من شاید فلسفی حرف زدن و پیچوندن جملات رو بلد نباشم، بلد هم نیستم هزار تو درست کنم واسه رسیدن به مقصود. رک و صریح و بیپرده حرف میزنم. کنترل قلم (تایپ کردن) رو میدم به رشته افکارم و میذارم هر چیزی به ذهن میاد رو به رشته تحریر و اینا در بیارن.
واسه همین، در راستای پست های قبلی داشتم به این فکر میکردم که خب حالا زندگی و تغییر و جوانب و ابعاد تصمیم به تغییر و چطوری میشه سنجید، اصلاً میشه سنجید؟ شاید بشه، شاید هم نشه.
آدم وقتی یه تصمیم مهم تو زندگی میگیره تلاش میکنه همه جوانبش رو بسنجه، تلاش میکنه همه آیندهای که ممکنه اتفاق بیفته رو مثل یه صفحه شطرنج، مثل یه درخت تصمیم ترسیم کنه و بگه من اگه از این راه برم اینطوری میشه و اگه از اون یکی مسیر برم، زندگیم به کل تغییر میکنه.
ولی دنیا و زندگی، صفحه شطرنج نیست، اتفاقات، حماسهها و معجزات زندگی اتفاقات دیگهای رقم میزنن.
حالا چی میشه که همه چی عجیب میشه؟
مثلاً، من تصمیم میگیرم درس بخونم، برم دانشگاه، کارشناسی رو تموم کنم، ارشد قبول بشم و همراه یه کار پارهوقت برای کسب تخصص، دوره ارشد رو بگذرونم و بعد از دوره ارشد ازدواج کنم و یه زندگی آروم و ساده رو تجربه کنم.
That’s it
I will happily live ever after
ولی دنیا اینطوری نیست، همه اتفاقات اونطوری که من میخوام اتفاق نمیفتن.
قصه اول: ترم ۲ که هستم، پدرم فوت میکنه و مجبورم از دوره کارشناسی برم سر کار، بالاخره خانواده خرجی میخوان، به هر سختی هست کارشناسی رو تموم میکنم و چون باید بیشتر کار کنم وقت ندارم ارشد بخونم، کار میکنم و کار میکنم و …. آخر هم با دختر همسایه ازدواج میکنم.
قصه دوم: من یه دختر درسخون و حسابی زرنگم. تو دوره کارشناسی، عاشق میشم، اون پسر کلاس که همه دخترا دنبالشن، اون پسری که چطوری بگم خیلی خوبه، خیلی عالیه، عاشقش شدم، دیگه هیچی دست من نیست، نمیتونم احساسات و عواطفم رو کنترل کنم. از درس خوندن میفتم، همش بیرون و گردش و تفریح. درسا رو فقط پاس میکنم. آخر قصه هم اون پسری که عاشقش بودم، میره دنبال یه دختر دیگه و من شکست عشقی خوردم و نابود شدم. حالا من موندم و یه مدرک کارشناسی با معدل به زور پاس شده و باید خیلی تلاش کنم تا شرایط رو از اول درست کنم.
قصه سوم: با بهترین معدل و بهترین وضعیت تحصیلی و آکادمیک و یه بورسیه عالی و خوب، به بهترین دانشگاه دنیا رفته، استادا تحسینش می کنن و انتظار دارن یکی از بهترین دانشمندای حوزه خودش و عصر خودش بشه. یکی از نزدیکانش فوت می کنه و میمونه سر دو راهی اینکه برگرده به وطنش یا بمونه و به کنفرانسی که میتونه آینده زندگیش رو تغییر بده بره. انتخاب و تصمیم سختیه …
قصه چهارم: قصه بعدی رو شما بگین.
شاید بشه به این قسمت نوشته گفت: بخش نتیجهگیری
عواطف انسانی، چیزی هست که زندگی رو با صفحه شطرنج و درخت تصمیم متفاوت میکنه، این عواطف و شرایط مرتبط با همین حس عجیب و غریبه که زندگی رو عجیب میکنه. همین زندگی عجیب و احساسات و عواطفه که زندگی رو قابل زندگی کردن و نفس کشیدن میکنه. اگه قرار بود همه چیز مثل صفحه شطرنج یا صفر و یک باشه که دنیا فقط دو رنگ بود.
– – –
پینوشت ۱: این قصهها فقط و فقط زاده ذهن من هستن و شاید شبیه زندگی خیلی از آدمهای اطراف ما باشن.
پینوشت ۲: البته همیشه هم نمیشه گفت نتیجهگیری، نمیشه گفت این قصههای زاده ذهن، قراره یه نسخه آماده بدن به ما برای تمام زندگیها، مسیر زندگی آدمها و اتفاقات زندگیها با هم فرق داره، شاید یه تصمیم که واسه زندگی من نوعی نتیجه خیلی بدی به همراه داشته باشه، واسه یه شخص دیگه بهترین نتیجه رو بده. اینه که نباید نسخه پیچید، اینه که زندگی صفر و یک نیست، اینه که زندگی صفحه شطرنج نیست.