سلام
بابا جون، تولدت مبارک!
همین!
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
سلام
۹ آذر – ۳۰ نوامبر – شد ۱۲ ماه – شد ۱ سال!
نمیدونم از نظر بقیه آدم باید ۱ سالگی مهاجرتش رو جشن بگیره یا نه، ولی برای من، یه دنیا حس خوب داشت، سالگرد غلبه کردن بر خیلی از ترسها و نقاط ضعفم! موفقیت و پیروزی تو خیلی از مشکلات و چالشها و از همه چیز مهمتر، رشدی که توی این یک سال داشتم، یک سالی که به اندازه حداقل ۵ سال، نگاه من رو “توسعه” داد!
یه کمی نگاه کامپیوتری و دنیای IT دارم این روزا به ذهن و مغز خودم، تمثیلهای قشنگی میشه زد. همین که ذهنم توسعه پیدا کرده و به نسخههای جدیدتر آپگرید شده.
البته بگذریم، قصه یک سالگیه! تولدشه! سالگردشه یا هر چی! ۱ سال گذشت! ۱ سال! باورتون میشه؟ باورم نمیشه!
خودم حتی فکرش رو هم نمیکردم بیشتر از ۳ ماه دووم بیارم و حالا یک سال گذشته! ۱ سال عجیب! ۱ سال پر از چالش! ۱ سال پر از دغدغههای متفاوت! ۱ سال پر از نگرانیهای متفاوت! ۱ سال پر از مشکلات متفاوت! ۱ سال پر از استرسهای متفاوت!
شاید علتش تفاوت فرهنگی باشه یا هر چیز دیگه! ولی همونطوری که خیلی ساده گذشت، همونقدر هم خیلی سخت گذشت. البته تعبیر من از سختی ممکنه با تعبیر شما متفاوت باشه.
مهاجرت درسهای بزرگی برای آدم داره. مهاجرت من دو مرحلهای بود، از شیراز به تهران و بعد به آلمان. توی آلمان هم اوایل دوسلدورف بودم و بعدش رفتم برلین.
تمام این مراحل، به بزرگتر، صبورتر و انعطافپذیرتر شدن من خیلی کمک کرد. مهمترین آموخته زندگیم بعد از مهاجرت هم این بود:
ما تنها به دنیا اومدیم و تنها میمیریم، این وسط هم باید یاد بگیریم تنهایی از پس خودمون بربیایم.
حس میکنم هر چی زودتر به این باور برسیم، زندگی قشنگتر میشه و زودتر میتونیم به رشد و تعالی برسیم. آدم باید به ۱۰۰٪ خودش برسه تا بعدش بتونه در کنار بقیه آدمها زندگی با ثباتی رو داشته باشه.
آدم تا وقتی خودش رو پیدا نکنه و ندونه چی از زندگیش میخواد که به ۱۰۰٪ خودش نرسیده.
پستهای گاهشمار مهاجرتم به سالشمار رسید. چند ماهی میشه منتظرم ۱ سال بشه و حرفای مهمتر و احساسات مهمتر رو اینجا بزنم. تو این روز! روزی که یک سال از اون ۹ آذر ۱۳۹۷، فرودگاه امام خمینی گذشته!
۱ سالی که ۱۱ ماه و ۲ هفتهاش خوب و معمولی بود و ۲ هفته غربت داشت. البته که اون ۲ هفته اول نبود، وسط هم نبود، ۲ هفتهای بود که امکان تماس ویدیویی با خانواده نداشتم. غربتی که بهم فهموند، اگر این تماس ویدیویی نبود، همون ماه اول برگشته بودم، به ماه سوم هم نمیرسیدم!
اما زندگی بازیهای عجیبتری برای همه ما برنامهریزی کرده، یه وقتایی حس میکنی توی یه هزارتو گیر افتادی، شاید هم یه اتاق فرار مثل فیلم Escape Room
یه وقتی هم فکر میکنی زندگیت تبدیل شده به Final Destination
آره مهاجرت همینقدر عجیبه. یه روز فکر میکنی چقدر تو جامعه جدید پذیرفته شدی و باور نمیکنی مردمی از یه کشور دیگه، باهات مثل یکی از خودشون رفتار کنن،
یه روز هم حس میکنی یه سرباز سیاهی، جلوی یه پادگان مهره سفید!
یه روز هم حس میکنی، یه مداد سفیدی، بین هزاران رنگ مدادرنگی!
یه روز هم حس میکنی اینجا خونه امنته!
یه روز هم حس میکنی هیچ وطنی نداری!
مهاجرت درد عجیبیه و این درد رو من اولین بار توی کشور خودم چشیدم.
توی استوریهای اینستاگرام، یکی ازم سوال پرسیده بود غربت مهاجرت سخت نیست؟ بهش جواب دادم:
آدم وقتی تو کشور خودش، میون مردم خودش و همزبونهاش، طعم غربت رو چشیده باشه. متوجه میشه غربت ربطی به محل زندگی نداره.
و این جمله، عمیقاً باور منه! غربت ربطی به محل زندگی نداره. غربت اون وقتیه که حس کنی جایی پذیرفته نشدی، غربت اون وقتیه که تو رو به چشم غیرخودی ببینن، غربت وقتیه که تو رو به چشم دختر شهرستانی پررو ببینن! غربت وقتیه که به هر دلیلی، تو رو سوژه عقدههای درونی خودشون کنن!
من تو این جامعه و شرکتم خیلی خوب پذیرفته شدم، یه وقتایی یه امکاناتی دارم که از شدت شوق و ذوق، دلم میخواد اشک بریزم، نعمتهایی که آدم براش عجیبه!
تو آخرین جلسه ارزیابیام تو شرکت، که دقیقاً یک روز قبل از یک ساله شدن مهاجرتم بود، سوالی که ازم پرسیدن همین بود، که چرا گاهی اوقات رفتار خلاف انتظار داری؟
جوابی که پیدا کردم همین بود: تفاوت فرهنگی! هیچ دلیل دیگه پیدا نکردم برای اینکه چرا گاهی، واکنشهایی دارم که بر اساس این جامعه، عجیب به نظر میرسه.
یکی از عجیبترین تجربههای مهاجرت برای من، امکانات و منابعی هست که در محل کار در اختیار آدم میذارن. مثلاً بودجههایی که برای تبلیغات در اختیارم میذارن و فرصت زیادی که برای آزمایش کردن و یادگیری به من میدن. من خیلی هراس و ترس برای انجام دادن کارها داشتم، برای مصرف کردن بودجه، برای هر کاری خیلی محتاط بودم. یک بار تیملیدر، بهم گفت در نهایت چی میشه؟ اشتباه میشه و از اول انجام میدی یا اشتباه رو رفع میکنی. مهم اینه که یاد بگیری اون کار رو انجام بدی و دفعه بعد بهتر و با خطای کمتر انجامش بدی.
برای منِ نوعی که تو فرهنگ بهترین بودن و سرزنش شدن بزرگ شدم، چه از مدرسه و دانشگاه و سیستمهای آموزشی و حتی فرهنگ رایج در جامعه، تمام اینها باعث ایجاد ترس تو وجودم شده بود. ترس برای انجام دادن وظایفی که داشتم. گاهی انتظار داشتم تکتک کارهام رو تایید کنن تا با خیال راحت منتشرشون کنم.
الآن اما، وسواسم خیلی کمتر شده و با آسودگی خیال بیشتری کار میکنم و کارها رو بهتر انجام میدم. چون دیگه خبری از سرزنش شدن نیست. مهم اینه امروز، بهتر از دیروز باشم، مهم اینه از تجربههای قبلی درس بگیرم.
مهمتر، انگیزه دادن و فراهم کردن شرایط برای پیشرفت برای تک تک اعضای تیم. تهیه کتاب، دورههای آموزشی، کنفرانس و هر چیز مورد نیاز دیگه. اینکه اینقدر براشون مهمه که اعضای تیم پیشرفت کنن و با این دیدگاه همه رو تشویق میکنن برای یادگیری و پیشرفت، واقعاً لذتبخشه.
از کار که بگذریم، سبک زندگی که اینجا زیاد دیدم. از خونه اشتراکی داشتن و پذیرفتن یک فرد غریبه توی خونه و به اشتراک گذاشتن تمام داراییهای زندگی.
با اینکه یک سال تو چنین محیطی زندگی کردم، حتی نمیدونم اگر روزی خودم خونهای داشته باشم، بتونم اتاقهای خالیش رو به کسی که نمیشناسم اجاره بدم یا نه! شاید روزی هم من به چنین روحیه بخشندگی و توانایی برسم.
همه آدمها به هم لبخند میزنن، حداقل تجربه من این بوده. هر وقت جایی به کمک نیاز داشتم، مثلاً وقتی تو پستبانک به کمک یه انگلیسی زبان نیاز داشتم، یه خانم آلمانی خیلی سریع اومد کمک. هر وقت جایی خریدی دارم یا چیزی نیاز دارم، مسئولهای فروشگاه که گاهی حتی انگلیسی هم بلد نیستن، تمام تلاششون رو میکنن که کمک کنن.
همکارهایی که حواسشون بهت هست، بهت کمک میکنن تو سیستم رشد کنی و مشکلی نداشته باشی.
دوستایی که هر لحظه به کمکی نیاز داشته باشی، بهت کمک میکنن، حتی اگر ماه به ماه نبینیشون.
شاید بعد از این، بیشتر از تجربههایی که در این محیط و محل زندگی داشتم بنویسم، تجربههایی که باعث میشه حس کنی انسانیت هنوز زنده است و هنوز میشه به خیرخواهی بقیه نسبت به هم ایمان داشت.
تجربه مهاجرت من، شاید براتون کسلکننده باشه، اما برای خودم، یه دنیا حرفه، یه دنیا تجربه، یه دنیا لذت! یه دنیا آرامش!
مهاجرتی که برای من پیشرفت زیادی در مهاجرت درونی داشت.
سلام
رسیدیم به ۱۱ ماه، چیزی تا یک سال باقی نمونده!
حرفای مهم رو گذاشتم واسه ۱۲ ماه یا همون یک سال.
به جای نوشتن این پست، من میرم گاهشمارهای قبلی رو بخونم ببینم چقدر بزرگتر شدم
سلام
دو سال پیش، در چنین روزی، ۵ آبان ۱۳۹۶ (۲۷ اکتبر)، برای اقامت بلند مدت آلمان، در سایت سفارت آلمان در تهران، ثبتنام کردم و قدم اول رو برای مهاجرت به آلمان برداشتم.
اول از همه با هم چند تا تاریخ رو ببینیم:
این تاریخ ها رو نوشتم تا شاهدی باشه با اعداد و ارقام بر مدت زمانی که یه پروسه مهاجرت ممکنه طول بکشه. البته فرد به فرد و تجربه به تجربه فرق داره. گاهی کمتر و گاهی بیشتر. اما به هر صورت تلاش، ممارست، صبر و از همه مهم تر پشتکار و کفش آهنی لازمه.
زمانی که تصمیم گرفتم مهاجرت کنم، از نظر خودم مقدمههای دیگهای لازم داشت. یکی اینکه تنها زندگی کنم و بتونم مسئولیتهای زندگی رو بشناسم. قدم اول برای من مهاجرت از شیراز به تهران بود. هنوز هم که گاهی فکر میکنم، بهترین تصمیم رو گرفتم.
پله پله و قدم قدم راهی رو طی کردن به من خیلی کمک کرد. انگار یه نوزاد که اول چهار دست و پا راه میره (گاگله میکنه – اصطلاح شیرازی)، بعدش تاتی تاتی میکنه و کمکم راه میره. یهو یک به دو از آغوش والدین، شروع به دویدن نمیکنه. من الآن دارم راه میرم و ایشالا با صبوری و پشتکار به مرحله دویدن هم برسم.
انتخاب مقصد برای من سخت نبود، آلمان رو دیده بودم و کورکورانه عاشقش شده بودم. نوشتم کورکورانه چون مطالعه کافی در مورد روال اداری و میزان اهمیت زبان آلمانی نداشتم. شاید اگه با همین تجربه فعلی به گذشته برگردم، حتماً زبان آلمانی رو به سطح B1 میرسونم و بعد مهاجرت میکنم. نه اینکه الآن مشکلی داشته باشم برای برقراری ارتباط، اما اینکه آدم آلمانی بلد باشه، باعث میشه تو محیط و اجتماع شرایط بهتری داشته باشه و راحتتر با آدما ارتباط برقرار کنه.
من بر اساس معیارهایی که برای مهاجرت داشتم، از انتخابم راضی ام.
من چه معیارهایی رو در نظر داشتم:
و خیلی معیارهای ریز و درشت دیگه که به مرور بعد از زندگی در چند ماه اول به ذهن آدم میرسه. من از مهاجرتم راضیام، اما وقتی کسی ازم میپرسه آلمان رو پیشنهاد میدی یا نه، سعی میکنم واقع بینانه مزایا و معایب رو بر اساس معیارهای خودم بگم. تاکید میکنم معیارهای خودم.
هیچ مرجع مقایسه ای با سایر کشورها ندارم، چون تجربه زندگی در کشور دیگهای به جز ایران رو نداشتم. پس وقتی کسی ازم میپرسه اروپا بهتره یا کانادا، قطعاً نمیتونم جواب بدم، من از اون دسته آدما نبودم که برم در مورد همه کشورها مطالعه کنم، اطلاعات کسب کنم و تصمیم بگیرم، من جز اون دسته آدما بودم که کورکورانه عاشق آلمان بودم و دنبال راه برای مهاجرت به آلمان.
تنها چیزی که شاید من در مورد مهاجرت به آلمان بگم، اینکه به خانوادهها پیشنهاد نمیکنم، چون مثل کانادا یا استرالیا به تمام اعضای خانواده همزمان ویزا نمیده. ویزای وابستگان به متقاضی اصلی، پروسه و مراحل جداگانه داره. اما اخیراً تجربههای متفاوتی شنیدم از کسایی که همزمان ویزا گرفتن. پس تو این مورد هم، مثل بازه زمانی، تجربههای متفاوت باعث میشه دیگه اظهار نظر نکنم.
فقط میتونم شرایط زندگی و اطلاعاتی که دارم رو در اختیار بقیه بذارم. حتی نمیتونم به صورت مزایا یا معایت چیزی رو مطرح کنم. شاید چیزی که از نظر من مزایا محسوب بشه، از نظر دیگری عیب باشه.
مثال میزنم:
من حدود نصف حقوقم رو برای بیمه و مالیات میدم. در ازاش امنیت اجتماعی و رفاه و بیمه (سلامت، بیکاری، بازنشستگی) خیلی خوب دارم. اما شاید از نظر دیگری این میزان بیمه و مالیات بیش از حد باشه. اما از نظر من این موضوع مزایا محسوب میشه.
من با یک خانواده آلمانی زندگی میکنم، یه اتاق مجزا اجاره کردم که آشپزخانه و حمام مشترک داریم. در حالی که من تو یک خونه با ورودی مشترک با این خانواده زندگی میکنم، اما حریم شخصی کامل دارم و هیچ دخالت یا فضولی در زندگیم ندارن.
اما شاید بعضی ها دوست داشته باشن با کسی هم خونه باشن که ریز به ریز جزییات زندگی هم رو خبر داشته باشن. من اینطوری نیستم و خیلی خوشحالم که خانوادهای که باهاشون زندگی میکنم هم روحیه مشابهی دارن. تقریباً تمام آلمانیهایی که من میشناسم همینطورن. از نظر دور هم جمع شدن یا با هم غذا خوردن هم کاملاً اختیاریه، وقتی مهمون دارن من رو هم دعوت میکنن، یه روزایی با هم صبحونه میخوریم. یه وقتایی کاری داشته باشم یا کمکی بخوام، اصلاً دریغ نمیکنن و در واقع هر چیزی از دستشون بر بیاد رو برای کمک بهم انجام میدن. بینهایت خونگرم و مهربونن. همین که خونهشون رو با یک غریبه به اشتراک گذاشتن، نشون میده چقدر آدمهایی خوبی هستن.
یکی از سوالهایی که ممکنه (ممکنِ – هکسره رو بلد نیستم) براتون پیش بیاد، گرفتن خونه مستقله. بله میشه با هزینه کمی بیشتر خونه مستقل گرفت. اما خونههای خوشقیمت و خونههای که مرکز شهر هستن خیلی سخت پیدا میشن و برای ما که تازه واردیم و سابقه مستاجر بودن و … نداریم، شاید کمی سخت باشه. اما دلیل اینکه من هنوز خونه مستقل نگرفتم:
من از انتخابم و از مهاجرتم بر اساس معیارهای خودم راضی ام.
اما نمیتونم توصیه کنم که مهاجرت کنید یا مهاجرت نکنید، به چه کشوری یا حتی چه شهری مهاجرت کنید و سوالهای مشابه. من فقط میتونم تجربیات خودم رو در مورد روال اداری، پیدا کردن خونه، هزینهها و سایر موارد در آلمان (برلین) باهاتون به اشتراک بذارم.
پیشنهادم اینه خیلی مطالعه کنید، تجربههای آدمهای مختلف با روحیات مختلف رو بخونید و بشنوید و در صورت امکان پیش از مهاجرت یک سفر به کشور مقصد داشته باشید. از سفر منظورم یک سفر طولانیتر از چند روزه! مثلاً یک سفر یک ماهه و فقط در یک شهر. شهری که در آینده میخواین زندگی کنین.
من به واسطه کارم، یک ماهی رو زاربروکن زندگی میکردم، اوایل به شدت عاشق اون شهر شده بودم و حتی فکر میکردم شاید روزی به مهاجرت به اون شهر فکر کنم، اما وقتی برگشتم برلین، فکرم کمی بازتر شد و معیارهای مهم دیگه برای محل زندگی رو یادم اومد. زندگی در شهر کوچیک بینهایت جذابه، اما اینکه آخر هفته هیچ اتفاق خاصی توی شهر نیفته، برای افرادی مثل من که تنها هستن، خیلی مضره. بله، برای یک خانواده که ترجیح میدن فرزندشون تو یه شهر آروم بزرگ بشه و رشد کنه، زاربروکن یکی از بهترین انتخابهاست.
موفق باشید.
سلام
امروز قرار بود مثل یه آدم فرهیخته ادبیاتدان (که نیستم) در مورد حافظ بنویسم. آخه امروز روز بزرگداشت حافظه. الآن بهترین خاطرهای که از حافظ دارم، مربوط میشه به تالار حافظ شیراز.
البته خاطرههای زیادی هم از خود حافظیه دارم. بیشتر دورهمیهامون حافظیه بود. انگار یه حس نوستالژیک داریم. عکسای قدیمی با دوستام رو میبینم اکثراً حافظیهان.
با دوستای توییتری که میومدن شیراز، همیشه حافظیه قرار میذاشتیم و کلی خاطره دیگه …
بگذریم، فرهیختگی باشه واسه یه روز دیگه!
اول از همه چیز بگم که: بله، میدونم، خودم تصمیم گرفتم و انتخاب کردم مهاجرت کنم. مهاجرت فقط یک تغییر محل زندگیه، قرار نیست آدم شخصیتش هم تغییر کنه یا دوستای قدیمش رو کنار بذاره یا ….
پس قضاوت رو کنار بگذارین، گفتن هر گونه عبارتهای ناراحتی برگرد، یا خودت خواستی و مشابه رو هم توی دلتون محفوظ نگه دارین. حداقل من از شنیدن این جملهها خسته و بینهایت دلگیرم.
حتی قبلاً یه پست هم در این مورد نوشته بودم: جنگ روانی بی حاصل
امروز وقتی فال حافظ گرفتم، انگار حافظ خسته، کلافه و عصبانی بود، همش شعرهایی سراسر نیش و کنایه واسم اومد. متاسفانه جایی ننوشتمشون و فراموش کردم چه اشعاری بود.
اینگونه بود که پست فرهیخته امروز، به دلنوشته نافرهیختهای تبدیل شد از ناخوشیهای این روزها!
تا وقتی تو اون حصار گربه نیمهوحشی زندگی میکنیم، چشممون به خیلی چیزها بسته است، حتی اگر بخوایم چشمامون رو هم باز کنیم، تلسکوپی نیست که واقعیت گوشههای مختلف رو به آدم نشون بده!
هر وقت هم از کسی شنیدین من به ۱۸۰ کشور دنیا سفر کردم و همه چیز رو خوب میدونم، این رو بهش بگین که زندگی کردن با توریست بودن خیلی فرق داره! نه اصلاً هیچی بهش نگین، بحث رو تموم کنین و تو غربت خودتون فرو برین. چون هیچ درکی از طرف کسی که غربت رو نچشیده وجود نداره!
کسی هم که بگه من از شهر خودم مهاجرت کردم یه شهر دیگه، باز هم همونه! فرقی نداره! من خودم در پیشمقدمه مهاجرت، اول سه سال رفتم تهران و بعد از وطن دل کندم و به دیار غربت رو آوردم!
نفسم از جای گرم بلند نمیشه! من خیلی چیزا رو تجربه کردم! شاید ۱۸۰ کشور دنیا رو ندیده باشم و فقط ۶ تا کشور رو دیده باشم (توریستی / زیارتی) و البته هنوز بعد از ۱۰ ماه و چند روز زندگی، خودم رو در حدی نمیدونم که خیلی در مورد پدیده مهاجرت نظر بدم. اما فقط یک چیز رو دوست داشتم اینجا بگم:
هر جای دنیا آسمونش رنگش فرق داره و هر جای دنیا سختیها و آسودگیهای خودش رو داره. منی که زیر آسمون شیراز کنار خانواده بودم آسودگیهایی داشتم که همه رو فدا کردم برسم تهران، دوباره تهران آسودگیهایی داشتم که همه رو فدا کردم برسم آلمان و اینجا آسودگیهایی دارم و همچنین سختیهایی هم وجود داره که دلیل عمدهاش غصه آسودگیهای وطنه!
قبل از اینکه به کسی که مهاجرت کرده تیکه بندازین تو که تو خوشی غرقی، چه میفهمی از مشکلات ما، یادتون باشه اون آدم تا همین چند وقت پیش کنار خودتون درگیر همون مشکلات بوده و میفهمه!
قبل از اینکه هم به کسی که مهاجرت کرده تیکه بندازین تو که توی خوشی غرقی، سعی کنین خودتون رو بذارین جای اون، غصه دوری رو درک کنین! غصه هراس هر لحظه از دست دادن عزیزانش رو درک کنین! سعی کنین سختیهای شهروند درجه ۲ بودن رو درک کنین!
شهروند درجه ۲ بودن! نمیگم حقوق برابر با بقیه نداریم، ولی همچنان پاسپورت ایرانی داریم که وقتی شرکتمون میخواد ما رو بفرسته کنفرانسی در آمریکا، همون اول ریجکت میشیم! هم شرمساز میشیم هم دیگه شرکت روی ما نمیتونه حساب کنه برای شغلی که وظیفه و مسئولیت ماست!
شهروند درجه ۲ بودن! یعنی به خاطر پاسپورت کشورت، یهو یه بانک تصمیم میگیره بیاطلاع قبلی حسابت رو ببنده و تو بمونی و بیپولی! پساندازی که بلوکه شده و باید اینقدر پیگیر بشی که بتونی مال خودت رو بگیری! این اتفاقی بود که برای افراد با پاسپورت اوکراینی و بانک N26 رخ داد.
شهروند درجه ۲ بودن! یعنی برای هر کاری، ساعت ۵ صبح بری اداره مهاجرت و ساعتها زیر بارون تو صف وایسی که وقتی نوبتت شد، کارمند “اداره مهاجرت” که موظفه انگلیسی حرف بزنه، چون دلش میخواد و نژادپرسته، بهت جواب نمیده و تا ساعت ۱۱ معطل میشی برای یک کار ۲ دقیقهای!
و هزاران هزار مشکل دیگه که شاید آدم بهش برنخوره، ولی وقتی میبینه یکی دیگه این مشکل رو داره، استرسش تو ناخودآگاه آدم میمونه!
مهاجرت پیچیدگیهایی داره که تا تجربهاش نکنین هیچ درکی ازش ندارین، اگه یکی که مهاجرت کرده بهتون دیر جواب میده، کلاس نمیذاره، واقعاً نمیتونه جواب بده!
وقتی از یکی که مهاجرت کرده انتظار دارین رزومه شما رو درست کنه و بهتون میگه وقت ندارم یا نمیتونم، خیلی واضح، وقت نداره و نمیتونه! چون اینقدر درگیر مشکلات خودشه که حتی وقت نمیکنه غذا بخوره!
اینجا کار و زندگی اصلاً شوخی نداره با کسی، هر روز و هر لحظه باید در حال یادگیری باشیم تا از دنیا عقب نیفتیم، باز هم سرعت دنیا سرعت نوره و سرعت منِ نوعی سرعت لاکپشت!
من همیشه حسرت میخورم چرا زودتر مهاجرت نکردم، چرا همون ۲۲ سالگی مهاجرت نکردم و خیلی زودتر! که کاش آگاهی کافی رو داشتیم و زودتر میتونستیم مسیر زندگیمون رو با مسیر آرزوهامون منطبق کنیم!
اینجاست که از اینجا مانده و از آنجا رانده محسوب میشیم!
سلام
خیلی وقت بود از مهاجرت کهکشانی ننوشته بودم، با اینکه برای امروز تو تقویم محتوا یا همون Content Calendar وبلاگم، موضوع دیگهای رو ثبت کرده بودم، تصمیم گرفتم این متن رو بنویسم. چرا که این حسهای خوب ۴۸ ساعت گذشته تا امروز، نیازمند به رشته تحریر در آمدنه.
نمیدونم برای بقیه مهاجرت چه شکلیه و چه حالات روحی رو تجربه میکنن، ولی برای من یه احساس گمگشتگی و گم کردن یه بخش از وجودم رو همراه داشت. احساسی که انگار یکی از اعضای بدنت رو جا گذاشتی، مثل یک دست یا یک پا! احساس فلجی روحی! احساس اینکه دیگه هیچی تو دنیا نمیتونه خوشحالت کنه، حسرت اینکه چرا نتونستی توی وطنت دووم بیاری، حس اینکه چرا مجبور شدی خودت رو درگیر غربت و بیکسی کنی! هزاران هزار فکر منفی!
تو تمام ۱۰ ماه گذشته، یه چیزی رو انگار هر چی میگشتم و پیداش نمیکردم، دیروز صبح اما، انگار چیزی تغییر کرده بود، احساس کردم نسبت به تمام روزهای گذشته شادترم و انرژی مثبت بیشتری دارم.
شاید حس کرده باشین، شاید هم من خودم نوشتم و حسهام رو میشناسم، بقیه نوشتههای مهاجرت کهکشانی یه غم نهفته دارن انگار.
چه تغییری حاصل شده؟
دو روز قبل یعنی جمعه، دوست دوره راهنمایی دبیرستانم که همسایه بودیم و همسرویسی و اخیراً هم، فامیل شدیم، پیام داد که سفرش قطعی شده و فردا (یعنی شنبه) میرسه برلین. دیروز و امروز ساعتهای زیادی رو با هم گذروندیم و کلی گشتیم و کلی حرف زدیم و کلی خوش گذشت.
اینجاست که همش آهنگ شرابی رستاک حلاج تو مغزم پخش میشه که رفیق قدیمی یه کهنه شرابه که سی سالشه! این پست رو با همین موسیقی در پسزمینه متصور بشید.
هفته قبل هم که دو تا از دوستام اومده بودن. یکی دیگه از دوستان خیلی قدیمی هم که اخیراً برلین ساکن شده. همه این اتفاقهای خوب و اینکه بعد از مدتها تونستم Passion ام رو پیدا کنم، کمتر از دو ماه گذشته و همین حدود رخ دادن.
غربت و تنهاییِ غربت یه وقتایی به استخون آدم میرسه، انگار یه شمشیر فرو کردن و این شمشیر قلبت رو دو تیکه کرده و وسط دندههات گیر کرده و بیرون کشیده نمیشه جز با یه معجزه!
معجزه من امید بود و بس!
اینکه بالاخره یکی از دوستان قدیمی اومده برلین، اینکه با تمام سختیهای گرفتن ویزا، دوستانم میتونن ویزا بگیرن و سفر بیان، اینکه میدونم به زودی میتونم برای خانواده هم ویزا بگیرم.
همه اینا کورسویی از امیدی هستن که تو ۸ ماه اول به مرور تیره و تار شده بودن. اما این روزها، همه چیز داره قشنگتر میشه و مهاجرت کهکشانی روی خوشی داره بهم نشون میده!
– – –
پینوشت ۱: دلخوشی رو میشه ساخت! امیدوار شدم.
پینوشت ۲: چشمام باز دارن میخندن!
پینوشت ۳: خدایا شکرت!
سلام
نفس عمیق! نفس خیلی عمیییق!
امروز، ۱۰ ماه از ۹ آذر ۱۳۹۷ گذشت.
میخواستم خیلی چیزا بنویسم، اما انگار که یه حرفایی باید جمع بشن واسه ماهگردهای رند! ۱۰ رند نیست، ۱۲ رنده که میشه سالگرد!
پس تا ماهگردی از جنس سالگرد باید حرفام رو نگه دارم.
سلام
روز و شب و ایامتون خوش.
چند روز پیش تو پست “زندگی با زبان دوم” در مورد این نوشتم که یه تحقیقی انجام بدم برای اینکه افرادی که به کشوری با زبان رسمی متفاوت با زبان مادریشون مهاجرت کردن یا در محلی کار میکنن که زبان رسمی اون شرکت با زبان مادری فرق داره، نوتهای شخصی مرتبط با کارشون رو به چه زبانی مینویسن.
چند وقتی هم هستش که نوشتن به زبان انگلیسی رو در مدیوم شروع کردم و از همین تریبون استفاده کردم تا ایده تحقیقی که داشتم رو پیاده کنم.
اگر شما هم در محیط / شرکت / کشوری کار میکنین که زبان رسمی اون محیط با زبان مادریتون فرق میکنه، ممنون میشم این پست رو بخونید و در این تحقیق شرکت کنید:
با تشکر
پایان پیام
سلام
این پست، همونقدر که در دستهبندی چالشهای مهاجرت قرار میگیره، در همون حد هم دلنوشته است. پس لطفاً متن خودمونیش رو پذیرا باشید.
کار کردن به زبان دوم، روزای اول خیلی ساده به نظر میرسید، اما به صورت عجیبی روز به روز داره سختتر میشه، یا شاید هم بیشتر شدن مسئولیتها باعث شده که سختتر به نظر برسه. یا شاید هم ورود زبان سوم به قصه، پیچیدگیهای واحد زبان مغز رو بیشتر کرده. شاید هم سختیهای مهاجرت و دوری روز به روز داره سنگینتر میشه! بالاخره عوامل زیادی درگیرن با این قضیه!
چند وقت پیش، همکارم دفتری که نوتهام رو مینویسم دید و ازم پرسید نوتهای شخصیات رو هم به انگلیسی مینویسی؟ به نظرش هر کسی نوتهای شخصیاش رو به زبان مادری مینویسه. اما برای من چند وقتی هست که زبان انگلیسی، اولین زبانی شده که باهاش فکر میکنم. قبلاً هم در این مورد به عنوان یک تجربه عجیب نوشته بودم.
خیلی این موضوع برام جالب شد، اینکه بتونم یه تحقیقی انجام بدم در مورد اینکه افرادی که در کشوری که زبانش با زبان مادریشون متفاوته کار میکنن، نوتهاشون رو به چه زبانی مینویسن. زبانی که باهاش کار میکنن یا زبان مادریشون.
خب حالا برگردم سر موضوع نوشته: زندگی با زبان دوم
البته برای من ترکیبی عجیبتر داره: زندگی و کار کردن با زبان دوم، یادگیری زبان سوم و تلاش برای به کارگیری زبان سوم در کار و زندگی
روزای اول فکر نمیکردم این قضیه اینقدر پیچیده بشه که یه وقتایی برای گفتن یک جمله، هر بخشش رو به یک زبان بگم. یه بخش انگلیسی، یه بخش آلمانی و کلماتی که انگلیسیاش رو هم بلد نیستم فارسیش میاد تو ذهنم و در نهایت میگم
I don’t know the word either in English or Deutsch
یا اینکه با کمک گوگل ترنزلیت معادل انگلیسی و آلمانی کلمه رو پیدا میکنم.
شاید یکی از چیزایی که در مورد مهاجرت چالش به حساب بیاد، همین باشه، کار کردن به زبانی غیر از زبان مادری. یه وقتایی وسط روز دلم میخواد برم با یکی فارسی حرف بزنم، یه وقتایی برای توضیح دادن کاری، کلمه کم میارم و به خودم میگم کاش میتونستم منظورم رو به انگلیسی برسونم، واقعاً یه وقتایی غیرممکن میشه.
اگر شغل و تخصص شما هر گونه ارتباطی با نوشتن داره، خیلی مقاله انگلیسی (زبان کشور مقصد) بخونید و خیلی متن انگلیسی (زبان کشور مقصد) بنویسید.
پایان پیام.