سلام
دیدین یه وقتایی یهو یه عالمه خاطره از جلوی چشمتون رد میشه؟ خاطرههای دور! خاطرههای خوش و خاطرههای تلخ!
امشب واسه من اینطور بود! تو چند ثانیه هزاران خاطره از جلوی چشمم رد شدن. چند تایی که مرتبط با این پست هستن رو براتون مینویسم.
سلام
دیدین یه وقتایی یهو یه عالمه خاطره از جلوی چشمتون رد میشه؟ خاطرههای دور! خاطرههای خوش و خاطرههای تلخ!
امشب واسه من اینطور بود! تو چند ثانیه هزاران خاطره از جلوی چشمم رد شدن. چند تایی که مرتبط با این پست هستن رو براتون مینویسم.
سلام
“مهاجرت سخت است” [نقطه]
بله، خلاصه این پست بعد از گذر از دومین سال مهاجرت، همین جمله مهمه!
همین که این پست مربوط به روز نهم آذر ۱۳۹۹ رو دارم در تاریخ ۱۱ بهمن ۱۳۹۹ مینویسم، خودش کم نشونهای نیست. (امروزی هم که دارم این نوشته رو کامل میکنم، ۱۷ بهمنه) البته که دلایل زیادی برای عقب افتادن این پست وجود داره، مثل شلوغی برنامههای زندگی، شرایط کاری و از همه مهمتر، مهمون ناخونده روزهای گذشته، جناب کرونا!
بله! من هم کرونایی شدم. بالاخره درست نبود وقتی آمار آلمان اینقدر بالا رفته بود، از قافله عقب بیفتم. کرونا هم البته اومد تا بفهمونه رییس کیه. بدترین تجربه زندگیم بود، بدترین بدترین بدترین! خیلی بیشتر از قبل رعایت کنین و مراقبت کنین و حواستون به خودتون و اطرافیانتون باشه. البته که عوارض خود کرونا، به مراتب از خود کرونا بدتره! که این حرفا رو میذارم واسه پست بعدی یا بعد از بعدی و در مورد تجربهام مفصل مینویسم.
– – – – – –
بریم سراغ این قسمت، تولد ۲ سالگی مهاجرت از ساحل امن به کهکشانی دیگر! کهکشانی به فاصله سالهای سالِ نوری که با حضور کرونا هزار برابر هم شده.
سلام
۹ شهریور چند روزی هست که گذشته و هی دستدست کردم تا بتونم انگیزه پیدا کنم برای نوشتن! نوشتن از چیزی که حالا ۲۱ ماهه شده! ۲۱ ماهی که انگار ۵ سال شاید هم ۷ سال گذشته!
از پست قبلی تا امروز، با ۳۲ سالگی خداحافظی کردم و به ۳۳ سالگی سلام کردم. یادمه خیلی سال پیش با بابام رفته بودم بانک و هی میگفتم کی میشه من واسه خودم حساب باز کنم؟
مسئول بانک گفت واسه بزرگ شدن عجله داری؟
حالا بعد از ۱۶ ۱۷ سال به حرفش رسیدم! کاش اینقدر واسه بزرگ شدن عجله نداشتم و کودکی و نوجوونی رو حروم نکرده بودم.
بریم ادامه مطلب؟
سلام
از بچگی ازمون میپرسیدن ۲۰ شدی؟ بیستِ بیست؟ ما هم میگفتیم حالا بیستِ بیست که نه، نوزده شدم، خواهر بیست!
ولی حالا دیگه من جدی جدی بیست شدم!
سلام
نوشته امروز، شاید و کمی با بقیه نوشتهها فرق داشته باشه. قبلاً هم گاهی به حرفای مشابه اشاره کرده بودم، ولی این گاهشمارِ نوزدهمین ماه از مهاجرت رو به طور کامل میخوام به این حرفای گفته نشده یا کمتر گفته شده اختصاص بدم.
۱ سال و ۷ ماه از روزی که با کشور محل تولدم، برای ادامه زندگیم خداحافظی کردم. جایی که بهش وطن گفته میشه، جایی که اکثر مردم همزبانت هستن. جایی که خانوادهات هستن، جایی که دوستات هستن! جایی که همه خاطرات عمرت اونجا رقم خورده!
ابتدای مهاجرت با یه کولهبار پر از ریسک، اضطراب، هیجان، دلتنگی و هزاران هزار احساس ناشناخته، پا به اقیانوسی میذاری که ثباتی نداره و هر آن ممکنه طوفانی، تمام کشتی زندگیت رو در هم بشکنه!
[میاننوشت: بله طوفان همه جا هست، بیثباتی، اتفاقهای ناخواسته، شرایط اجتناب ناپذیر. مثال واضح همین بحران کرونا، که باعث شده خیلیها شغلشون رو از دست بدن. اقامتهای کاری به همین شغل وابسته هستن. شغل رو از دست بدی، اقامت رو از دست دادی!شاید به نظرتون برسه این مبالغه است، ولی به خوندن این متن ادامه بدین.
سلام
امروز نهم خرداد سال ۹۹ ِه (است یا میباشد)! به عبارتی ۹۹/۳/۹ یعنی یه نُه؟ نَه! سه تا نُه!
کی باورش میشه رسیدیم به سال ۹۹، سالی که سال بعدش میشه دو صفر! جوونای نسل ما شاید شنیده باشن، وقتی ساعت میشد ۰۰:۰۰ بهش میگفتن دو صفر عاشقی، حالا تصور کنید سال دیگه که تاریخ سال همیشه دو صفره!
بگذریم البته از این حرفا، امروز ۱۸ ماهگی تغییر محل زندگیمه! عدد ۱۸ واسه من خیلی مهمه. انگار عدد مقدس زندگیمه! در اینجا تاریخ تولدم ۱۸ ام ماهی هم شده، نشون از همین تقدس عدد ۱۸ و تاثیرش تو زندگی منه!
میدونم که میدونید شوخی میکنم و میدونید که من به تقدس عدد ۱۸، صرفاً یه نگاه خاص بودن دارم. همین و بس!
۹ خرداد سال ۹۹، واسه من ۲۹ ماه می بود و با اینکه جمعه بود، سر کار بودم! از بدیهای خارجه انگار، جمعهها هم باید کار کنی!
اما آلبوم عکسهای گوشی، خوب یادش بود که دقیقاً یک چنین جمعهای در ۳۶۵ روز پیش، سورپرایزی رفتم ایران. هیچکس خبر نداشت و یه خاطره خوب و باحال ساخته شد.
درسته که خرداد خوبی نبود و مادربزرگم فوت کردن. اما این روزای درگیر با قرنطینه کرونا، کنسل شدن سفر به ایران و کنسل شدن تمام برنامهها پشت سر هم، یادآوری اون روزها و خاطرهها، کمک میکنه دلتنگی رو تاب بیارم.
سلام
۹ اردیبهشت هم گذشت، این همه روز عمر و روزهای خوبه که میگذرن. الآن با شادی وصف ناپذیری دارم مینویسم. امیدوارم بتونم این شادی و انرژی رو توی قالب کلمات و جملات به شما هم منتقل کنم.
۹ فروردین تا ۹ اردیبهشت ماه عجیبی بود، ماهی که با ناراحتی و افسردگی و غصه خوردن شروع شد و این روزها که کم کم شادی درونی ام داره برمیگرده. شاید هم برگشته.
شاید بد نباشه کمی شرایطی رو که همهمون میدونیم توصیف کنم:
این روزا همهمون درگیر قرنطینه شدیم، درگیر شرایطی اضطراری و ناخواسته! شرایطی که هیچکدوممون براش آماده نبودیم. شغل خیلیهامون تبدیل شد به دورکاری، روابط انسانیمون تبدیل شد به مجازی و ارتباط فیزیکی با فاصله ۲ متر با آدمهایی که حتی نمیشناسیم توی فروشگاهها!
دیدن دوستامون از نزدیک، بغل کردنشون و وقتگذروندن باهاشون شد آرزو و گاهی هم حسرت!
سلام
قرار بود این پست یه طور دیگه شروع بشه، قرار بود چیزایی دیگهای نوشته بشه، مثلاً:
این ماهگرد یه ماهگرد متفاوته، چون ایرانم. البته تا چند ساعت دیگه، پرواز برگشت و شروع دو ماه پر از تجربه و سفره!
اما …
محقق نشد!