یه روزی، سروری که وبلاگم روش بود سوخت و کل اطلاعات از بین رفت، قبلاً در مورد این موضوع نوشتم. یکی از چیزایی که از بین رفت این پست بود که فقط و فقط دو تا عکسی که توی متن به کار برده بودم رو ازش داشتم.
تنها چیزی که از این پست یادمه، عنوانشه و عکسهاش رو هم که دارم. دلم نمیخواست پاک بشه، پس پیشنویسش رو نگه داشتم تا یه روزی، یه جایی، وقتی دوباره ذهن و فکرم دچار خطخطی شد، بنویسم.
و انگار امروز، روز موعوده! ۱ سپتامبر ۲۰۱۹ که میشه ۱۰ شهریور ۱۳۹۸ – اما این پست برای تاریخ خودش که مرداد ۱۳۹۶ هستش، زمانبندی میشه! به قولی Backdate
سوالی که پیش میاد اینه، آیا همیشه آدم میتونه ذهن و فکرش رو مثل ذهن آقای شرلوک ساختاربندی کنه و منظم و مرتب و با فکری خالی از هر گونه تنش و با تمرکز کافی بنویسه؟
فکر کنم عنوان خطخطیهای ذهن بیمار جواب این سوال باشه. جوابی که جز “نه / خیر” نیست.
وقتی داشتم پاراگراف بالایی رو مینوشتم، یهویی انگار متنهای دفعه پیش بهم وحی شد، امیدوارم البته. اما همین تصویری که میبینید، مشابه خطخطیهاییه که وقتی ذهنم درگیره، رو هر کاغذی که جلوم باشه، کشیده میشه!
من عادت دارم همیشه کاغذ و خودکار جلوم باشه، تو هر شرایطی، انگاری با وجود اونا راحتتر بتونم تمرکز کنم، فکر کنم، بنویسم. حتی همین الآن هم کاغذ و خودکار دارم.
امان از لحظهای که ذهنم آنچنان درگیر باشه که نتونم بنویسم، نتونم تمرکز کنم و نتونم رشته افکارم رو به تحریر در بیارم، حاصلش میشه یه کاغذ پر از خطهای عجیب و غریب، البته برای من که OCD دارم، بیشتر خطها صافن و از یک الگوی مشخص دنباله میگیرن!
اینجور وقتا، آدم انگاری غرق شده تو دنیای موازی، اما دستش داره این خطها رو میکشه که ارتباطش با این دنیا حفظ بشه که اگه داشت غرق میشد، زنجیر بشه و خودش رو نجات بده!
ذهنم تا همینجا همراهی میکنه!
پایان پیام.
خیلی وقت پیش، شهریور ۹۶ شاید هم قبلتر این پست رو نوشته بودم که به خاطر از بین رفتن سرور وبلاگ، پستهای قدیمی هم از دست رفت، چون یادم بود چنین پستی نوشتم، جای خالیاش رو گذاشتم تا به وقتش پرش کنم، البته اینکه الآن وقت خودکشی نیست، وقت نوشتن از خودکشی در مقابل خودخواهیه.
اخیراً سریال ۱۳ Reasons Why رو دیدم، موضوع این سریال در مورد دختری هست که خودکشی کرده و ۱۳ دلیل برای اینکه چرا خودکشی کرده! البته موضوع این پست در مورد خودخواهیه بیشتر و اینکه خودکشی به نوعی خودخواهیه شاید!
دوست دارم چند تا مثال بزنم که چرا از نظر من خودکشی خودخواهیه. برای این مثال یه سری روشهایی که ممکنه آدما برای خودکشی استفاده کنن رو بررسی میکنم.
مرگ
شما فرض کن یک نفر که میمیره، کلی دردسر و اینا داره واسه کفن و دفن و مراسم و اینجور چیزا، خب یکی دیگه سنی ازش گذشته، آدما آمادگی مردنش رو دارن، ولی وقتی یه جوون یا آدم سرپا میمیره، علاوه بر این دردسرا، حرف و حدیثهایی که نیش زبون میشه واسه خانوادهاش، داغ عزیز رو هزار و صدهزار برابر میکنه!
این اگر خودخواهی نیست پس چیه؟
خودکشی با مترو
شما فرض کن یک نفر، خودش رو پرت کنه جلوی مترو، اگر اتفاق به قطع عضو و مرگ از شدت خونریزی نرسه و اون شخص درجا بمیره، تصور کنین برای جمع کردن بدن نیمهجان یا بیجان این شخص، چند نفر و چه نیروهای امدادی درگیر میشن و چقدر زمان درگیر میشه و وقت اون همه آدم دیگه که دنبال زندگیشون هستن چطوری تلف میشه!
این اگر خودخواهی نیست پس چیه؟
خودکشی با قرص
شما فرض کن یک نفر، بره داروخونه یا سر گنجه قرص خانجون و آقاجون و هر چی دارو هست مصرف کنه، جز اینکه این روزا داروهای خانجون و آقاجون یا گرون شده یا نایاب و با این کارش ضرر بزرگی به اون پیرمرد پیرزن بیچاره زده، فرض کنین نمیره، و کار فقط به شستشوی معده برسه یا در بدترین حالت به زندگی نباتی یا کما یا هر مشکل دیگه که با خوردن قرص پیش میاد، خانواده چه گناهی کردن؟
این اگر خودخواهی نیست پس چیه؟
خودکشی با پریدن از ارتفاع
شما فرض کن یک نفر، بره بالای یه ساختمون بلند، خودش رو پرت کنه پایین، چه کاریه خب؟ تا کلی وقت باید خون پاشیده به در و دیوار رو پاک کنن! رفتگر بیچاره چه گناهی کرده؟ یا اگه این آدم تو روز روشن چنین کاری کنه، آدمهایی که این صحنه رو میبینن چه گناهی کردن؟
این اگر خودخواهی نیست پس چیه؟
خودکشی با دار زدن
شما فرض کن یک نفر، تو این ساختمونهای بساز بنداز، خودش رو از لوستر حلق آویز کنه، در بهترین حالت، میافته پایین و دست و پاش میشکنه که خب دردسری میشه واسه خانواده و اطرافیان! در بدترین حالت هم سقف بساز بنداز خونههای امروزی میریزه و کف خونه همسایه طبقه بالایی که خیلی هم بداخلاقه خراب میشه! خدا رحم کنه!
این اگر خودخواهی نیست پس چیه؟
در نهایت اینکه، شاید درسته ما اختیار داریم، ولی یه چارچوبی هم هست که باید مراعات کنیم، همین که به اطرافیان آسیب نرسونیم.
خودکشی راهحل نیست، پاک کردن صورت مسئله است.
– – –
پینوشت: یه حسی بهم میگه پستی که اولین بار نوشته بودم در این رابطه، به مراتب چند درجه بهتر بوده، اما چارهای نیست، آدمی در هر لحظه متفاوت فکر میکنه و اگر اندیشه در لحظه ثبت نشه ممکنه فراموش بشه! از بین رفتن سرور وبلاگ هم حکم آتشسوزی اتاقی رو داره که دستنوشتهها اونجاست.
قصههای اول:
و حالا ادامه داستان:
تو قصههای اول این مجموعه، بیشتر از مقدمات و پیشنیازها گفتم. این بار دوست دارم بیشتر از خود زندگی مستقل و تنها بودن و طعم متفاوت مهاجرت بگم، طعمی که نه شیرینه و نه تلخ، نه ترش و نه تند! انگار یه طعم متفاوت از سردی و گرمی روزگار چشیدن!
اولین چیزی که موقع مهاجرت و رو پای خود ایستادن بیشتر از همه به چشم میاد، مسئولیتهای شخصی زندگیه! غذا پختن، لباس شستن، رسیدگی به خود و این جور چیزا، ماه اول و دوم شاید کمتر به نظر برسه اما دیگه دخل و خرج و حساب و کتاب هم خیلی مهم میشه.
اگه موقع مهاجرت، پانسیون یا خوابگاه رو انتخاب کنین، خب سبک زندگی به مراتب متفاوتتر میشه و تنهایی خیلی زیاد فرصت نمیکنه غلبه کنه.
شاید طعم اصلی مهاجرت وقتی باشه که آدم خونه مستقل و تنها داشته باشه، اینجاست که میشه امپراطور زندگی خودش و کهکشان خودش و قوانین زندگی خودش! انگاری یه قلمرو داره که اونطوری که میخواد زندگی کنه!
سختترین قسمت مهاجرت واسه من وقتای مریضی بود! خودت تنهایی، باید بری دکتر! نباید خانواده رو نگران کنی و خب، همین دیگه! خودتی و خودت! باید بتونی از پس مریضی خودت بر بیای! سوپ بپزی و از خودت پرستاری کنی! پیشگیری البته بهتر از درمانه! خوردن میوه و سبزی، قرص جوشان و معجون آبجوش عسل لیمو!
مسئولیتپذیری بزرگترین دستاورد من از زندگی مستقل و مهاجرت کهکشانی بود!
– – –
پینوشت ۱: من هنوز مهاجرت به کشور خارجی رو تجربه نکردم، هر چی که مینویسم، برای مهاجرت کهکشانی ۹۰۰ کیلومتری به پایتخته! پس تجربههای من بسیار کوچیکتر از تجربههای کسایی هستش که از کشور و وطنشون رفتن.
پینوشت ۲: خوشحال میشم تجربههاتون رو نظر بذارین.
گفته بودم که آدم یه وقتایی مجبور میشه تصمیم به “مهاجرت کهکشانی” بگیره. از اون ساحل امن و ثبات بزنه بیرون تا رشد کنه، تا بزرگ بشه، تا واسه دل خودش آدمی بشه که هیچوقت نبوده، تا مسئولیت کارهایی رو بپذیره که همیشه ازشون فرار میکرده. تا به ضم خودش آدم مفیدی بشه واسه جامعه. و هزار تا دلیل و علت و معلول دیگه. شاید هم اصن یهویی یه پسر خوشکل و خوشتیپ ایتالیایی یا شاید هم آلمانی عاشق یه دختر عشایر بشه و اون دختر که جز سیاهچادر خودش جایی تا حالا نرفته، یهویی مهاجر بشه و بره از این کشور به جایی که نه همزبانی داره نه همفرهنگی. بالاخره هزار تا دلیل وجود داره واسه رفتن، واسه نموندن، واسه جنگیدن و هزار فعل و فاعل دیگه.
این ماههای اخیر، روزهای اخیر، دقیق یادم نیست کی بود و چه زمانی بود و اصن چی شد که اینطوری شد. شاید حتی به “اول قصه” فکر کردم، ولی شاید هم نه، اون نبود.
شاید برگردم به خیلی قبلتر، وقتایی که بچه بودم، شاید ۷ یا ۸ ساله، مامانم یه دوست دارن از دوران دانشگاهشون، من دوستای مامانم رو خاله صدا میکنم، این خاله رو من همیشه خیلی دوست داشتم، هم خودش هم زندگیش رو. یه وقتایی میومدن شیراز و پیش ما میموندن و من چقدر این خاله مهربون رو دوست داشتم و دوست دارم.
شاید همین علاقه و تحسینی که نسبت به خاله داشتم باعث شد در ناخودآگاه ذهنم، مسیر زندگیش نقش ببنده و اون مسیر واسم بشه هدف و آرزو. دوست مامانم یا همون خاله، از شهر محل تولدش رفته بود به یه شهر دیگه برای کار و الآن سالهاست جدا از خانوادهاش زندگی میکنه. من همیشه جسارت و شجاعتش رو تحسین میکردم و همیشه دلم میخواست شبیهش باشم. شاید بعد از گذر کردن از دنیا و عالم نوجوانی و رسیدن به آرزوهای بزرگتری مثل مهاجرت به خارج از کشور، این آرزوی قدیمی و دیرینه رو فراموش کرده بودم، ولی ظاهراً کائنات خوب همه چیز یادشون میمونه.
یه جایی یه جمله خونده بودم که:
آرزوهات رو یه جا یادداشت کن، تو یادت میره ولی خدا یادش نمیره
شاید اون چیزی که امروز داری، آرزوی دیروزت بوده.
و من واقعاً این جمله رو با تمام سلولهای بدنم حس کردم. که آنچه که امروز دارم، در زمان کودکی و نوجوانی آرزو و خواسته عمیقی رو بر دلم و ذهنم و ناخودآگاهم نشونده.
پینوشت: یادتون باشه همیشه واسه فردای رسیدن به آرزوتون برنامهریزی کنین، دنیا با رسیدن به آرزو تموم نمیشه، بلکه قویتر و محکمتر و حتی سختتر ادامه داره.
دسترسی سریع
آخرین نوشتهها
دستهبندی نوشتهها
- آرشیو (۲۳۸)
- تجربیات مهاجرت (۱۰۷)
- دل نوشته ها (۲۶۶)
- فعالیتهای جانبی (۱۸۵)
- آشپزی (۴)
- فیلم و سریال (۷۸)
- کتاب و کتابخوانی (۵)
- گردشگری (۸۸)
- نویسندگی (۱۰)