سلام
مسابقه لکلکبوک، باعث شد کمی به تخیلم اجازه پرواز بدم، البته شاید خیلی شبیه عنوان مسابقه نباشه، داستان کوتاه هم نباشه، فقط همینطوری به ذهنم رسید و پروروندمش:
– – – – – – – – – –
مثل همه روزای کسلکننده، پر از روزمرگی، امروز هم داره تموم میشه. بعد از یه روز طولانی، خسته برمیگردم به اتاق زیرشیرونی خونه شماره سیزده، خیابون نوزده. پلههای مارپیچ و تنگ رو به زور میرم بالا.
سر کار تمام مدت پیش صندوق نشستم و خریدهای ریز و درشت مردم رو میبینم، چقدر خرج کردن براشون ساده است. هفته پیش دختر وسطی خانواده سندفورد که همیشه مثل خدمتکارش با من و همکارام رفتار میکنه، لباس مورد علاقه من رو خرید. من تا ۵ ماه دیگه هم پسانداز کنم، نمیتونم اون لباس رو بخرم. چقدر با حسرت لباس رو براش پیچیدم. البته بماند که دلم میخواست در حین بستهبندی یه جای لباس رو پاره کنم یا چسب بریزم، از بس که این دختر بیادبه! اما آقای رابینسون اونجا ایستاده بود و بهم چشمغره میرفت، آخه خانواده سندفورد یکی از مهمترین مشتریهای ما هستن. هر وقت میان فروشگاه، کل فروشگاه رو میبندن.
اگر اونا زندگی میکنن، پس زندگی من چیه؟ چقدر خستهکننده است، پس کی این زندگی ملالت بار تموم میشه.
هر یکشنبه میرم کلیسا و دعا میکنم. پدر میگفت خدا صدای بنده های زحمتکش و رنجدیده رو میشنوه. پس یا من زحمتکش و رنجدیده نیستم، یا خدا وجود نداره.
چراغ اتاقم خیلی وقته شکسته. من هم نتونستم چراغ جدید بخرم، آقای اسمیت، صاحبخونه، میگه خسارتش رو هم باید بدی. با یه ذره نور از چراغ خیابون که توی اتاق افتاده، راهم رو به پتوی زمختی که تنها دارایی من از وسایل خوابه، پیدا میکنم.
کافیه دیگه، بخوابم. شاید تو رویا زندگی بهتری داشته باشم.
صدای موسیقی و آواز میاد. برم به سمت صدا، ببینم از کجا میاد.
یکی صدام میکنه: خانم وقت بیدار شدنه. صبحونه تون حاضره، ساعت ۱۰ جلسه دارین.
و من با نوازش نسیم، روی تختی از بهترین الیاف که حتی تو فروشگاه هم نداریم بیدار میشم. خوابم یا بیدار؟ میدونم رویاست، پس بذار تا وقتی صدای ناقوس کلیسا میاد، از این رویا لذت ببرم.
چشمام رو باز میکنم، توی اتاق پر از آدم های مختلفه. گوشه اتاق دارن میز صبحونه رو حاضر میکنن و جلوی پنجره درخت کریسمس رو تزیین میکنن.
یه گوشه دیگه اتاق، چند نفر دارن لباسی که ظاهراً امروز قراره بپوشم رو حاضر میکنن.
میخوام از تخت بلند شم که یه چیز عجیب روی میز توجهم رو جلب میکنه. انگار ساعته، ولی یه صفحه داره مثل سینما که پشت سر هم داره اخبار مختلف نشون میده. یادش بخیر، وقتی بابا زنده بود و هنوز زیر آوار توی کارخونه نمرده بود، یه بار من رو برد سینما! اون بالای این سینمای کوچولو هم تاریخ رو نشون میده:
۱۰ دسامبر ۲۰۲۰
توی اخبار عکس خودم رو میبینم، پرنس ماری! یعنی رویا اینقدر با من مهربون شده؟ سرزمین خواب من رو برده به سال های دور و این زندگی رویایی.
میخوام تو این رویا لذت ببرم. بلند میشم، توی حمامی که برام حاضر شده دوش میگیرم. چقدر آینده عجیبه. چراغ ها خودشون روشن میشن، آب لولهها خودشون باز میشن. همه چیز برام مهیاست، مواد شویندهای وجود داره که به عمرم ندیدم، چقدر خوشبو!
صبحونه میخورم، حین صبحونه یکی پشت سر هم کارای روز رو بهم میگه. باید تو جلسهای شرکت کنم که هیچی ازش نمیدونم! بعدش مصاحبه با خبرنگار، بعدش بازدید از کارخانه، بعدش ملاقات با خانواده نامزدم!!!!
یه دستگاه عجیب رو بهم میدن که با اثر انگشتم باز میشه! متن صحبتهای جلسههای امروز رو تو همین دستگاه میتونم پیدا کنم.
این دیگه رویا نیست! چی شده؟ یعنی خدا صدای دعاهای من رو شنیده؟ شاید هم مردم و اینجا بهشته!
صبحونه خورده نخورده، لباس پوشیدم، جلسه اول که به خیر گذشت! برگشتم توی اتاق، لباس بعدی رو پوشیدم و سریع رفتم برای جلسه دوم، مثل جلسه قبلی، سوال جواب ها توی همون دستگاه بود که بهش میگن تبلت.
دوباره برمیگردم اتاق، لباس رو عوض میکنم و با ماشین های فوق پیشرفته که تو زندگیم ندیدم، میریم کارخونه، با یه عالمه محافظ که یه سیم پیچ پیچی مثل سیم تلفن خانم ابیگل همسایه از گوش هاشون آویزونه.
توی کارخونه خیلی سر و صداست، هیچی نمیشنوم، وانمود میکنم میشنوم و سر تکون میدم. بازدید تموم میشه، مردم بیرون در کارخانه ایستادن. یه سری شعار میدن که دیگه سلطنت نمیخوان. یه سری هم با گل ایستادن، دلشون میخواد پرنس محبوبشون رو ببینن.
پس آینده این شکلیه، مردم میتونن اعتراض کنن حتی به پرنس و پادشاهشون.
کاش این رویا نبود، کاش واقعاً اینقدر محبوب بودم، کاش ناقوس کلیسا ۶ صبح زنگ نزنه!
برگشتیم به کاخ، باز لباس عوض میکنم و میرم برای ملاقات و عصرونه با خانواده همسر آینده، چیزی بود عجیب! برای من که توی زندگیم حتی پسری رو از نزدیک لمس نکرده بودم.
امیدوارم بعد از این روز شلوغ، دیگه برنامهای نباشه و بتونم برگردم به خواب، تا ناقوس کلیسا به صدا در میاد، و الا اینطوری فردا سر کار خستهام و آقای رابینسون عصبانی میشه!
اما بعد از عصرونه، باید در افتتاحیه تئاتر شرکت کنم. باز لباس عوض میکنم و میریم تئاتر، پسری اونجاست که نامزد منه، اما من ازش میترسم، خیلی با من مهربونه! ولی من نباید عاشق پسر توی خوابم بشم.
امیدوارم بعد از تئاتر، دیگه بتونم بخوابم، چقدر این خواب طولانی شده چرا بیدار نمیشم.
بالاخره برگشتیم به کاخ، روی تختخواب دراز کشیدم، چقدر راحته، چشمام رو میبندم و منتظر ناقوس کلیسا میشم.
باز با صدای موسیقی بیدار میشم. پس ناقوس کلیسا چی؟
دوباره همون جا، توی همون قصر! خدایا چی شده؟ آیا من مردم؟ اگه من مردم اینجا بهشته یا برزخ؟
یک روز شلوغ دیگه شروع میشه.
و روز بعدی
و روز بعدتر
و هفته بعدی
و هفته بعدتر
و ماه بعدی
و ماه بعدتر
…
این خواب دیگه داره خیلی طولانی میشه. خدایا کافی نیست؟ بهم درس بزرگی دادی، دعاهام رو پس میگیرم! من این زندگی رو نمیخوام.
من اتاق زیرشیرونی خونه آقای اسمیت بداخلاق رو میخوام. همون پتوی زمخت، همون زندگی ساده که تنها نگرانی و دغدغهام نداشتنه!
دیگه هم به خانواده آقای سندفورد حسودی نمیکنم و با حسرت به خریدهاشون نگاه نمیکنم!
کاش امشب که بخوابم، ناقوس کلیسا به صدا در بیاد!