بازیهای عجیبتری برای همه ما برنامهریزی کرده، یه وقتایی حس میکنی توی یه هزارتو گیر افتادی، شاید هم یه اتاق فرار مثل فیلم Escape Room
یه وقتی هم فکر میکنی زندگیت تبدیل شده به Final Destination
آره مهاجرت همینقدر عجیبه. یه روز فکر میکنی چقدر تو جامعه جدید پذیرفته شدی و باور نمیکنی مردمی از یه کشور دیگه، باهات مثل یکی از خودشون رفتار کنن،
یه روز هم حس میکنی یه سرباز سیاهی، جلوی یه پادگان مهره سفید!
یه روز هم حس میکنی، یه مداد سفیدی، بین هزاران رنگ مدادرنگی!
یه روز هم حس میکنی اینجا خونه امنته!
یه روز هم حس میکنی هیچ وطنی نداری!
مهاجرت درد عجیبیه و این درد رو من اولین بار توی کشور خودم چشیدم.
توی استوریهای اینستاگرام، یکی ازم سوال پرسیده بود غربت مهاجرت سخت نیست؟ بهش جواب دادم:
آدم وقتی تو کشور خودش، میون مردم خودش و همزبونهاش، طعم غربت رو چشیده باشه. متوجه میشه غربت ربطی به محل زندگی نداره.
و این جمله، عمیقاً باور منه! غربت ربطی به محل زندگی نداره. غربت اون وقتیه که حس کنی جایی پذیرفته نشدی، غربت اون وقتیه که تو رو به چشم غیرخودی ببینن، غربت وقتیه که تو رو به چشم دختر شهرستانی پررو ببینن! غربت وقتیه که به هر دلیلی، تو رو سوژه عقدههای درونی خودشون کنن!
من تو این جامعه و شرکتم خیلی خوب پذیرفته شدم، یه وقتایی یه امکاناتی دارم که از شدت شوق و ذوق، دلم میخواد اشک بریزم، نعمتهایی که آدم براش عجیبه!
تو آخرین جلسه ارزیابیام تو شرکت، که دقیقاً یک روز قبل از یک ساله شدن مهاجرتم بود، سوالی که ازم پرسیدن همین بود، که چرا گاهی اوقات رفتار خلاف انتظار داری؟
جوابی که پیدا کردم همین بود: تفاوت فرهنگی! هیچ دلیل دیگه پیدا نکردم برای اینکه چرا گاهی، واکنشهایی دارم که بر اساس این جامعه، عجیب به نظر میرسه.
یکی از عجیبترین تجربههای مهاجرت برای من، امکانات و منابعی هست که در محل کار در اختیار آدم میذارن. مثلاً بودجههایی که برای تبلیغات در اختیارم میذارن و فرصت زیادی که برای آزمایش کردن و یادگیری به من میدن. من خیلی هراس و ترس برای انجام دادن کارها داشتم، برای مصرف کردن بودجه، برای هر کاری خیلی محتاط بودم. یک بار تیملیدر، بهم گفت در نهایت چی میشه؟ اشتباه میشه و از اول انجام میدی یا اشتباه رو رفع میکنی. مهم اینه که یاد بگیری اون کار رو انجام بدی و دفعه بعد بهتر و با خطای کمتر انجامش بدی.
برای منِ نوعی که تو فرهنگ بهترین بودن و سرزنش شدن بزرگ شدم، چه از مدرسه و دانشگاه و سیستمهای آموزشی و حتی فرهنگ رایج در جامعه، تمام اینها باعث ایجاد ترس تو وجودم شده بود. ترس برای انجام دادن وظایفی که داشتم. گاهی انتظار داشتم تکتک کارهام رو تایید کنن تا با خیال راحت منتشرشون کنم.
الآن اما، وسواسم خیلی کمتر شده و با آسودگی خیال بیشتری کار میکنم و کارها رو بهتر انجام میدم. چون دیگه خبری از سرزنش شدن نیست. مهم اینه امروز، بهتر از دیروز باشم، مهم اینه از تجربههای قبلی درس بگیرم.
مهمتر، انگیزه دادن و فراهم کردن شرایط برای پیشرفت برای تک تک اعضای تیم. تهیه کتاب، دورههای آموزشی، کنفرانس و هر چیز مورد نیاز دیگه. اینکه اینقدر براشون مهمه که اعضای تیم پیشرفت کنن و با این دیدگاه همه رو تشویق میکنن برای یادگیری و پیشرفت، واقعاً لذتبخشه.
از کار که بگذریم، سبک زندگی که اینجا زیاد دیدم. از خونه اشتراکی داشتن و پذیرفتن یک فرد غریبه توی خونه و به اشتراک گذاشتن تمام داراییهای زندگی.
با اینکه یک سال تو چنین محیطی زندگی کردم، حتی نمیدونم اگر روزی خودم خونهای داشته باشم، بتونم اتاقهای خالیش رو به کسی که نمیشناسم اجاره بدم یا نه! شاید روزی هم من به چنین روحیه بخشندگی و توانایی برسم.
همه آدمها به هم لبخند میزنن، حداقل تجربه من این بوده. هر وقت جایی به کمک نیاز داشتم، مثلاً وقتی تو پستبانک به کمک یه انگلیسی زبان نیاز داشتم، یه خانم آلمانی خیلی سریع اومد کمک. هر وقت جایی خریدی دارم یا چیزی نیاز دارم، مسئولهای فروشگاه که گاهی حتی انگلیسی هم بلد نیستن، تمام تلاششون رو میکنن که کمک کنن.
همکارهایی که حواسشون بهت هست، بهت کمک میکنن تو سیستم رشد کنی و مشکلی نداشته باشی.
دوستایی که هر لحظه به کمکی نیاز داشته باشی، بهت کمک میکنن، حتی اگر ماه به ماه نبینیشون.
شاید بعد از این، بیشتر از تجربههایی که در این محیط و محل زندگی داشتم بنویسم، تجربههایی که باعث میشه حس کنی انسانیت هنوز زنده است و هنوز میشه به خیرخواهی بقیه نسبت به هم ایمان داشت.
تجربه مهاجرت من، شاید براتون کسلکننده باشه، اما برای خودم، یه دنیا حرفه، یه دنیا تجربه، یه دنیا لذت! یه دنیا آرامش!
مهاجرتی که برای من پیشرفت زیادی در مهاجرت درونی داشت.
سلام
ای امان از این زبان آلمانی، چی میشد آلمانیها هم انگلیسی حرف بزنن؟ [ایموجی خنده شرمسارانه]
شما ببین چقدر این موضوع داره شاهنامه میشه که واسش دستهبندی جدا ساختم.
سطح زبان آلمانی من به اون جایی رسیده که یه وقتایی میفهمم، بعد طرف مقابل فکر میکنه آلمانیام خوبه و همینطور به آلمانی ادامه میده تا جایی که من هول میکنم و میگم:
Ich verstehe nicht that much Deutsch
یه ترکیب آلمانی و انگلیسی میگم. حالا یا طرف مقابل انگلیسیاش خوبه که تغییر میدیم به انگلیسی، یا طرف مقابل هم انگلیسی بلد نیست و سعی میکنه با کلمات سادهتر و حرف زدن شمردهتر ارتباط برقرار کنه.
مثل پیرمردی که توی بازارچه کریسمس دیدم که تلاش میکرد در مورد Christkind برای من توضیح بده. تو آلمان سانتا یا همون بابانوئل ندارن، و اون شخص افسانهای که کادوهای کریسمس رو براشون میاره Christkind اسمشه.
یکی از مشکلاتی که خب برای هر زبان وجود داره، لهجه است و یه چیزی وجود داره به نام Dialect (فکر نکنم گویش باشه – شاید هم باشه) که حتی سختتر میشه. تا این لحظه که در خدمت شما هستم، به تعداد حدود ۸۳ میلیون نفر جمعیت آلمان، یک دایلکت آلمانی متفاوت وجود داره.
تا میام با لهجه و دایلکت یک نفر عادت کنم، یک نفر دیگه وارد میشه و ….
آقا خیلی سخته، خیلی [ایموجی جویدن ناخن یاهو مسنجر]
پایان پیام!
دستهبندیهای ویژه
نوشتههای تازه
دستهها
- آن روی مهاجرت (۱۰۵)
- چالشهای مهاجرت (۱۰)
- زندگی در آلمان (۱۴)
- کاریابی (۶)
- گاهشمار مهاجرت (۲۶)
- مهاجرت به آلمان (۲۵)
- مهاجرت کهکشانی (۱۹)
- یادگیری زبان (۲)
- دل نوشته ها (۳۰۷)
- آشپزی (۴)
- اندوهنامهها (۷)
- چالش – ۳۰ روز وبلاگنویسی (۶)
- داستاننویسی (۲)
- نوشتن (۸)
- سفرنامه (۴۷)
- رستوران (۶)
- علم و فناوری (۱۳۰)
- اپلیکیشن (۹)
- بازاریابی (۵)
- شبکه های اجتماعی (۲)
- پژوهش (۲)
- دنیای استارتاپها (۲۵)
- استارتاپ گرایند (۱)
- استارتاپویکند (۱۵)
- ماشین استارتاپ ناب (۷)
- کارگاه تخصصی (۲)
- معرفی سایت (۵۰)
- نرم افزار (۱۸)
- همایش (۳)
- کتاب و کتابخوانی (۵)
- گردشگری (۴۳)
- شیراز (۲۸)
- مطالب عمومی (۶۵)
- سلامت (۱۶)
- شکواییهها (۲)
- هنری (۱۲۴)
بایگانی
- مهر ۱۴۰۲ (۱)
- شهریور ۱۴۰۲ (۱)
- دی ۱۴۰۱ (۲)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- تیر ۱۴۰۱ (۳)
- خرداد ۱۴۰۱ (۳)
- اردیبهشت ۱۴۰۱ (۱)
- دی ۱۴۰۰ (۳)
- آذر ۱۴۰۰ (۲)
- مهر ۱۴۰۰ (۳)
- تیر ۱۴۰۰ (۱)
- فروردین ۱۴۰۰ (۱)
- اسفند ۱۳۹۹ (۱)
- بهمن ۱۳۹۹ (۱)