گفته بودم که آدم یه وقتایی مجبور میشه تصمیم به “مهاجرت کهکشانی” بگیره. از اون ساحل امن و ثبات بزنه بیرون تا رشد کنه، تا بزرگ بشه، تا واسه دل خودش آدمی بشه که هیچوقت نبوده، تا مسئولیت کارهایی رو بپذیره که همیشه ازشون فرار میکرده. تا به ضم خودش آدم مفیدی بشه واسه جامعه. و هزار تا دلیل و علت و معلول دیگه. شاید هم اصن یهویی یه پسر خوشکل و خوشتیپ ایتالیایی یا شاید هم آلمانی عاشق یه دختر عشایر بشه و اون دختر که جز سیاهچادر خودش جایی تا حالا نرفته، یهویی مهاجر بشه و بره از این کشور به جایی که نه همزبانی داره نه همفرهنگی. بالاخره هزار تا دلیل وجود داره واسه رفتن، واسه نموندن، واسه جنگیدن و هزار فعل و فاعل دیگه.
این ماههای اخیر، روزهای اخیر، دقیق یادم نیست کی بود و چه زمانی بود و اصن چی شد که اینطوری شد. شاید حتی به “اول قصه” فکر کردم، ولی شاید هم نه، اون نبود.
شاید برگردم به خیلی قبلتر، وقتایی که بچه بودم، شاید ۷ یا ۸ ساله، مامانم یه دوست دارن از دوران دانشگاهشون، من دوستای مامانم رو خاله صدا میکنم، این خاله رو من همیشه خیلی دوست داشتم، هم خودش هم زندگیش رو. یه وقتایی میومدن شیراز و پیش ما میموندن و من چقدر این خاله مهربون رو دوست داشتم و دوست دارم.
شاید همین علاقه و تحسینی که نسبت به خاله داشتم باعث شد در ناخودآگاه ذهنم، مسیر زندگیش نقش ببنده و اون مسیر واسم بشه هدف و آرزو. دوست مامانم یا همون خاله، از شهر محل تولدش رفته بود به یه شهر دیگه برای کار و الآن سالهاست جدا از خانوادهاش زندگی میکنه. من همیشه جسارت و شجاعتش رو تحسین میکردم و همیشه دلم میخواست شبیهش باشم. شاید بعد از گذر کردن از دنیا و عالم نوجوانی و رسیدن به آرزوهای بزرگتری مثل مهاجرت به خارج از کشور، این آرزوی قدیمی و دیرینه رو فراموش کرده بودم، ولی ظاهراً کائنات خوب همه چیز یادشون میمونه.
یه جایی یه جمله خونده بودم که:
آرزوهات رو یه جا یادداشت کن، تو یادت میره ولی خدا یادش نمیره
شاید اون چیزی که امروز داری، آرزوی دیروزت بوده.
و من واقعاً این جمله رو با تمام سلولهای بدنم حس کردم. که آنچه که امروز دارم، در زمان کودکی و نوجوانی آرزو و خواسته عمیقی رو بر دلم و ذهنم و ناخودآگاهم نشونده.
پینوشت: یادتون باشه همیشه واسه فردای رسیدن به آرزوتون برنامهریزی کنین، دنیا با رسیدن به آرزو تموم نمیشه، بلکه قویتر و محکمتر و حتی سختتر ادامه داره.