سلام.
آخر پست «آنچه گذشت – ۲۰۲۲»، از ۲۰۲۳ خواستم که باهامون مهربون باشه. ولی خب، همیشه دنیا اونطوری که ما میچینیم و برنامه میریزیم پیش نمیره.
وقتشه بریم ادامه مطلب، آره همین اول
سلام.
آخر پست «آنچه گذشت – ۲۰۲۲»، از ۲۰۲۳ خواستم که باهامون مهربون باشه. ولی خب، همیشه دنیا اونطوری که ما میچینیم و برنامه میریزیم پیش نمیره.
وقتشه بریم ادامه مطلب، آره همین اول
سلام
من از دوم سپتامبر، تبلیغ کنسرت سیاوش قمیشی رو دیدم و تو این دو ماه تا روز ۵ نوامبر که بلیط خریدم، هر چند روز یک بار سایت بلیط رو چک میکردم و فکر میکردم که برم یا نرم. انگار یه گل با بینهایت گلبرگ رو پرپر کنی و نتونی تصمیم بگیری.
با توجه به این پست، میتونین حدس بزنین که بالاخره این گل اونقدر پر پر شد تا به جواب “برم” رسید.
البته که سیاوش قمیشی خواننده مورد علاقه من نیست و شاید در مجموع ۱۰ تا آهنگش رو شنیده باشم. برای همین فکر نمیکردم اینقدر بهم خوش بگذره و اشک شوق بریزم.
خیلی هیجانانگیز بود، انگار یه نوستالژی، آخه من وقتی نوجوون بودم آهنگهای قمیشی رو گوش میدادم، به خصوص آلبوم نقاب.
فرصت خوبی بود برای زنده شدن یه سری شوقها! شوقهایی که انگار به مرور زمان به خواب زمستونی یا کما میرن. احتمال میدم بعد از این تلاش کنم تمام کنسرتهای خوانندههای ایرانی رو برم.
سلام
تو یه جلسهای بودم که این تشبیه بسیار کاربردی رو شنیدم:
زندگی مثل یه پازل میمونه. هر اتفاق زندگی میشه یه قطعه از این پازل، همه قطعههای پازل خوشکل نیستن، پازل هم قطعههای سیاه و زشت داره، اما به مرور زمان و وقوع بقیه اتفاقها و کسب تجربههای دیگه، اون تکه سیاه و زشت در تصویر پازل کوچیکتر میشه.
هر تجربه تلخ و حادثه، حکم همین تکه سیاه و زشت پازل رو داره. اما به مرور زمان تو تصویر کلی از پازل زندگیمون کوچیکتر میشه
این پازل هیچوقت تموم نمیشه! تا آخرین لحظه زندگیمون ادامه داره.
پایان پیام.
– – –
پینوشت: روز کارمند (روز خودم و هر کی کارمنده) مبارک.
سلام
چقدر جوون بودما! سال ۱۳۹۳ – یعنی ۵ سال پیش!
این نوشته بیشتر از اینکه مربوط باشه به دنیای استارتاپها، خاطره و دلنوشته است. اصلاً چی شد که تصمیم گرفتم این پست رو بنویسم. به دو علت:
علت اول: دیروز، شخصی من رو با برگزارکننده بوتکمپ دانشگاه امیرکبیر اشتباه گرفت و همین باعث شد مرور کنم که چه رویدادهایی بودم.
علت دوم: امروز، متن “درباره من” وبلاگم رو خوندم و دلم خواست یکی از پاراگرافهای این متن رو مفصلتر توضیح بدم.
دوست دارم بگم چرا رویداد برگزار میکردم. بالاتر اشاره کردم، من تو فکر راهاندازی یک سایت بودم که وقت زیادی گذاشتم تا برم کلاس برنامهنویسی، اما در نهایت فهمیدم برنامهنویسی تخصص مناسبی برای من نیست. همیشه، تمام حس من این بود که من خیلی دیر مسیر زندگیم رو پیدا کردم، برگزاری رویدادها، از نظر من برای کمک کردن به همه افرادی بود که شرکت میکردن تا زودتر مسیر استعداد و تواناییشون رو پیدا کنن. حداقل حس من از این رویدادها این بود.
اولین باری که من با کلمه و عبارتهای “استارتاپ” و “استارتاپ ویکند” مواجه شدم، اواخر سال ۱۳۹۱ بود و در توییتر! بعدها تو برنامههای روزانه وبلاگم به سایت استارتاپ ویکند تهران اشارهای کردم و گفتم اگه استارتاپ ویکند شیراز برگزار بشه، حتماً شرکت میکنم.
تقدیر به کام من چرخید و من برای برگزاری اولین استارتاپ ویکند شیراز داوطلب شدم و عضو تیم برگزاری بودم. این رویداد، ۸ تا ۱۰ آبان ۱۳۹۲ برگزار شد! عمر میگذره! به همین سرعت! انگار که دیروز بود!
(من به تقدیر چندان اعتقادی ندارم، چیزی رو بخوام، تلاش میکنم و بهش میرسم. فقط من باب (از در ِ یا با هدف) ادبی و شاعرانه شدن فضا عبارت تقدیر رو به کار بردم)
من همیشه از نوشتن تجربههام لذت میبرم. به دو علت. علت اول اینکه، فکر کنم واضح باشه که من نوشتن رو خیلی دوست دارم. علت دوم هم، شاید تجربههای من به درد یه نفر دیگه بخوره.
این شد که تجربههای برگزاری رو نوشتم:
خاطرهنویسی رو هم که همیشه دوست داشتم. اشتراک احساسات خوب با بقیه 🙂
بعد از استارتاپویکند شیراز، تجربه بعدی مربوط میشه به “لین استارتاپ ماشین“. که در این مورد هم باز از پشتصحنههای برگزاری و همچنین خاطرههای رویداد نوشتم. زمانی هم که برای برگزاری لین استارتاپ ماشین شیراز آماده میشدم، از نقاط قوت این رویداد نوشتم.
البته علت استفاده از عبارت “فرصت ناب”، ترجمه لین استارتاپ ماشین به ماشین استارتاپ “ناب” بود.
حتی انتقادهام رو هم با ذکر نقاط مثبت و نقاط منفی با حضور در رویدادهای زیادی نوشتم. همچنان هم به نظرم اولین استارتاپویکند زنجان بهترین رویدادی بود که شرکت کردم (حتی بهتر از رویدادهایی که خودم برگزارکننده بودم – کسی که نمیگه ماست من ترشه! ولی میتونه بگه ماست دیگری بهتره!).
حالا میخوام یکی یکی جاهایی که بودم رو بنویسم، البته اگه همشون یادم بیان!
اسم رویداد | تاریخ | علت حضور |
---|---|---|
اولین استارتاپ ویکند شیراز | ۸ تا ۱۰ آبان ۱۳۹۲ | عضو تیم برگزارکننده |
اولین لین استارتاپ ماشین تهران | ۲۴ تا ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳ | عضو تیم برگزارکننده |
همفکر / جلسات هفتگی استارتاپی شیراز | خرداد ۱۳۹۳ تا تیر ۱۳۹۴ | هماهنگکننده |
اولین استارتاپ ویکند زنجان | ۱۵ تا ۱۷ مرداد ۱۳۹۳ | حامی رسانهای و لایوبلاگ |
رویداد اسلاش تهران | ۷ مهر ۱۳۹۳ | حامی رسانهای و لایوبلاگ |
پیشرویداد اول استارتاپویکند بوشهر | ۲۲ آبان ۱۳۹۳ | سخنران |
اولین استارتاپ ویکند قزوین | ۲۸ تا ۳۰ آبان ۱۳۹۳ | حامی رسانهای و لایوبلاگ |
دومین لین استارتاپ ماشین تهران | ۱ تا ۳ بهمن ۱۳۹۳ | عضو تیم برگزارکننده و منتور |
اولین استارتاپ ویکند بوشهر | ۲۹ بهمن تا ۱ اسفند ۱۳۹۳ | منتور |
رویداد آخر هفته استارتاپی در حوزه کشاورزی | ۲۰ تا ۲۲ اسفند ۱۳۹۳ | مجری و منتور |
لین استارتاپ ماشین شیراز | ۲ تا ۴ اردیبهشت ۱۳۹۴ | مدیر تیم برگزارکننده |
استارتاپ گرایند شیراز | خرداد ۱۳۹۴ تا اسفند ۱۳۹۴ | مدیر تیم برگزارکننده و مجری |
اردوی استارتاپ شیراز | ۲۰ تا ۲۲ آبان ۱۳۹۴ | منتور |
اولین استارتاپ ویکند جهرم | ۹ تا ۱۱ اسفند ۱۳۹۶ | منتور |
کارگاه آموزشی بومینو یزد | ۶ و ۷ اردیبهشت ۱۳۹۷ | منتور |
امیدوارم رویدادی رو از قلم (تایپ) ننداخته باشم. چقدر خاطره! از این رویدادها نمیدونم چند گیگ عکس و ویدیو دارم! (هارد اکسترنالم پیشم نیست که چک کنم)
خب متاسفانه به علت اینکه از یه جایی به بعد “استارتاپتیوی” هم به سرنوشت شکست دچار شد و دیگه هاست و دامینش رو تمدید نکردیم، تمام تاریخچه لایوبلاگها از دست رفته و چقدر حیف. اما کانال آپارات، پیج فیسبوک، اینستاگرام و توییتر به سان محتواهای ماندگار، یادبود اون دوره پر هیجان از زندگی من خواهند بود.
مدتی که “استارتاپتیوی” فعال بود و تو رویدادهای مختلفی به عنوان حامی رسانهای شرکت کردیم، من بهترین تجربه کار تیمی و البته به نوعی “رهبری” تیم رو داشتم. یه تاریخ همزمان سه تا شهر رویداد داشتیم و حامی رسانهای بودیم و من تو هیچ کدوم حضور نداشتم، دورادور تیم رو مدیریت میکردم. تجربه لذتبخشی بود.
مهمتر از همه اینکه ۴ نفر تو اکثر این رویدادها همیشه کنارم بودن و بهم کمک کردن. خواهرم، دخترخالهام و بهترین و صمیمیترین دوستام. وقتی بودن دیگه نگران هیچی نبودم. مطمئن هم بودم از خودم عکسهای خوب میگیرن [ایموجی خنده و عرق شرم همزمان].
پست خیلی طولانی شد، فکر میکنم بهتر باشه برای علت دوم پست دیگهای بنویسم. شاید باورتون نشه، ولی حاضر کردن همین پست، حدود ۳ ساعت طول کشید!
تا درودی دیگر بدرود!
انتخاب موضوع امروز، وابسته شد به تولد خواننده خوب (نظر و سلیقه منه) کشورمون. لینک دو تا آهنگ از آهنگهای فرزاد فرزین رو میذارم که خیلی دوسشون دارم:
آقای فرزین تولدت مبارک!
– – –
پینوشت: اگه براتون مقدوره، برای حفظ قانون کپی و حمایت از تهیهکنندگان، نسخه اصلی آلبوم و آهنگها رو تهیه کنین.
سلام
یه روزایی پیدا کردن موضوع برای نوشتن سخت میشه! مثل همین روزا! سایت Days of the Year رو باز میکنم و دنبال موضوعی میگردم برای نوشتن. امروز Corn On The Cob Day نامگذاری شده!
همین نامگذاری آدم رو پرت میکنه به دنیای خاطرات، به روزایی که از پلههای مترو حسنآباد تهران، بالا میومدم و یه گاری ایستاده بود و بلال درست میکرد.
شاید بلال هیچوقت جز خوردنیهای مورد علاقهام نبود، آخه بین دندونام گیر میکرد و خیلی اذیتم میکرد (نکته: مسواک بزنید تو رو خدا، دندوناتون مثل دندونای من نشه / البته احتمالاً از سن خودتون گذشته، واسه بچههاتون میگم)، اما یهویی بالاخره وقتی خسته از سر کار میای خونه و بوی بلال توی محله پیچیده، آدم هوس میکنه دیگه!
چاره درد دندون هم، یه نخ دندون کشیدنه!
اینجور خاطرهها و این گاریهایی که ذرت و باقالی و لبو دارن، خاصِ ایرانه! آدم واسه همین خاصها گاهی دلش تنگ میشه!
۱۵ اردیبهشت، جشن میانه بهار، به روز شیراز معروفه، شیراز دوست داشتنی.
اگه شیرازی هستین یا شیرازی نیستین، به جواب این سوال فکر کنین:
اولین چیزی که با شنیدن اسم شیراز به ذهنتون میاد چیه؟
خب شاید واسه ماهایی که اونجا زندگی کردیم جواب فرق کنه:
همه اینا واسه ما پر از خاطره است، فکر نمیکنم مسافری باشه که از شیراز خاطره بدی براش مونده باشه، شما چطور؟
شیراز عزیزم، روزت مبارک!
چند مدت اخیر، چند از دوستام و اعضای فامیل، یا در تدارک مراسم ازدواج بودن، یا منتظر تولد فرزند. یا اینکه قدم نورسیده شون مبارک شده بود.
این شد که من دنبال ایدههای خلاقانه و هیجانانگیز واسه عکاسی میگشتم براشون. نه اینکه ازم خواسته باشن، خودم خوشم میومد پیشنهادات باحال بدم :))
حالا چی شد که تصمیم گرفتم این پست رو با این عنوان بنویسم، یادگاری از خاطرات، که میشه همین عکس و فیلم و گاهی پروفایلهای اینستاگرام و هارد لپتاپ و هارد اکسترنال و ….
من خودم، قبل از اینکه دوربین داشته باشم، موبایل دوربیندار داشته باشم، خیلی بیشتر به خاطرهسازی توجه میکردم، از وقتی دوربین به زندگی روزمرهمون باز شد، ماسک زدیم، تظاهر کردیم و نقش بازی کردیم. شاید هم نه، واقعاً از ته دل بوده.
به نظر شما، از وقتی دوربین اومده، ثبت خاطرهها امکانپذیر شده، خوشحالتر شدین یا تاثیری نداشته؟
البته این نوشته هدف دیگه داشت، ولی خب، افکار اونطوری که براشون برنامهریزی میکنیم به رشته تحریر در نمیان!
خب از اول شروع کنیم
شما برای مراسمهای خاصتون، برای عکاسی دنبال ایده خاص میگردین؟
مثلاً یه عضو جدید میخواد اضافه بشه به خانوادهتون؟
یا اینکه میخواید خبر نامزدیتون رو بدین؟ یا تاریخ عروسی رو اطلاع بدین یا هزار تا چیز دیگه که میخواین به همه دنیا خبر بدین یا نه، فقط برای خودتون تو آلبوم نگه دارین.
– – –
پینوشت ۱: خاطره رو تو ذهنتون ثبت کنین و گاهی فیلمای ثبت شده تو ذهنتون رو دوباره پخش کنین، خیلی لذتبخشه.
پینوشت ۲: در نهایت هم خواستین عکس بگیرین، عکسای بامزه و خلاقانه بگیرین که حتی ساختن و گرفتن اون عکسا هم خاطره شه.
پینوشت ۳: کلاً خاطره بسازین، آدمی با همین خاطرهها زنده است.
تو پست قبلی در مورد تجربه پرواز و فرودگاه، گفتم که ورود خاطرهانگیزی بود و تعبیری که من از این تجربه داشتم رو دوست دارم با همه به اشتراک بذارم.
همونطور که تو قسمت دوم سفرنامه نوشتم، پرواز من بیزنس ایرانایر بود و چکاین پرواز از سالن CIP فرودگاه امام خمینی انجام میشد.
من از سیر و سفر فرودگاه خواستم که برام ماشین بفرستن و از همون لحظهای که از در آپارتمان بیرون اومدم، رفتارهای ویژه و متفاوت با من شروع شد. با رسیدن به فرودگاه امام خمینی، یک نفر چمدان من رو از ماشین تحویل گرفت و جلوی پذیرش برد. توی پذیرش سالن CIP چمدان و پاسپورت و بلیط رو از من تحویل گرفتن و به سمت سالن ویژه CIP که پذیرایی فوقالعاده تدارک دیده شده بود راهنمایی کردن. از این مرحله به بعد هر کاری مثل گرفتن ارز مسافرتی، عوارض خروج از کشور و مهر خروج، توسط پذیرش CIP انجام میشد، به همین سادگی.
میزان عزت و احترامی هم که همه خدمه و کارمندهای اون سالن نسبت به مسافرها داشتند که نگفتنیه.
از لحظهای هم که وارد هواپیما شدیم، پذیرایی کابین بیزنس و تمام برخورد مهماندارها با مسافرهای بیزنس، صد پله بالاتر و بهتر بود. که تو قسمت دوم سفرنامه کامل نوشتم.
حالا رسیدیم به فرودگاه فرانکفورت! همه وارد یک صف شدیم، برای مهر ورود، با همه مسافرهای سایر پروازها، با مسافرهای پرواز کشورهای دیگه و اکونومی و بیزنس، همه و همه! سیاه و سفید! زرد و سرخ! همه و همه! آسیایی و آمریکایی! اروپایی و آفریقایی!
همه وارد یک صف مشترک شدیم و از اون به بعد همه مثل هم بودیم!
همه با اشاره کارمندهای فرودگاه مسیر مستقیم رو دنبال میکردیم!
همه گم شدیم و به دنبال پیدا کردن سالن برای تحویل گرفتن چمدان!
همه مثل هم!
همه!
تعبیر من: دنیا تموم شد و وارد آخرت شدیم. آخرت هست، باید باشه، قیامت هست و باید باشه. حداقل من معتقدم باید باشه. حالا دیگه همه برابریم! چه فقیر چه غنی! چه سیاه چه سفید! چه زرد چه سرخ! همه مثل هم! همه برابریم!
تعبیر شما چیه؟ برداشت شما چیه؟!
چند روز پیش از جلو محل برگزاری رویداد استارتاپویکند شیراز رد شدم. یه نگاه کافی بود برای زنده شدن هزار و یک خاطره، هزار و یک درس و هزار و یک تجربه. ۳۳ روز از اختتامیه گذشته، ۳۳ روزی که هنوز به طور کامل فرصت نکردم ۵۴ ساعت برگزاری رو مرور کنم. دو ماهی که تقریباً ۸۰ درصد زمانم رو اختصاص دادم به استارتاپویکند شیراز، اندازه ۴ ماه کار و درس عقب افتاده واسه شغل و دانشگاهم فعالیت انجام نشده برام باقی گذاشت که مجبور بودم در ماه گذشته به همهشون سر و سامون بدم.
گذشتن از محل برگزاری همانا و مرور ثانیه ثانیه رویداد از شروع همکاری من به عنوان برگزارکننده تا اختتامیه همانا. گرچه خاطرات به همین روزها محدود نیست، به روزهایی که تلاش میکنی برنامهات رو تنظیم کنی و در استارتاپویکند تهران شرکت کنی و نمیشه، به روزهایی که تلاش میکنی نمایندههای شیراز رو بشناسی، به یک ماهی که تند و تند ایمیل و مسج میفرستی و میخوای داوطلبانه با رویداد همکاری کنی. به روزی که بالاخره ازت دعوت میکنن تا برای جلسه بری. تمام روزهای ۱۰ ماه گذشته از بهمن ۹۱ تا آذر ۹۲ یه باره از جلو چشمات رد میشن.
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین.
زندگی گاهی فرصتهایی پیش روی آدم میذاره که باید آگاهانه ازشون استفاده کرد، اما چه بهتر که خود فرد فرصت رو بسازه. استارتاپویکند شیراز فرصتی بود که من آگاهانه ساختمش، منتظرش بودم، چندین ماه بود پیگیری میکردم و مطالعه میکردم که برای برگزاری رویداد باید چی کار کنم، اما چون پشتوانه حقوقی نداشتم، نمیتونستم داوطلب برگزاری بشم. روزی که از طریق خبرنامه متوجه شدم برای برگزاری استارتاپویکند شیراز گروهی تشکیل شده، خیلی خوشحال شدم، همون اول درخواست همکاری دادم، یک بار نه، دو بار هم نه، بیش از ۵ بار، در طول ۲ هفته به هر دو برگزارکننده آقای اسماعیلیفرد و آقای رشیدی مسج فرستادم. تا بالاخره پس از مسجهای پیدرپی من، به خودجوش بودن و انرژی من پی بردن و از من خواستن در جلسهی معرفی شرکت کنم.
روز پر استرسی بود. اما انرژی و هیجان من اونقدر بود که بتونم استرس رو کنترل کنم. از همون روز به عنوان ادمین پیج فیسبوک و توییتر فعالیتم رو شروع کردم. بعد از اون نامهنگاریهای پیدرپی واسه جذب اسپانسر و اختصاص مکان. گاهی روزانه به بیش از ۵ جا نامه میبردیم. نامهها در روند اداری گم میشدن یا اتفاقات مشابه ما رو مجبور میکرد بارها و بارها روند رو طی کنیم. استارتاپویکند در شیراز ناشناخته بود، هر روز ساعتهای زیادی باید در مورد استارتاپویکند توضیح میدادیم. گاهی در طول روز اینقدر حرف میزدم که درد توی حنجرهام میپیچید. بعضی روزها اینقدر راه میرفتم که حس میکردم هر آن ممکنه پاهام کنده شن یا حتی فلج شم. بعضی وقتا اینقدر رانندگی میکردم که دیگه از ترافیک و ماشین به انزجار میرسیدم.
در طی این روزها، تجربیات خیلی خوبی کسب کردم، که در پستهای مربوطه اونها رو نوشتم یا مینویسم. بگذریم و برسیم به روز برگزاری:
صبح روز برگزاری رفتم فرودگاه دنبال مربیها، چه خاطرهای شد این استقبال، موقعی که آقای ملایری رو به هتل میرسوندم، ماشین خاموش شد و من هنوز واسه اون روز به شدت شرمندهام. خاموش شدن ماشین صبح چهارشنبه روز اول برگزاری همانا و بی ماشین شدن تو اوج کار و برنامه همانا.
شروع شد، خوب شروع شد، لایوبلاگ رو دادن دست من، داشتم لایوبلاگ رو انجام میدادم یهو اینترنت قطع شد، اسپانسر بهونه گرفته بود و ترافیک رو محدود زده بود، زنگ زدم، هی زنگ زدم، به رییسش به کارشناسش، چند بار تو پلههای اتاق فرمان خوردم زمین، ضعف کردم، نمیدونستم لایوبلاگ رو انجام بدم که همه ایران میگفتن چرا شیراز لایوبلاگ نداره یا نمیدونستم اینترنت رو پیگیری کنم و راه بندازم. همه شاکی بودن، همه نگاهها و انتقادها به من بود. چرا اینترنت قطعه؟ چرا ترافیک تموم شد؟ چرا لایوبلاگ نداریم؟ چرا گرمه؟ چرا نورکمه؟
پذیرایی شروع شد، پا به پا همه بودم پذیرایی شن، پا به پای اینکه بچههای خودمون یه چیزی بخورن ضعف نکنن، پا به پای اینکه لیوانهایی که گذاشتن رو جمع کنم اونجا کثیف نباشه، پابهپای پذیرایی از مهمونای خارجی، پابهپای حرف زدن باهاشون، همه جا بودم و هیچ جا نبودم.
موقع تشکیل تیم بود، کمک کردم دخترایی که نمیتونن یاد بگیرن چطوری عضو تیم جمع کنن. از اون لحظهها هیچ تصویری تو ذهنم نیست، نمیدونم کجا بودم و کجا نبودم، داشتم مرتب میکردم، تلفن میزدم واسه اینترنت، تلفن میزدم واسه غذا، اصلاً یادم نیست اون چند ساعت چطوری گذشت، فقط گذشت.
صبحونه نخوردن و ناهار نخوردن و ضعف کردن به جای خود، خستگی به جای خود، لباسی که سر آماده سر سن به شدت کثیف شده بود به جای خود و همه و همه ما رو رسوند به شب اول با اون همه تاخیر در شام. شاید یکی از بدترین لحظات بود. واقعاً تو اوج فشار روحی اون روز، ضربه خیلی بدی بود، اون هم روز اول، روز افتتاحیه. نارضایتی شرکتکنندهها استرس و فشار روحی رو دو چندان کرد. تو همین وضع میون اون همه آشفتگی کتف چپم تا روی قلبم گرفت و نمیتونستم درست دستم رو تکون بدم. درد جسمی تو اون شرایط شاید بدترین بلا باشه، مخصوصاً وقتی اون همه کار هست. بالاخره اون شب گذشت و رفتیم خونه، فکر میکنم ساعت ۲ شب بود که بالاخره بعد از چندین ساعت غذا خوردم، که کاملاً یخ بود. ولی خب غذا بود. این چندین ساعت برمیگرده به چند روز قبل که تقریباً بعد از روز جمعه من هیچ روزی صبحونه و ناهار و شام درست نخورده بودم.
رسیدیم به ساعت ۵ صبح، بیدار شدم آماده شدم، دخترخالهام که عکاس مراسم بود رو بیدار کردم و راه افتادیم سمت محل برگزاری، امروز باید صبحونه میدادیم، اون ساعت صبح با صلوات تاکسی پیدا کردیم و دربست رفتیم تا محل همایش. چیدن صبحونه طول کشید، به هم خوردن زمانبندی همیشه من رو اذیت میکنه، اینکه نتونم کاری رو سر وقت انجام بدم آسیب روحی و حتی مغزی روم داره. واسه همین همیشه خیلی زودتر از زمانی که تعیین کردم کارام رو انجام میدم، ولی تو یک چنین فعالیتی نمیشه دقیق بود. دقیق بودن زمان یه هماهنگی خیلی قوی لازم داره.
خدا رو شکر گذشت. من صبحونه نخوردم و دخترخالهام برام لقمه گرفت، برام چایی آورد، واقعاً اینقدر کار زیاد بود که حتی یادم رفت گرسنهام و دارم ضعف میکنم. خودم رو کاملاً یادم رفته بود. مشغول جمع کردن اسم شرکتکنندهها بودم، اسمشون به انگلیسی واسه سرتیفیکیتها، ازشون خواستم همونطور که خودشون مینویسن، همونطور که تو گذرنامهشون هست اسمشون رو بنویسن. صحیح بودن سرتیفیکیتها خیلی مهم هست. مشغول تایپ شدم، کار راحتی نبود، هم استرس داشت هم میونه کار، کارهای دیگه پیش میومد، قطعی اینترنت، به هم ریختن وضعیت، سرعت کم، تمام مشکلاتی که متاسفانه با اینترنت داشتیم، مسئول رستوران زنگ میزد و تعداد میپرسید، مراجعهکننده داشتیم که میخواستن نیمههای روز پنجشنبه ثبتنام کنن. پیگیری تکمیل ثبتنام چند نفر که دقیقه ۹۳ ثبتنام کرده بودن و خیلی کارهای دیگه که الآن خاطرم نیست. تایپ اسامی اونقدر طول کشیده بود که دیگه چشمام نمیدید، با کمک دوستان بالاخره اسامی رو به طور کامل تایپ کردیم. روز دوم کیک داشتیم، من حتی موقع بریدن کیک نبودم. آقای غانمزاده لطف کردن زنگ زدن که میخوان کیک ببرن بیا و من با اینکه دوست داشتم توی جمع و بین بچهها باشم نتونستم. مربیهای عزیز اینقدر محبت داشتن که برای من کیک آوردن.
رسیدیم به روز سوم، روز اختتامیه، آماده کردن فیلمهای سلام اهواز، هالو برلین و استارتاپویکن شیراز، آماده کردن لوحهای تقدیری که لایفوب فرستاده بود. و باز هم پیگیری وضعیت اینترنت، باید فیلم رو میفرستادم برای آقای احمدی، خط رایتل خودم شده بود هاتاسپات عمومی، هر کسی مشکلی داشت میرفتم تا از هاتاسپات من استفاده کنه. اینقدر از این سالن به اون سالن رفته بودم که پاهام جون نداشتن دیگه. فشار خیلی زیاد بود، هر کسی سوالی داشت میومد پیشم، مشکل اینترنت بود به من میگفتن، واقعاً تو اون شرایط نمیدونستم چیو پیگیری کنم، فیلم رو بفرستم، اینترنت رو زنگ بزنم، جواب تلفن مسئول رستوران رو بدم، جواب بقیه سوالا رو بدم، به چی برسم، اینقدر مشغله زیاد بود که واقعاً گیج و سردرگم بودم.
گذشت و گذشت و رسیدیم به اختتامیه، اختتامیه اولین رویداد استارتاپویکند شیراز، رویدادی پر از هیجان. رویدادی که واسه من خیلی ارزش داشت، رویدادی که با جون و دل همه انرژیم رو واسش گذاشتم. به خاطرش به همه کمخوابیها، همه خستگیهام غلبه کردم. حتی ۲-۳ ساعتی که اون چند ماه در طول شبانهروز میخوابیدم، خواب فعالیتهای استارتاپ رو میدیدم.
اختتامیهاست، دارم لوح لایفوب رو آماده میکنم و پرینت میگیرم، یهو به خاطر یه اشتباه، لپتاپ خاموش شد، تو اوج فشار شکستم، رفتم بیرون که به کسی چیزی نگم، شاید همه فکر کردن از ضعف بوده، ولی عصبانی شدم به خاطر علت خاموش شدن لپتاپ، متن لوح رو سیو نکرده بودم و تو اون لحظه به حدی عصبانی بودم که میترسیدم نتونم خودم رو کنترل کنم، عصبانی میشم بغض میکنم، رفتم هوا خوردم و بعد برگشتم و سعی کردم آروم باشم، از اول متن رو آماده کردم. سرتیفیکیتها رسید، بهم گفتن بذارشون یه جا خراب نشن، جایی بهتر از دست خودم پیدا نکردم. خیلی سنگین بودن، آرنجم درد گرفته بود. همون آرنجم که شکسته که در طول این چند روز حسابی بهش فشار اومده بود. همونطوری سرتیفیکیتها دستم بود که رفتم داخل سالن …
…
این قسمت سکوت لازم داشت و سکوت کردم، سکوت کردم و باز به سکوتم ادامه میدم و سعی میکنم درد اون لحظه رو که هیچ درمانی براش نیست تو وجود خودم حل کنم.
استارتاپویکند شیراز برگزار شد. نقطه ته خط.
امیدوارم واسه من این نقطه واقعاً آخر خط نباشه، از همین جا واسه تمام رویدادهای بعدی اعلام آمادگی میکنم.
به پایان رسید این پست، اما روایت و خاطره همچنان باقی است …