تو پستهای قبلی هم به صورت ضمنی در مورد این مورد نوشتم. حالا چرا اینقدر به این نکته تاکید دارم. کاملاً واضح و مشخصه، چون هدف، مسیر رو تعیین میکنه و حتی آماده کردن مدارک در راستای این اهداف هم فرق داره.
این پست رو با چند تا مثال پیش میبرم.
فرض کنید شما قصد دارید تحصیلی برید کانادا، در مورد امتحانهای زبان که باید شرکت کنید با مهاجرت کاری به کانادا تفاوت وجود داره. [من فقط تفاوت آزمون آکادمیک و جنرال آیلتس رو میدونم، اطلاعات زیادی در مورد مدارک لازم برای ویزای دانشجویی ندارم. *]
هدف شما هر کشوری که باشه، در راستای مدرک زبان وضعیت متفاوته. به عنوان مثال برای مهاجرت کاری به آلمان، شما دانش زبان نیاز دارید و نه مدرک. مصاحبه سفارت به زبانی که ادعا کردین بلدین انجام میشه و ارائه مدرک اهمیت چندانی نداره. در مورد مهاجرت تحصیلی به آلمان، در مقطع ارشد، برای ثبتنام در دانشگاه نیاز به مدرک دارین و برای مقطع دکترا، طبق چیزی که شنیدم، کافیه استاد قانع بشه که شما توانایی مکالمه و نوشتن مقاله رو دارین و میشه امتحان زبان رو از مدارک لازم کنار گذاشت. [تحقیق کنید و به شنیدههای من اعتماد نکنید.]
اینکه چه مدارکی رو باید حاضر کنید کاملاً وابسته به هدف شما از مهاجرته.
نکته بعدی که دوست داشتم در موردش بنویسم. صف گرفتن نوبت سفارت برای اقامت آلمان، تقریباً به حدود ۳ سال رسیده، علتش اینه که خیلی از افراد، فقط دنبال مهاجرتن و هم برای ویزای تحصیلی و هم برای ویزای اقامت کاری ثبتنام میکنن.
ولی این از نظر من اشتباهه، به چند دلیل، اولین دلیلش اینه که این وقتهای دوبله و سوبله، باعث همین صف طولانی سفارت شده، از طرف دیگه هم، اینکه باید مدارک رو برای هر دو هدف فراهم کنید، هم چند بار کاری و هم چند برابر هزینه خواهد داشت.
در ادامه هم قبلاً گفتم، هدف خروج از کشور، هدف مناسبی نیست، بعد از خروج لحظههایی پیش میاد که آدم خسته میشه، هدف باید خیلی خیلی محکمتر از این باشه تا آدم دووم بیاره.
خلاصه مطلب اینکه: هدف شما از مهاجرت، مسیر شما رو مشخص میکنه.
– – –
* سایر امتحانهایی که من اسمشون رو شنیدم: GRE، تافل، PTE
– – –
پینوشت: این متنها برداشتهای من از مهاجرته، تو مسیری که من طی کردم و بر اساس زندگی من و تجربههای من بوده. حتی خیلیها رو میشناسم که با ویزای مشابه من از کشور خارج شدن و حتی یک تجربه مشترک نداشتیم. پس، وضعیت رو بر اساس شرایط خودتون بشناسید و قدمها و بردارید و پلههای بعدی زندگی رو بسازید.
چند روز پیش فیلم Never Let Me Go رو دیدم و تصمیم گرفتم امروز در مورد این فیلم و ماجرای این فیلم و برداشتهایی که از این فیلم داشتم بنویسم. این فیلم بر اساس یک رمان از کازوئو ایشیگورو ساخته شده.
هرگز رهایم مکن – ویکیپدیا فارسی هرگز رهایم مکن – ویکیپدیا
فیلم Never Let Me Go در سال ۲۰۱۰ به کارگردانی مارک رومنک و نویسندگی الکس گارلند، ساخته شده.
– – –
Spoiler Alert
– – –
اگر میخواید این فیلم رو ببینید، الآن این پست رو نخونید، چون توی این پست در مورد موضوع فیلم و اتفاقات فیلم به طور واضح خواهم نوشت. دیدن این فیلم رو به شدت توصیه میکنم و دوست دارم نظرتون رو بدونم.
– – –
این فیلم تو یه مدرسه شبانهروزی شروع میشه، تا چند دقیقه ابتدایی فیلم متوجه نمیشیم قصه چیه، تا اینکه یک معلم به بچهها میگه چه آیندهای در انتظارشون هست. آیندهای که این بچهها به خاطرش به دنیا اومدن و هدف غاییشون از زندگی کردن چیه.
توی این مدرسه، سلامتی بچهها خیلی مهمه و سیستم بهداشتی خیلی خوبی دارن. تو این لحظههای فیلم حس میکنی چه مدرسه شبانهروزی جالبی، حتماً برای بچههای پولداره.
تا میرسه به سکانس معلم مدرسه که به بچهها میگه شما قرار نیست هیچوقت پیر بشید، شما تربیت میشید برای اهدای عضوهای حیاتی بدنتون.
به این قسمت فیلم که رسیدم، فکر میکردم قراره شخصیتهای اصلی فیلم فرار کنن و زندگی متفاوتی بسازن از آینده از پیش تعیین شده. ولی این فیلم قرار نیست فیلم هندی باشه!
اینجاست که میرسیم به برداشتی که از این فیلم داشتم. شخصیتهای این فیلم / رمان تربیت شده بودن برای اهدای عضو، اینکه میتونن اعضای حیاتی بدنشون رو اهدا کنن براشون نهایت لذت و غرق شدن در هدف غایی و جادوانگی بود. برای مرگ در حین عمل کلمه Complete رو به کار میبردن. انگار شخصی وظیفهای که بهش محول شده بوده رو تمام و کمال و به نحو احسن کامل کرده.
شاید بعد از دیدن این فیلم، به این فکر کردم که چقدر خوشبختم که تو زندگی حق انتخاب داشتم و کسی هدف غایی برام تعیین نکرده. درگیر اجبار نبودم.
از طرفی هم فکر کردم شخصیتهای این فیلم / رمان چقدر ساده زندگی میکردن، هیچ چالشی نداشتن، فقط باید سالم میموندن تا به مرحله “برداشت از بدن”شون برسن. به مرحله اهدای اعضای حیاتیشون.
انگار محصولی که کاشته شده تا به فصل برداشت برسه!
چند وقت پیش تجربه هم صحبتی با یک فردی رو داشتم که برای پروژهاش با افراد مختلف در مورد آرزها و حس خوب مصاحبه میکرد. اینکه چه چیزی در پایان روز باعث میشه فرد حس کنه اون روز، روز خوبی داشته.
اینکه آدم تلاش کنه از خودش، چیزهایی که خوشحالش میکنن و آرزوهاش بگه، کار سختیه، اول از همه اینکه باید به شناخت خیلی خوبی به خود و “خویشتن خویش” رسیده باشیم و دوم اینکه درجه کمی از برونگرایی رو داشته باشیم.
سوالی که پیش میاد اینه: چقدر خودتون رو میشناسید؟ خود واقعی! نه کسی که از بیرون دیده میشه! باطن بیشتر اوقات با ظاهر خیلی فرق داره.
بیشتر ما به مناسبات فرهنگی و عرف و غیره، خیلی از وجود واقعیمون رو پنهان میکنیم. به گفتهای، نقاب داریم. مثالهای خیلی زیادی میشه زد و همه ما تو جامعه کمابیش درگیر این مناسبات فرهنگی هستیم.
شاید مهمترین نکته این باشه که آدمی با خودش به صلح برسه و با “خویشتن خویش” آشتی کنه، آدمی خودش رو بشناسه، تواناییهاش رو کشف کنه، آرزوها و اهدافش رو بشناسه و قدم برداره.
صلح قشنگیه.
نوشتهها همیشه توی ذهن یه شکل دیگه هستن، آدم وقتی دست به قلم / کیبورد میشه، رشته افکار دستخوش تغییرات زیادی میشن و حرفای ذهن با حرفای تایپ شده گاهی زمین تا آسمون و گاهی کمی فرق میکنن و این هم زاده همون مناسبات و تعارفاته!
عنوان متن رویاست، پس باید از رویا بنویسم. تا حالا فکر کردین رویای شما چیه؟ البته اینجا منظور از رویا، رویای شیرین شبانه نیست. آرزو و آمال بزرگی که در سر داریم.
اون مدینه فاضله ذهن شما چه شکلیه؟ چند نفر رو در بر میگیره؟ محدود شده به عزیزانتون یا رویاهای بزرگتری برای همه مردم دارین؟
وقتی نوجوون بودم، مدینه فاضلهای توی ذهنم بود که فکر میکردم خیلی فوقالعاده باشه، به مرور زمان که بزرگتر شدم و شرایط رو دیدم، متوجه شدم اجرا شدن مدینه فاضله ذهن من، ایدهآلگرایانه است و شاید حتی نشه! ولی هنوز تو ذهنم مونده و سعی میکنم بازبینیاش کنم و حداقل چند قدمی به سمتش حرکت کنم.
به مرور زمان، اهداف آدم تغییر میکنه، رویاها هم پختهتر میشن. بزرگ شدن و دنیا دیدهتر شدن و حضور در جامعه، بزرگترین درسهای زندگی رو به آدم میده، چه بهتر که هر چه زودتر از حباب ذهنمون خارج بشیم و اجتماع واقعی رو ببینیم.
خلاصه بگم:
چقدر خودتون رو میشناسید؟
– – –
پینوشت ۱: تمامی این نوشتهها، نظرات شخصی من هستن، گاهی با مطالعه و گاهی با مشاهده و گاهی هم با تفکر بدست اومدن، هیچ لزومی نداره نتیجهگیریهای فردی من که بر اساس معیارهای شخصی منه، برای فرد دیگه درست باشه.
پینوشت ۲: خوندن و شنیدن همه نظرات و تفکرها، فقط برای دیدن دیدگاههای دیگه مناسبه، اما در نهایت، آدمی باید خودش با خودش فکر کنه و بر اساس تجربیات و مشاهدات خودش به نتیجه مطلوب و مناسب برای خودش برسه.
پینوشت ۳: شاید باید عنوان پست رو چیز دیگهای میذاشتم، ولی خب “رویا” عنوانی بود که جرقه شروع نوشتن شد.
پینوشت ۴: آهنگ مناسبتی برای این پست : سارا نایینی – دل یار
این پست چهارصدم وبلاگمه، البته سومین وبلاگ. و وبلاگی که تصمیم دارم بمونه تا ابد، یادگار از من. دوست داشتم این پست خیلی خاص باشه، موضوع مهمی برای گفتن داشته باشه. اما ….
فقط و فقط یه آهنگ همه چیز رو تغییر داد. قرار نیست همه چیز فوقالعاده و به قولی خارجیها Perfect باشه، زندگی بی نقص نیست. پس من چرا دنبال یه پست ایدهآل برای یه عدد رند مثل ۴۰۰ هستم؟ خیلی وقتها، پستهای قدیمی که در لحظه نوشتنشون فکر میکردم فوقالعاده هستن، با تغییر نظر و عقیدهام دیگه چنین حسی بهشون ندارم. فقط احساس افتخار از بزرگتر شدن و بلوغ فکری خودم جایگزین حس نوشته فوقالعاده میشه.
باشد که برسم به پست ۴۰۰۰ ام.
این وبلاگ برای من همینه، رشد و بلوغ فکری خودم رو خط میزنم انگار. مثل خط زدن برای قد کشیدن بچهها که روی ستون کنار در اتاقشون به یادگار میمونه.
زندگی مثل کوهنوردیه، قبلاً هم در این مورد پست نوشته بودم، انگار توی وجودم کوهنوردی تاثیر زیادی داشته همیشه. هر چی فکر میکنم بیشتر تجربهام از طبیعت هم کوهنوردی داشته!
کوهنوردی از سری قصههای کوهنوردی
گاهی، در حین بالا رفتن، آدم برمیگرده و به راه پیموده شده نگاه میکنه! گاهی باورت نمیشه این همه راه اومدی، جایی که وقتی از پایین کوه بهش نگاه میکردی، هیچوقت فکر نمیکردی بهش برسی.
از دامنهای هم که الآن هستی، به قله که نگاه میکنی، یه ترس ناخودآگاه میاد سراغت، میترسی بهش نرسی، پس وقتشه، نگاه کن به مسیر پیموده شده، یادت بیاد چه مسیری رو با چه سختی طی کردی به اینجا برسی، بقیه راه هم همینطوره، تلاش میکنی و به قله میرسی.
فقط تو این قصه، تو قصه زندگی همه ما، یه مقدار ابر دور قله رو گرفته، هر چی نزدیکتر میشیم واضحتر میشه. همه ما تصوری از قله داریم، برنامهای که قله باید این شکلی باشه. همون هدف. در اکثر مواقع دقیقاً همونه! دقیق دقیق، طبق چیزی که فکر میکردیم.
یه وقتایی هم قلهای در کار نیست و زندگی همین مسیری هست که داریم طی میکنیم.
– – –
پینوشت ۱: میدونم عکس پست با متن پست در تضاد و تناقض و تعارضه، به بزرگی خودتون ببخشید. حس عکس بیشتر به حال فعلی شبیه بود. همیشه ذل و ذهن آدم در یک راستا نیستن. دل عکس رو انتخاب میکنه و ذهن متن رو!
پینوشت ۲: شاید بد نباشه بشنوید اون آهنگ رو – Spoiler Alert – آهنگ هیچ ربطی به کوهنوردی نداره!
آهنگ تیتراژ سریال ممنوعه – فصل دوم – رضا بهرام – مو به مو
پینوشت ۳: میخوام مشق شب بدم به خودم! هر روز، یک پست! بنویس! “نوشتن” بر هر درد بیدرمان دواست! نوشتن باعث میشه بیشتر مطالعه کنم و بیشتر تحقیق کنم. پس مینویسم، بیشتر از قبل و با تعهد بیشتر
پینوشت ۴: قله کجاست؟
دسترسی سریع
آخرین نوشتهها
دستهبندی نوشتهها
- آرشیو (۲۳۸)
- تجربیات مهاجرت (۱۰۷)
- دل نوشته ها (۲۶۶)
- فعالیتهای جانبی (۱۸۵)
- آشپزی (۴)
- فیلم و سریال (۷۸)
- کتاب و کتابخوانی (۵)
- گردشگری (۸۸)
- نویسندگی (۱۰)