۹ آذر ۱۴۰۳ – شد ۶ سال
سلام!
سلامی که از ۳۰ نوامبر به شما فرستاده میشه، سی نوامبری که امسال ۹ آذر نیست و ۱۰ آذره؟ چرا؟ سال کبیسه که میشه ایران یه روز جلوتره! چرا؟ چون بهترین تقویم دنیا رو داره! همین!
[علت انتخاب عکس: خیلی حال و هوای پاییز آلمانی رو داره]اولین سوال:
- آیا ارزشش رو داشت؟
هزار بار بله. - اگر برگردی بازم همین مسیر رو میری؟
اگر با دانش و ذهنیت همین امروز برگردم، ۱۸ سالگی مهاجرت میکنم!
چرا و چراهاش، شاید شخصی باشه و شاید معیارهای من فرق داشته باشه، ولی شاید یه روزی در موردش بنویسم.
اگر دوست دارین خلاصهای از این ۶ سال رو بخونین، ادامه مطلب منتظر شماست.
۶ سال گذشت از اون روزی که با یه عالمه اضطراب، با یه ویزای ۶ ماهه (ویزای جستجوی کار) و بلیط یک طرفه، دل رو زدم به دریای طوفانی که هیچ دیدگاهی نسبت بهش نداشتم! (فکر میکردم آگاهم / اشتباه میکردم).
برگردیم به نوشته سال پیش: ۵ سالگی مهاجرت
🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥🫥
- فکر میکردم تا ۶ سالگی، اقامت دائم رو گرفتم. (بعد از ۲۱ ماه کار با بلوکارت، با داشتن مدرک B1 آلمانی میشد درخواست داد)
- امتحان زبان رو دادم، امتحان Einbürgerung رو هم دادم، اما اداره مهاجرت همکاری لازم رو نداشت و ۱۱ ماه از ارسال مدارکم میگذره و هنوز هیچی به هیچی! اینقدر گذشته که مشمول گرفتن پاسپورت شدم، ولی باز مدرک زبان مانع شده!
- امتحان زبان رو دادم، امتحان Einbürgerung رو هم دادم، اما اداره مهاجرت همکاری لازم رو نداشت و ۱۱ ماه از ارسال مدارکم میگذره و هنوز هیچی به هیچی! اینقدر گذشته که مشمول گرفتن پاسپورت شدم، ولی باز مدرک زبان مانع شده!
- فکر میکردم تا ۶ سالگی، سطح زبانم به مکالمه راحت با آلمانیزبانها رسیده باشه. (شرایط فعلی در حد راه انداختن کارم در حد نیازه)
- چون مشمول گرفتن پاسپورت شدم و از گرفتن اقامت دائم ناامید، بالاخره کلاس زبان ثبتنام کردم تا برسم به سطح لازم برای شهروندی، سطح B1 ، ولی خب، اینم آکادمیک هست و فقط برای امتحان و بعدش باید انرژی بذارم برای یادگیری مکالمه
- چون مشمول گرفتن پاسپورت شدم و از گرفتن اقامت دائم ناامید، بالاخره کلاس زبان ثبتنام کردم تا برسم به سطح لازم برای شهروندی، سطح B1 ، ولی خب، اینم آکادمیک هست و فقط برای امتحان و بعدش باید انرژی بذارم برای یادگیری مکالمه
- فکر میکردم تا ۶ سالگی، پروسه پاسپورت رو شروع کرده باشم! که خب بالایی!
- فکر میکردم تا ۶ سالگی، حداقل همه کشورهای اروپایی یا حداقل شهرهای مهم رو رفته باشم.
- امسال دو تا کشور اضافه شد بالاخره، لوگزامبورگ و بلژیک!
در مجموع شد فرانسه (خیلی بار) – سوئیس فقط یه شهر مرزی / بازل – اتریش فقط یه شهر مرزی / سالزبورگ
- امسال دو تا کشور اضافه شد بالاخره، لوگزامبورگ و بلژیک!
- فکر میکردم تا ۶ سالگی، وارد پروسه خرید خونه شده باشم. (لازمه گرفتن وام خونه، داشتن اقامت دائمه)
- با احترام – اقامت دائم 👎
- با احترام – اقامت دائم 👎
- فکر میکردم تا ۶ سالگی، واسه خانواده ویزای توریستی مدتدار گرفته باشم که هر از گاهی بهم سر بزنن.
- 🫠
- 🫠
- فکر میکردم تا ۶ سالگی، زندگیم به ثبات رسیده باشه و مسیر آینده شغلیام روشن باشه.
- 👎 👎 👎 👎 👎 👎 👎 👎 👎 👎 👎 👎 👎 👎 👎
- تا حدی که حتی شاید بخوام فیلد کاری رو به طور کلی تغییر بدم! در این حد بیثبات و آینده تاریک و ناامید!
- فکر میکردم تا ۶ سالگی، کامیونیتی اطرافم رو تشکیل داده باشم.
تنها موفقیت موقت 💚 - فکر میکردم تا ۶ سالگی، پلنهای اولیه که داشتم مثل ادامه دادن یه ورزش و ادامه دادن موسیقی رو شروع کرده باشم.
- یادتونه مربی خصوصی داشتم و باشگاه میرفتم؟ ده هزار یورو ناقابل دود شد رفت هوا! ۸ کیلو اضافه وزن و کمردرد! حتی خوابیدن هم برام سخت شده!
- موسیقی؟ شوخی میکنی دیگه؟ وقتت کو؟ سازم همینطور توی کمد مونده!
توی ۶ سال گذشته، اضطرابهای زیادی رو پشت سر گذاشتم که شاید هرگز به این شفافیت در موردش ننوشته بودم! وقتی داشتم مهاجرت میکردم، اطلاعات اشتباهی بدست آورده بودم. با اون همه ادعا که من آگاهانه انتخاب کردم، فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم.
من با ویزای جستجوی کار مهاجرت کردم، ویزایی که ۶ ماه فرصت کاریابی میداد، با پشتوانه مالی از سمت خودم! (که قصههای عجیبی داره)، بدون اجازه کار، بدون زبان آلمانی، ۶ سال سابقه کاری که واقعا کمکی به پیشرفت من تو حوزه مارکتینگ نکرده بود،
ویزای من از ۱۲ اکتبر شروع میشد و من به دلایل بسیار، ۳۰ نوامبر مهاجرت کردم! آیا نمیتونستم به سفارت درخواست بدم که ویزا رو از ژانویه شروع کنه؟ چرا! میتونستم! چون ماه دسامبر و ژانویه، عملا خبری از کاریابی نیست، کلا سه ماه آخر سال، وضعیت خیلی متفاوته! بهترین زمان کاریابی، حداقل اون سالها، بین ژانویه تا می بود!
زمانی که توی سفارت مصاحبه داشتم، اجازه داشتیم تاریخ ورود رو تا ۹۰ روز بعد از روز مصاحبه انتخاب کنیم و من همون ۱۲ اکتبر رو انتخاب کرده بودم. و روزی که برای دریافت ویزا میرفتم که اواسط سپتامبر بود، بازم اجازه این رو داشتم که تا سه ماه آینده تاریخ ورود رو انتخاب کنم. ولی جدا از اینکه در مورد شرایط کاریابی اطلاع نداشتم (درست تحقیق نکرده بودم)، فکر میکردم اینطوری وجهه خوبی جلوی دولت آلمان خواهم داشت! 👎🫠🫥
چقدر ذهنیت مسخره داشتم! چقدر اشتباه فکر میکردم! چقدر و چقدر و چقدر …… 🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐
با تمام تلاشهایی که کردم، باید خونه تهران رو جمع میکردم و تحویل میدادم، شغلی که داشتم رو استعفا میدادم و جمع و جور میکردم، کارهای اداری رو سر و سامون میدادم، همه و همه! نشد که نشد و با ۴۸ روز تاخیر، که از اون ۶ ماه کم میشد، مهاجرت کردم.
با تصور اشتباهی که از بازار کار آلمان و فرمت رزومه داشتم، ماهها درخواست کار فرستادم و تا ۲۱ ژانویه، هیچ درخواستی جواب داده نشد! تو همین بازه، فهمیدم که رشته دانشگاهی و تخصص کاری و زبان مورد نیاز برای شغل، ارتباط مستقیمی با هم ندارن! درسته من مدرک آیتی دارم و بچههای آیتی انگلیسی زبان کار پیدا میکنن، ولی تخصص من مارکتینگه و از این خبرا نیست! مگه چند تا کمپانی توی آلمان هستن که دنبال نیروی مارکتینگ بینالمللی باشن؟ به فرض هم که باشن، رقابت من با اروپاییهایی بود که:
- اول: درگیری اجازه کار نداشتن!
- دوم: سابقه کاری بینالمللی داشتن!
- سوم: حداقل سه تا زبان رو صحبت میکردن!
تمام چیزهایی که برای حوزه مارکتینگ مهم بود و من نداشتم! اینا رو اضافه کنید به فیلترینگ و تحریمها و نداشتن حسابهای ارزی، که باعث شده بود من تجربه ساخت کمپین تو سرویسهای مختلف رو نداشته باشم. اینجا بود که مجبور بودم آپارات رو نسخه بومی یوتیوب معرفی کنم، صباویژن رو برای گوگلادز و سایر و سایر.
اشتباه بعدی من این بود که (درست تحقیق نکرده بودم) یه عدد برای کف حقوق مورد نیاز برای اجازه کار رو میدونستم که غیر واقعی بود و علاوه بر این، حتی بازه حقوقی مشاغل مختلف در شهرهای مختلف رو هم نمیدونستم. حقوقهای فضایی درخواست میکردم! حقوقی که برای مشاغل برنامهنویسی بود! همین باعث شد خیلی فرصتها رو از دست بدم!
اشتباه بعدی این بود که چند ماه اول فکر میکردم فقط و فقط باید برای برلین اپلای کنم، چون توی سفارت گفتم من میخوام برلین ساکن بشم! تا فهمیدم همچین قانونی وجود نداره و بالاخره شروع کردم تمام شهرهای آلمان رو اپلای کردن که همین فرصتها رو کمی بیشتر کرد!
اشتباه بعدی این بود که از شخصی شنیدم که هر زبانی میخواستن اپلای کن، اگر خوششون بیاد، بهت فرصت میدن آلمانی یاد بگیری! این اشتباه محض بود! شغل مارکتینگ که با محتوا و تولید پست برای بسترهای مختلفه، آیا حاضره ۱ سال به یک نیرو حقوق بده تا به حد Business Fluent برسه، وقتی میتونه همون اول یک آلمانی زبان استخدام کنه؟ خیر!
این شد که از بیش از ۲هزار اپلای، نزدیک به ۱۹۰۰ ریجکت گرفتم که هر ریجکت، هم بهم انرژی منفی میداد و هم احساس سرخوردگی! اپلایهایی هم بودن که دو سال بعد جواب دادن، که بذاریم کنار!
خلاصه و خلاصه، بالاخره، بین این همه اپلای، ۴۱ مصاحبه گرفتم! ۳۸ مصاحبه بعد از مصاحبه اول ریجکت میکردن، یکی به مصاحبه دوم رسید و خیلی از من خوششون اومده بود که عدم توانایی برای ستاپ کردن تبلیغ فیسبوک باعث شد که ریجکت کنن! و در نهایت، دو آفر شغلی و قرارداد! که مجبور شدم اونی که برلین بود رو قبول کنم! چرا؟
ویزای من ۸ آپریل تموم میشد، ویزای ۱۸۰ روزه بود به هر حال! و من ۴۸ روز دیرتر اومده بودم و ۴۲ روز رو هم به خاطر دسامبر و هفته اول ژانویه از دست داده بودم. چرا؟ شرکتها تا ۱۱ ژانویه که مسائل مالی رو میبندن و وضعیت افزایش حقوقها مشخص میشه، معمولا استخدام نمیکنن! مگه تو شرایط ویژه (مثل آخرین شغلم). بعد از مشخص شدن وضعیت حقوق جدید، اونجاست که کارمندا تصمیم میگیرن استعفا بدن یا نه و بازار کار رونق میگیره.
۲۱ مارس / ۱ فروردین، با هزار مدرک و اثبات اینکه من نیاز دارم طولانیتر توی آلمان باشم تا بتونم مصاحبههایی که دارم رو انجام بدم (یه مصاحبه برای ۱۱ آپریل داشتم)، با تکنیک پیله شدن به کارمند اداره مهاجرت که انگلیسی حرف نمیزد و دائم میگفت «لایدا نیشت»، موفق شدم فقط و فقط ۴۲ روز، فیکسون بگیرم ازشون. فیکسونی که فقط به من اجازه تردد در آلمان رو میداد و هیچ! تاریخ انقضا؟ ۲۰ مای! هزینه این ویزای ۴۲ روزه؟ ۱۱۳ یورو!
یادمه همون روزا، یه شب داشتم به سمت خونه برمیگشتم و گریه میکردم و با خدا صحبت میکردم که من دیگه نمیتونم برگردم ایران، من اون شرایط اجتماعی که آرامش داشته باشم رو از نزدیک دیدم، اگر از نزدیک ندیده بودم، شاید کمتر آسیب میدیدم، ولی الآن دیگه نمیتونم توی ایران زندگی کنم.
از ۲۱ مارس تا ۲۰ مای، تقریبا دو ماه وقت داشتم و وقتش بود که برای خودم بازاریابی کنم. هر ایونت مرتبط رو میرفتم، با هر شرکتی میشد صحبت میکردم، هزاران ریکروییتر رو توی لینکداین پیدا کردم و پیام دادم. مرکزی رو پیدا کردم که برای رزومه به سبک آلمانی بهم کمک کرد. نیتیو انگلیسی زبانی رو پیدا کردم که برای ویرایش رزومه بهم کمک کنه.
تا بالاخره ۱۶ مای، قرارداد رو از شرکتی که برلین بود گرفتم، و ۱۷ مای قراردادی از شرکت فرانکفورت بهم ایمیل شد! اون زمان از قرارداد اسکن شده خبری نبود که، همه مدارکی که به اداره مهاجرت ارائه میشد، میبایست اصل باشه. و من با اینکه شرکت فرانکفورت رو خیلی بیشتر دوست داشتم، به خاطر تموم شدن پشتوانه مالیام، مجبور شدم شرکت برلین رو انتخاب کنم. چون حتی هزینه اسبابکشی به فرانکفورت رو نداشتم!
۱۶ مای، چهارشنبه بود، بعد از امضای قرارداد، سریع رفتم برای ثبتنام بیمه سلامت و تنها شانسی که داشتم، روز پنجشنبه بود که باید صبح زود میرفتم توی صف اداره مهاجرت، تا بتونم وقت بگیرم. ۳ و نیم صبح از خونه زدم بیرون تا ۵ صبح جلوی در باشم، تا بتونم جز اولین نفرات باشم، اداره مهاجرت، در رو ساعت ۱۰ باز میکرد. ۵ ساعت زیر بارون ایستادم تا بالاخره در رو باز کردن و من جز نفرات اول رفتم داخل. از موش آبکشیده هم آبکشیده در بودم. از سرمای شدید میلرزیدم!
با اینکه از شرکت خواسته بودم یه فرم دیگه رو هم برام پر کنه، بهم گفتن که ما با اداره مهاجرت زاربروکن (جایی که دفتر اصلی شون بود) صحبت کردیم و اونا گفتن که نیازی نیست. حتی آلمانیها این موضوع رو در نظر نگرفته بودن که شهرهای مختلف و ایالتهای مختلف، قوانین متفاوت دارن، و البته من هم، اولین غیر اروپاییای بودم که استخدام کردن!
با اون حال آبکشیدگی، مسئول اداره مهاجرت پرسید که این فرم کو؟ گفتم شرکت بهم اینطور گفته! گفتن نیازه و به شرکت زنگ بزن بفرسته برات. من تو اون حال استیصال و ویزایی که دوشنبه باطل میشد و من باید از آلمان خارج میشدم، مسئول نگاهی از دلسوختگی بهم انداخت و ایمیل مستقیم رو بهم داد و گفت برو خونه و نیازی نیست حضوری بیای، برامون ایمیل بفرست مدارک رو! گفتم فیکسونم داره تموم میشه. یه فیکسون ۶ ماهه بهم داد که فقط ۱۳ یورو براش پرداخت کردم! خیلی عجیب بود، نه؟ وقتی قرارداد کار نداشتم، برای فیکسون ۴۲ روزه، ازم ۱۱۳ یورو گرفتن و وقتی قرارداد کار داشتم، دیگه براشون تبدیل شده بودم به یه شهروند با ارزش!
سرتون رو درد نیارم دیگه! تو وقت اضافه دوم، دقایق آخر، گل طلایی رو زدم! اون روزا انگار سر شده بودم، باورم نمیشد بالاخره اقامت آلمان رو گرفتم! البته نه بلوکارت، فقط و فقط ویزای کار ۲ ساله! چون قرارداد ۲ ساله بود!
تو اون ۱۷۰ روز، انگار که ۵ سال پیر شدم! ۱۷۰ روزی که هر روز ناامید و ناامیدتر میشدم، احساس سرخوردگی شدید! آدمهای اشتباه اطراف و راهنماییهای اشتباه! احساس تحقیری که از طرفشون بهم دست میداد! ۱۱ کیلو لاغر شدم! بدنم به شدت ضعیف شد! بیمه نداشتم و هر بار مریض میشدم، مجبور بودم مرکز بهداشت برم که رایگان بود و ساعتها توی صف بایستم.
هیچچیزی رو درست بلد نبودم، نمیدونستم چطوری باید امورم رو پیش ببرم، اداره مهاجرت توی برلین شعبههای متفاوت داشت بر اساس ویزاهای متفاوت و من نمیدونستم و بارها جای اشتباه رفتم. چیزایی که حتی مرجعی برای جستجو براش نداشتم و با آزمون و خطا و رفتن به همون مراکز فهمیدمشون! همیشه هم باید ۵ صبح میرفتم تا بتونم برای اون روز وقت بگیرم!
شاید یکی از مهمترین دلایلی که سعی کردم ریز به ریز تجربیاتم رو بنویسم، همین بود که بقیه مثل من با شرایط مشابه روبهرو نشن! با اطلاعات کم، اشتباه! وقتی که من بالاخره از کارمند اداره کار که برای رزومهام بهم کمک کرد، نکات کاریابی توی آلمان رو یاد گرفتم، شرایط خیلی برام تغییر کرد. وقتی بهم گفت از کجا میتونم لیست تمام شرکتهای مرتبط به یک حوزه رو توی آلمان پیدا کنم تا بتونم سایتهاشون رو چک کنم. وقتی بهم یاد داد چطوری باید تو شهرهای مختلف سرچ کنم و چه سایتهای دیگهای به جز زینگ و لینکداین وجود دارن برای کاریابی.
من بزرگترین آرزوم برای بقیه اینه که اون ۱۷۰ روز رو تجربه نکنن!
تنها شانس بزرگ من، زندگی با یه خانواده آلمانی بود و توجهی که بهم داشتن. من از طریق یه دوست شیرازی باهاشون آشنا شدم و یه اتاقشون رو در اختیار من گذاشتن برای زندگی، اتاقی که Game Room خودشون بود برای دورهمیهاشون. البته که توی زیرزمین بود. یه وقتایی میشد که حتی چند روز هم از اتاق بیرون نمیومدم. به دوست شیرازیام زنگ میزدن که به سمانه بگو بیاد بالا بشینه و ما فکر میکنیم از ما خجالت میکشه. دائم بهم میگفتن برو بیرون، خوش بگذرون، بچههاشون و دوستاشون من رو دعوت میکردن باهاشون برم بیرون. خودشون هر وقت برنامه خاصی داشتن من رو دعوت میکردن. اگر توی کلیسا جشنی داشتن، یا اگر برنامه باربیکیو داشتن. حتی به این موضوع که من گوشت خوک نمیخورم توجه داشتن و حتی اگر برنامهشون نبود، حتما مرغ برای من جدا میگرفتن. خلاصه که خانوادهام بودن.
یادمه یه بار توی کلیساشون یه بازارچه داشتن و هر کسی یه بخشی از کار رو به عهده داشت. به من گفتن که میتونم مسئول میز نوشیدنی بشم (آبسیب و آبپرتقال و آب گازدار و اینجور چیزا). این چند تا کلمه رو به آلمانی بهم گفتن تا بتونم راحت ارتباط برقرار کنم. بعد بچههای کوچیک میومدن و توضیح میدادن که نصف آبسیب و نصف آب گازدار میخوان. همشون متوجه بودن که من شاید متوجه نشم. یه مادر و پسر اومدن و مادرش به پسرش گفت پسرم انگلیسی تمرین کن، با این خانوم میتونی انگلیسی حرف بزنی.
این تجربهها و زندگی درون آلمانیها، تجربههای بینظیری به من داد، تجربههایی که شاید هیچکس دیگه نداشته باشه، شاید برای همین باشه که من آلمانیها رو خیلی دوست دارم. بماند که اون خانواده هم، من رو خیلی دوست دارن و هنوز با هم در ارتباطیم.
خیلی شد نه؟ آره واقعاً! ۶ سال شد خب! منطقیه! ۶ سالی که دلم میخواست طور دیگهای بگذره! ۶ سالی که دفعات متعددی آه کشیدم و خودم رو سرزنش کردم که کاش این کار رو نکرده بودم! کاش اینطوری رفتار کرده بودم! کاش این اقدام رو زودتر انجام داده بودم! شاید دوره Lockdown کامل کویید بهترین زمان بود که آلمانی یاد بگیرم، ولی من چی؟ هیچی! هیچی هیچی! هدر دادم!
بارها خودم رو سرزنش کردم، اونقدری که یه روز به خودم اومدم و متوجه شدم چقدر با این احساسات منفی در جنگم و باید خودم رو دوست داشته باشم! ….. [شاید زمانی دیگر …]
یه جاهایی میشینم و به این ۶ سال فکر میکنم! ۶ سالی که گاهی خودم هم باورم نمیشه دووم آوردم، ۶ سالی که همیشه پایینتر از دوستام بودم، چه از نظر موقعیت شغلی، چه از نظر حقوق! چرا؟ چون اشتباه قدم برداشتم! آیا قدمهام درست شد؟ نه! ولی یاد گرفتم حداقل آروم آروم، مسیر پیشرو رو روشنتر کنم! موفق شدم درس بگیرم و به تجربههام به جای اشتباه، به عنوان درس نگاه کنم، درسی که به من کمک میکنه بهتر فکر کنم، به آینده عمیقتر نگاه کنم! مسائل محیطی رو بیشتر و بهتر تحلیل کنم! چیزایی که روی شرایط کار و اقامتم تاثیر دارن رو بهتر بشناسم و برای تمام قدمهای آینده، تمام این موارد + موارد پیشبینینشده رو در نظر بگیرم!
مثلاً: هیچکس فکرش رو نمیکرد با اومدن کویید زندگیهامون چقدر تغییر میکنه! هزینههای زندگی چقدر بالاتر میره! آلمان با تورم قطرهچکونی یهو با تورم ۸ درصدی روبهرو میشه! Climate Change به جایی میرسه که آوریل برف میاد و وسط تابستون هم مجبوری لباس زمستونه بپوشی!
مثلاً: من فکر میکردم همون ماه اول کار پیدا میکنم! چرا؟ چون تو کارم توی ایران خیلی سریع پیشرفت کرده بودم، و شاید حتی به خودم غره شده بودم! شاید؟ نه! حتماً! غره شدن و اعتماد به راهنماییهای اشتباه، ۶ ماه من رو زمین زد! مقصر خودم و فقط خودم بودم! کمک گرفتن؟ نه ممنون! من قویام! تا جایی که کامل شکستم! نابود شدم!
چرا آلمان رو دوست دارم؟ تو سیاهترین دوران زندگیم، بهترین خدمات و حمایتها رو ازشون گرفتم! مراکزی که فقط و فقط برای همین طراحی شدن! حال روحی خراب من و ترس از اینکه به خودم آسیب برسونم، مراکزی که ۲۴ ساعته به زبان آلمانی و انگلیسی و در ساعتهای مشخصی به زبان فارسی مشاوره تلفنی داشت و از ۶ صبح تا ۱۲ شب هم باز بود که اگر ترس از تنهایی داشتم، فقط برم و اونجا بشینم. مراکز بهداشتی که هر زمان به پزشک نیاز داشتم، خدمات کامل پزشکی رو به صورت رایگان در اختیارم قرار میذاشتن و خانواده آلمانیای که بیشتر از خودم مراقب سلامتیام بودن و تمام تلاششون رو میکردن که من حس غریب بودن نداشته باشم. همه اینا در حالی که، من زبان رسمیشون رو بلد نبودم!
شاید بشه گفت:
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
انگاری هر قدم مثبت و خیری که توی ۳۰ سال زندگیم، پیش از مهاجرت برداشتم، داره برمیگرده تو زندگیم! اما این بار من دیگه اون آدم مغرور، کسی که به خودش غره شده نیستم! من اون آدمی هستم که میدونم همیشه باید رو به رشد باشم. من همون آدمی هستم که هر روز و هر لحظه، خودم رو به چالش میکشم! همون آدمی هستم که دیگه به قطعیت باور ندارم و حتی حرفی که میزنم، مستقیم میگم این عقیده امروز من و این لحظه من هست، با توجه به چیزایی که تا این لحظه یاد گرفتم و یک ساعت دیگه همین ممکنه تغییر کنه!
این بیثباتی نیست، چون اصل ثابت زندگی من اینه:
بر اساس مکتب انسانیت و با آزادی زندگی کنم، مکتبی که فقط برای خودم تعریف شده.
من بر اساس آرزوهای خودم زندگی میکنم، و یک خطر قرمز مهم دارم، آسیب زدن به بقیه.
چه از نظر جسمانی و چه از نظر روحی و روانی.
سلامتی روان انسانها، از نظر من بزرگترین دارایی اونهاست!
هر چیزی به غیر از بالا رو میتونم به چالش بکشم! من یک فرد مستقل هستم که در اجتماع زندگی میکنم! خودخواهم؟ شاید! اینکه بر اساس آرزوهای خودم زندگی میکنم، شاید بر اساس عرف و سنت کشوری که توش به دنیا اومدم، خودخواهی باشه! که دوری خودم رو به خانواده و دوستان تحمیل کردم! آیا از دوری ازشون ناراحتم؟ بله! ولی وزنه سلامت روان خودم سنگینی میکرد! من باید و باید و باید به مسئولیتی که در قبال خودم داشتم فکر میکردم!
آیا سرسختم؟ روی افکار و اعتقاداتم پافشاری میکنم؟ گاهی بله گاهی خیر! بالاخره هیچکسی توی دنیا Perfect نیست! مثلا همین که نتونستم معادل کلمه پرفکت رو به یاد بیارم، نشون میده که پرفکت نیستم! چون نتونستم زبان مادری خودم رو، که نشونهای از اصالت برای سایرین محسوب میشه رو حفظ کنم!
من به دنیای بدون مرز اعتقاد دارم و همیشه از سیاست دور بودم! باور دارم محل تولد تاثیری اگر روی شخصیت ما داره، اکتسابیه و ژنتیکی نیست! پس از هر فرهنگی، اون چیزی که به نظرم (در این لحظه) خوب میاد رو انتخاب میکنم و شخصیتم رو باهاش تطابق میدم! حتی ممکنه فردا، بر اساس تغییرات فردی و محیطی، اون فرهنگ دیگه خوب نباشه، پس منم باید از پیله جدید در بیام و رشد کنم!
من باید همیشه رو به رشد باشم! شاید این هم یکی از اون اصول با ثباتی هست که برای خودم تعریف کردم!
هر چیزی که من رو در یه چارچوب مشخص زندانی کنه رو کنار میذارم! استریوتایپهای ملیتی و فرهنگی مثلاً! نه که من هیچوقت اشتباه نکنم و یهو جمع نبندم، ولی تمام تلاشم رو میکنم که آگاه باشم و روی هیچ ملیت و فرهنگی برچسب قطعی نزنم!
آلمانیها سردن! —> برای من نه! من ۳ سال باهاشون توی کامیونیتیشون زندگی کردم. ولی دلیل نمیشه تجربه من رو به بقیه تعمیم داد. دوستی داشتم که بدترین تجربه رو با زندگی با آلمانیها داشت. نه من برچسب آلمانیها بهترینن رو به اونا زدم، نه با دوستم که گفت آلمانیها بدترین هستن مخالفت کردم. فقط بهش گفتم تجربه من متفاوت بوده.
این یه مثال بود از هزاران چیزی که توی این ۶ سال، تجربه کردم و تلاش کردم آگاه باشم، حتی اگر جایی به اشتباه کسی رو / فرهنگی رو / ملیتی رو قضاوت کردم، سعی کردم یادم بیاد که این فقط و فقط تجربه من با آدمهایی که اطرافم دیدم بوده و برچسب قطعی نیست.
من حرف زدن با بقیه رو خیلی دوست دارم، به اشتراک گذاشتن تجربههام و شنیدن دیدگاههای بقیه، چرا؟ چون دیدگاه بازتری به من میده و افکار من رو به چالش میکشه!
خلاصه کنم:
توی این ۶ سال شاید به هدفهایی که برای خودم تعریف کرده بودم نرسیدم، ولی چیزایی رو بدست آوردم که میتونم به خودم افتخار کنم.
و
۶ سال تمام!
مرسی تا انتها با من بودین، میدونم خیلی طولانی شد. ممنونم 💚
تا بعد 👋🏻
سمانه عزیز سلام
کلمه به کلمه این ۶ سال تجربه رو خوندم و تصویرسازی ذهنم از سمانهای که روزهای سختی رو پشت سر گذاشته و سمانه امروز، یک سفر قهرمانی بود. درست جایی که از کودک معصوم، یتیم میشی و در مرحله بعد جستجوگر و در ادامه جنگجو میشی و با شرایط و احساسهای منفی میجنگی و بعد به خوبی برای خودت حامی میشی و امروز شدی بالغ معصوم و احتمالا جادوگری که میتونه برای دیگرانی که ابتدای این مسیر هستن، راهنما باشه.
نکته یادگیرنده برای منی که احتمالا در این مسیر قدم نمیزاره، این بود که چقدر خوب مهارت پرسشگری از خودت داری و چقدر خوب با نگاه بالغانه پاسخ میدی به این سوالها، و من فکر میکنم این ماجرا از شناختن میاد، شناخت درست از خودت. یادگیری این موضوه برای من این بود که از خودم بیشتر پرسشگر باشم و شناختم رو کاملتر کنم.
در نهایت بهت تبریک میگم و یادداشت بعدی برای ۷ سالگی رو روشنتر با تجربههای شیرینتر میبینم.
سلام. اول بسیار سپاسگزارم که پست طولانی من رو خوندین و وقت گذاشتین برای نوشتن نظرتون. واقعاً از تحلیلتون لذت بردم. سپاس
سمانه عزیزم تا آخر متن رو خوندم و با هر خط، بیشتر بهت افتخار کردم. خسته نباشی زن، هزار بار آفرین که از پسش بر اومدی و داری میری جلو. برات آرزوی شادی و دلخوشی و موفقیتهای روز افزون میکنم عزیز مهربون ❤️
منم بسیار به تو افتخار میکنم و همیشه کنارتم.
بهت افتخار میکنم.امیدوارم همیشه قوی و محکم و شاد ادامه بدی و بهترین ها برات اتفاق بیوفته
منم به تو افتخار میکنم رفیق شفیقم. ممنونم که همیشه حامی من بودی.