سلام
فکر میکردم دیگه وقتی برسم به گاهشمار یک سالگی، دیگه وقتی به ماهگردها میرسم، چیزی ننویسم، اما انگار عددهای رند، یه تاثیر خاصی دارن، که انگار باید نوشته بشن!
من همیشه فکر میکردم وقتی مهاجرت کنم، یه آدم دیگه میشم، میتونم مسائلی که آزارم میدن رو رها کنم، فکر میکردم بشم آدم ایدهآل رویاهام!
البته که اینا خیال باطله! و زهی خیال باطل!
محل زندگی همونقدر که باعث میشه آدم تغییر کنه، همونقدر هم میتونه بیتاثیر باشه! چیزی که باعث تغییر اساسی میشه، تو وجود خود آدمه!
و انگار این قسمت از وجود من که میتونه در مسیر تبدیل شدن به آدم ایدهآل زندگیم قدم برداره، یه باگ اساسی داره!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، بتونم خوب و روون آلمانی حرف بزنم، در حد مکالمه روزانه، ولی خب، سختتر از چیزی بود که فکر میکردم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، هر روز برم باشگاه!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، هر روز آشپزی میکنم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، حداقل ده تا دوست آلمانی دارم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، حداقل به ۵ تا کشور سفر کرده باشم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، دیگه حرف مردم برام مهم نباشه!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، خانوادهام میان بهم سر میزنن!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، خیلی چیزا تغییر کرده باشه!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، به اون ایدهآل زندگیم رسیده باشم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، هر هفته ایونتهای آلمانی شرکت کنم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، یه خونه مستقل برای خودم داشته باشم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، از نظر تخصصی، کمی خودم رو قبول داشته باشم، اما هر چی زمان میگذره، میبینم که انگار هیچی بلد نیستم! اقیانوس دانش، تبدیل شده به کهکشان و من همچنان روی زمینم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، خیلی فکرا میکردم و هیچ کدوم اتفاق نیفتاد!
– – –
مسئله اینجاست که مهاجرت به ذات خودش، باعث نمیشه من یه آدم دیگه بشم! من همون آدم باقی موندم و تغییراتی که لازم بود اتفاق بیفته رو به وجود نیاوردم!
یکی از دلایلی که شاید باعث این اتفاق شده، این بوده که من بیش از حد به گذشته اهمیت میدم، درسته گذشته مهمه، ولی نه اونقدر که حال و آینده رو تحت تاثیر قرار بده.
دلیل بعدی اینه که من اونقدری که به ایدهآل فکر میکنم، به مسیر رسیدن به ایدهآل فکر نمیکنم، برای مسیر برنامهریزی نمیکنم، حتی گاهی انتظار دارم یک به دو، از وضع موجود به وضع ایدهآل برسم! یکی از مضرات ایدهآلگرایی!
دلیل بعدی اینه که اونقدری که به آینده، خواستهها و آرزوها فکر میکنم، یه حال و زمان فعلی فکر نمیکنم! گاهی حتی یادم میره که زندگی کنم و زندگی بهره بردن از زمان اکنونه! شاید فردایی نباشه!
دلیل بعدی اینکه، یه وقتایی خیلی بیش از حد تو روزمرگی غرق میشم! گاهی حتی زمان و مکان رو گم میکنم!
دلیل بعدی اینکه، به نظر خودم، تو مدیریت زمان و برنامهریزی دچار مشکل شدم!
دلیل بعدی اینکه، گاهی احساس خستگی بیش از حد دارم! حتی وقتی هیچ کاری انجام نداده باشم، احساس خستگی دارم، که البته این مورد تحت تاثیر شرایط آب و هواییه بیشتر!
و متاسفانه هر چی این شرایط طولانیتر بشه، نارضایتی از خود تشدید میشه و باز همه چیز پیچیده میشه!
من خیلی دارم تلاش میکنم برای رسیدن به ایدهآلم مسیر رو بسازم و انجام بدم! اما وقتی آدم به یک شرایطی عادت کنه، تغییر دادنش خیلی سخته! (متاسفانه)! پس برای من چند برابر انرژی ازم میگیره!
اوایل مهاجرت، وقتی آدم تازه به محیط وارد شده، مثل یه گل سفالگری، انعطافپذیری بیشتری داره و خیلی راحتتر میتونه تغییر کنه. پس اگر قصد تغییری در شخصیت و فعالیتهاتون دارید، از همون روز اول شروع کنید.
موانع همیشه زیاده، مثل تمام عواملی که باعث شد برای من ۱۴ ماه بگذره و نشم اون کسی که میخواستم! که چقدر ناراحتم! مثلاً یه مدت دنبال خونه میگشتم! یه مدت دنبال کلاس زبان، اینقدر به چیزای مختلف فکر میکردم که در نهایت زمان مناسب رو از دست دادم و حالا چند برابر باید تلاش کنم.
هیچوقت دست از تلاش برندارین!
همین!
– – –
راستی، امروز چندمین چهارشنبه بود؟!