سلام
امروز قرار بود مثل یه آدم فرهیخته ادبیاتدان (که نیستم) در مورد حافظ بنویسم. آخه امروز روز بزرگداشت حافظه. الآن بهترین خاطرهای که از حافظ دارم، مربوط میشه به تالار حافظ شیراز.
البته خاطرههای زیادی هم از خود حافظیه دارم. بیشتر دورهمیهامون حافظیه بود. انگار یه حس نوستالژیک داریم. عکسای قدیمی با دوستام رو میبینم اکثراً حافظیهان.
با دوستای توییتری که میومدن شیراز، همیشه حافظیه قرار میذاشتیم و کلی خاطره دیگه …
بگذریم، فرهیختگی باشه واسه یه روز دیگه!
اول از همه چیز بگم که: بله، میدونم، خودم تصمیم گرفتم و انتخاب کردم مهاجرت کنم. مهاجرت فقط یک تغییر محل زندگیه، قرار نیست آدم شخصیتش هم تغییر کنه یا دوستای قدیمش رو کنار بذاره یا ….
پس قضاوت رو کنار بگذارین، گفتن هر گونه عبارتهای ناراحتی برگرد، یا خودت خواستی و مشابه رو هم توی دلتون محفوظ نگه دارین. حداقل من از شنیدن این جملهها خسته و بینهایت دلگیرم.
حتی قبلاً یه پست هم در این مورد نوشته بودم: جنگ روانی بی حاصل
امروز وقتی فال حافظ گرفتم، انگار حافظ خسته، کلافه و عصبانی بود، همش شعرهایی سراسر نیش و کنایه واسم اومد. متاسفانه جایی ننوشتمشون و فراموش کردم چه اشعاری بود.
اینگونه بود که پست فرهیخته امروز، به دلنوشته نافرهیختهای تبدیل شد از ناخوشیهای این روزها!
تا وقتی تو اون حصار گربه نیمهوحشی زندگی میکنیم، چشممون به خیلی چیزها بسته است، حتی اگر بخوایم چشمامون رو هم باز کنیم، تلسکوپی نیست که واقعیت گوشههای مختلف رو به آدم نشون بده!
هر وقت هم از کسی شنیدین من به ۱۸۰ کشور دنیا سفر کردم و همه چیز رو خوب میدونم، این رو بهش بگین که زندگی کردن با توریست بودن خیلی فرق داره! نه اصلاً هیچی بهش نگین، بحث رو تموم کنین و تو غربت خودتون فرو برین. چون هیچ درکی از طرف کسی که غربت رو نچشیده وجود نداره!
کسی هم که بگه من از شهر خودم مهاجرت کردم یه شهر دیگه، باز هم همونه! فرقی نداره! من خودم در پیشمقدمه مهاجرت، اول سه سال رفتم تهران و بعد از وطن دل کندم و به دیار غربت رو آوردم!
نفسم از جای گرم بلند نمیشه! من خیلی چیزا رو تجربه کردم! شاید ۱۸۰ کشور دنیا رو ندیده باشم و فقط ۶ تا کشور رو دیده باشم (توریستی / زیارتی) و البته هنوز بعد از ۱۰ ماه و چند روز زندگی، خودم رو در حدی نمیدونم که خیلی در مورد پدیده مهاجرت نظر بدم. اما فقط یک چیز رو دوست داشتم اینجا بگم:
هر جای دنیا آسمونش رنگش فرق داره و هر جای دنیا سختیها و آسودگیهای خودش رو داره. منی که زیر آسمون شیراز کنار خانواده بودم آسودگیهایی داشتم که همه رو فدا کردم برسم تهران، دوباره تهران آسودگیهایی داشتم که همه رو فدا کردم برسم آلمان و اینجا آسودگیهایی دارم و همچنین سختیهایی هم وجود داره که دلیل عمدهاش غصه آسودگیهای وطنه!
قبل از اینکه به کسی که مهاجرت کرده تیکه بندازین تو که تو خوشی غرقی، چه میفهمی از مشکلات ما، یادتون باشه اون آدم تا همین چند وقت پیش کنار خودتون درگیر همون مشکلات بوده و میفهمه!
قبل از اینکه هم به کسی که مهاجرت کرده تیکه بندازین تو که توی خوشی غرقی، سعی کنین خودتون رو بذارین جای اون، غصه دوری رو درک کنین! غصه هراس هر لحظه از دست دادن عزیزانش رو درک کنین! سعی کنین سختیهای شهروند درجه ۲ بودن رو درک کنین!
شهروند درجه ۲ بودن! نمیگم حقوق برابر با بقیه نداریم، ولی همچنان پاسپورت ایرانی داریم که وقتی شرکتمون میخواد ما رو بفرسته کنفرانسی در آمریکا، همون اول ریجکت میشیم! هم شرمساز میشیم هم دیگه شرکت روی ما نمیتونه حساب کنه برای شغلی که وظیفه و مسئولیت ماست!
شهروند درجه ۲ بودن! یعنی به خاطر پاسپورت کشورت، یهو یه بانک تصمیم میگیره بیاطلاع قبلی حسابت رو ببنده و تو بمونی و بیپولی! پساندازی که بلوکه شده و باید اینقدر پیگیر بشی که بتونی مال خودت رو بگیری! این اتفاقی بود که برای افراد با پاسپورت اوکراینی و بانک N26 رخ داد.
شهروند درجه ۲ بودن! یعنی برای هر کاری، ساعت ۵ صبح بری اداره مهاجرت و ساعتها زیر بارون تو صف وایسی که وقتی نوبتت شد، کارمند “اداره مهاجرت” که موظفه انگلیسی حرف بزنه، چون دلش میخواد و نژادپرسته، بهت جواب نمیده و تا ساعت ۱۱ معطل میشی برای یک کار ۲ دقیقهای!
و هزاران هزار مشکل دیگه که شاید آدم بهش برنخوره، ولی وقتی میبینه یکی دیگه این مشکل رو داره، استرسش تو ناخودآگاه آدم میمونه!
مهاجرت پیچیدگیهایی داره که تا تجربهاش نکنین هیچ درکی ازش ندارین، اگه یکی که مهاجرت کرده بهتون دیر جواب میده، کلاس نمیذاره، واقعاً نمیتونه جواب بده!
وقتی از یکی که مهاجرت کرده انتظار دارین رزومه شما رو درست کنه و بهتون میگه وقت ندارم یا نمیتونم، خیلی واضح، وقت نداره و نمیتونه! چون اینقدر درگیر مشکلات خودشه که حتی وقت نمیکنه غذا بخوره!
اینجا کار و زندگی اصلاً شوخی نداره با کسی، هر روز و هر لحظه باید در حال یادگیری باشیم تا از دنیا عقب نیفتیم، باز هم سرعت دنیا سرعت نوره و سرعت منِ نوعی سرعت لاکپشت!
من همیشه حسرت میخورم چرا زودتر مهاجرت نکردم، چرا همون ۲۲ سالگی مهاجرت نکردم و خیلی زودتر! که کاش آگاهی کافی رو داشتیم و زودتر میتونستیم مسیر زندگیمون رو با مسیر آرزوهامون منطبق کنیم!
اینجاست که از اینجا مانده و از آنجا رانده محسوب میشیم!