سلام
جونم براتون بگه که امثال آدمهایی مثل من هم که خیلی سریع به غربت خو میگیرن هم، دلشون واسه وطن تنگ میشه.
[جدا از دلتنگی برای عزیزان، که توی این پست به کلی فاکتور گرفته شده]
خب نکته بالا رو آویزه گوشتون کنین و قضاوت نکنین، این پست منحصراً در مورد غذاست و بله من هم چونان شکمو [خنده]
شاید اولین چیزی که آدم دلش واسش تنگ بشه، قرمهسبزی باشه، البته از نوع مامانپز، من دلم واسه آش سبزی شیرازی هم خیلی تنگ میشه و هی هوس میکنم. از جیگر، دل، قلوه، خوئک و خوشگوشت هم که رد بشیم، کلهپاچه رو چه کنیم؟
یکی از بهترین حسهای اخیر واسه من، رفتن به رستوران ایرانیه. خبر خوش اینکه، تو کمپ دانشگاهی زاربروکن، یه رستوران ایرانی هست که پنجشنبهها قرمهسبزی داره، سعی کنین خیلی زود مثلاً قبل از ۱۱:۳۰ برید رستوران که تهدیگ هم داشته باشه، من امروز ۱۱:۴۵ رسیدم و پرسهای آخر قرمهسبزی بود و تهدیگ هم نداشت.
حس خوب بعدیاش اینه که میتونی با صاحب رستوران فارسی حرف بزنی و چاق سلامتی کنی! وسط یه روز شلوغ کاری که دائم انگلیسی حرف زدی و گاهی هم آلمانی شنیدی، شنیدن زبان فارسی خیلی لذتبخشه.
میدونم به خوشمزگی قرمهسبزی مامانپز نمیشه، ولی خب منابع محدوده!
در کل، خمیرمایه وجود ما ایرانیه، هر چیزی مرتبط با ایران ببینیم ذوق میکنیم. حداقل من اینطوریام.
– – –
پینوشت: پست امروز خلاصه بود چون یه رستوران ژاپنی رو امشب تجربه کردم که شاید تصمیم بگیرم در موردش بنویسم. برای همین دیر برگشتم خونه و خستگی باعث شده محتواهایی که برای این پست تو ذهنم داشتم رو فراموش کنم. شاید در آینده آپدیت بشه!