مرگ – تجربه تهیکننده!
سلام
دیدین یه وقتایی یهو یه عالمه خاطره از جلوی چشمتون رد میشه؟ خاطرههای دور! خاطرههای خوش و خاطرههای تلخ!
امشب واسه من اینطور بود! تو چند ثانیه هزاران خاطره از جلوی چشمم رد شدن. چند تایی که مرتبط با این پست هستن رو براتون مینویسم.
خاطره اول:
همین حوالی از نظر زمان، دو سال پیش، دو تا از عزیزان و آشنایان ما فوت کردن. این مرگها، اولین مواجهه من با مرگ بعد از مهاجرت بودن. اول پدر دوست صمیمیام، بعد هم دخترداییام که جوون بود.
یادمه وقتی دوستم بهم پیام داده بود و من فهمیدم چه خبر شده، حس کسی رو داشتم که یک ساختمون چندین و چند طبقه، آوار شده روی سرش! نفسم بالا نمیومد! اینقدر حالم داغون بود که نمیدونستم چی کار کنم. زدم از خونه بیرون! رفتم پیادهروی و گریه کردم! همین کار ازم برمیومد!
بعدش هم زنگ زدم به دوستی که سالها بود آلمان زندگی میکرد و غربت رو تجربه کرده بود. به خیال اینکه مواجهه با مرگ عزیز داشته، بهش زنگ زدم که متاسفانه چنین تجربهای نداشت و بیخودی اعصاب اون رو هم خرد کردم!
اون روز بیشتر از ۴ ساعت تو محلههای مختلف برلین راه رفتم! جمعه بود! هوا ابری و مرطوب! انگار آسمون هم اشک داشت! نه تنها دلم سبک نشد، بلکه تا یک هفته هی اشکام بیاختیار جاری میشدن، حتی وقتی با دوستم تلفنی حرف زدم نشستم گوشه خیابون و گریه کردم.
خاطره دوم:
گذشت! یک هفته بعدش دخترداییام فوت کرد! کنار اومدن با این یه کمی سادهتر شده بود. خواهرم تو پیام بهم خبر داد. خودش خیلی ناراحت بود و دلش گرفته بود، نتونسته بود طاقت بیاره تا مامان بهم بگه. ولی واقعاً هیچ راه سادهای برای دادن خبر فوت عزیزان وجود نداره.
خاطره سوم:
دوستی دارم در برلین، تو اولین مواجههاش با مرگ، تقریباً کنارش بودم! روزی که خبردار شد کسی از عزیزانش فوت کرده پیشش بودم و درگیر اسبابکشی به خونه جدیدش بودیم. کار خاصی نتونستم بکنم براش! حالش خوب نبود و من بلد نیستم تو چنین لحظههایی مرهم باشم! واقعاً بلد نیستم! مواجههای که دوستم با مرگ عزیزش داشت، شبیه به اولین تجربه من بود.
خاطره چهارم:
دوستی که در بالا ذکر کردم، دومین مرگ عزیزان رو چند وقت پیش تجربه کرد، مثل من، واکنشش خیلی آسونتر شده بود.
خاطره پنجم:
یه روز پنجشنبه صبح، اینستاگرام رو باز کردم، فهمیدم یکی از دوستان خیلی خوبم (اردوان) که مثل برادر کوچیکتر من بود، تو سن ۲۹ سالگی، برای همیشه با این دنیا خداحافظی کرده! بدترین مواجهه من با مرگ تو کل دوران زندگیم! الآن حدود ۴ الی ۵ ماه از اون روز گذشته و هر بار بهش فکر میکنم، چشمام خیس اشک میشه! حتی همین الآن که این پست رو مینویسم.
این چند تا تجربه، نشون داد عادت کردن به مرگ عزیزان بعد از مهاجرت، کشکی بیش نیست! اصلاً چیزی به اسم عادت به مرگ عزیزان وجود نداره!
فقط آدم شاید بتونه یاد بگیره با خودش به صلح برسه و مراحل و مراتب سوگواری رو بهجا بیاره! این مراتب سوگواری خیلی مهمه! به خودتون فرصت بدین تا دلتون سبک بشه! من هرگز در زندگیم مراتب سوگواری رو درست بهجا نیاورده بودم. تا همین آخرین تجربه دوست عزیزم. 😭
– – –
اول میخواستم این پست رو تو دستهبندی چالشهای مهاجرت بذارم، اما دیدم این چالش تو زندگی همه هست، ربطی به مهاجرت و محل زندگی نداره!
غم وجود داره، غصه وجود داره! چه بخوایم چه نخوایم، مرگ وجود داره! ما باید یه سری ویژگی رو درون خودمون تقویت کنیم، شاید اسمش صبر باشه یا تحمل! شاید هم اسمش باور باشه به مرگ، شتری که در خونه همهمون میخوابه و روزی هم نوبت ما میشه!
– – –
از روزی که اردوان، این پسر جوون، برادر کوچیکم فوت کرده، دنیا واسه من خیلی عوض شده! حس اینکه باید به جای اون هم زندگی کنم. حس اینکه باید زندگی کنم. حس اینکه دنیا دو روزه و زندگی بیارزشتر از یه لحظه خم ابروعه و باارزشتر از همه دنیا!
اینکه چرا به دنیا اومدیم و چرا زنده هستیم؟ چرا هنوز نفس میکشیم؟
وقتی اردوان فوت کرد، روزی هزار بار از خودم و از خدا میپرسیدم چرا اون؟ حتی آرزو میکردم کاش من به جاش مرده بودم. کاش خدا جون من رو میگرفت و اردوان زنده میبود هنوز.
آدم گاهی از وجود خودش شرمسار میشه و خجالت میکشه!
اما از اون لحظه که موفق شدم با خودم و سوگواری به صلح برسم، یه احساس مسئولیت بزرگ داشتم. من باید جای این پسر هم نفس بکشم و زندگی کنم.
باید تو مسیر قدمهای اون قدم بردارم. اردوان آدمی بود پر از خوبی، پر از معرفت، پر از لحظههای خوبی که برای همهمون رقم زده بود. پر از خندوندن و شیطنتهاش.
– – –
خیلی چیزا گفتنی نیستن، فقط این رو میدونم که ….
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کم رنگ
زندگی باید کرد
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز پنهان
گاه باید رویید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
لحظه هایت بی غم
روزگارت آرام….
سهراب سپهری
یک دیدگاه بگذارید