سلام
از بچگی ازمون میپرسیدن ۲۰ شدی؟ بیستِ بیست؟ ما هم میگفتیم حالا بیستِ بیست که نه، نوزده شدم، خواهر بیست!
ولی حالا دیگه من جدی جدی بیست شدم!
سلام
از بچگی ازمون میپرسیدن ۲۰ شدی؟ بیستِ بیست؟ ما هم میگفتیم حالا بیستِ بیست که نه، نوزده شدم، خواهر بیست!
ولی حالا دیگه من جدی جدی بیست شدم!
سلام
نوشته امروز، شاید و کمی با بقیه نوشتهها فرق داشته باشه. قبلاً هم گاهی به حرفای مشابه اشاره کرده بودم، ولی این گاهشمارِ نوزدهمین ماه از مهاجرت رو به طور کامل میخوام به این حرفای گفته نشده یا کمتر گفته شده اختصاص بدم.
۱ سال و ۷ ماه از روزی که با کشور محل تولدم، برای ادامه زندگیم خداحافظی کردم. جایی که بهش وطن گفته میشه، جایی که اکثر مردم همزبانت هستن. جایی که خانوادهات هستن، جایی که دوستات هستن! جایی که همه خاطرات عمرت اونجا رقم خورده!
ابتدای مهاجرت با یه کولهبار پر از ریسک، اضطراب، هیجان، دلتنگی و هزاران هزار احساس ناشناخته، پا به اقیانوسی میذاری که ثباتی نداره و هر آن ممکنه طوفانی، تمام کشتی زندگیت رو در هم بشکنه!
[میاننوشت: بله طوفان همه جا هست، بیثباتی، اتفاقهای ناخواسته، شرایط اجتناب ناپذیر. مثال واضح همین بحران کرونا، که باعث شده خیلیها شغلشون رو از دست بدن. اقامتهای کاری به همین شغل وابسته هستن. شغل رو از دست بدی، اقامت رو از دست دادی!شاید به نظرتون برسه این مبالغه است، ولی به خوندن این متن ادامه بدین.
سلام
امروز نهم خرداد سال ۹۹ ِه (است یا میباشد)! به عبارتی ۹۹/۳/۹ یعنی یه نُه؟ نَه! سه تا نُه!
کی باورش میشه رسیدیم به سال ۹۹، سالی که سال بعدش میشه دو صفر! جوونای نسل ما شاید شنیده باشن، وقتی ساعت میشد ۰۰:۰۰ بهش میگفتن دو صفر عاشقی، حالا تصور کنید سال دیگه که تاریخ سال همیشه دو صفره!
بگذریم البته از این حرفا، امروز ۱۸ ماهگی تغییر محل زندگیمه! عدد ۱۸ واسه من خیلی مهمه. انگار عدد مقدس زندگیمه! در اینجا تاریخ تولدم ۱۸ ام ماهی هم شده، نشون از همین تقدس عدد ۱۸ و تاثیرش تو زندگی منه!
میدونم که میدونید شوخی میکنم و میدونید که من به تقدس عدد ۱۸، صرفاً یه نگاه خاص بودن دارم. همین و بس!
۹ خرداد سال ۹۹، واسه من ۲۹ ماه می بود و با اینکه جمعه بود، سر کار بودم! از بدیهای خارجه انگار، جمعهها هم باید کار کنی!
اما آلبوم عکسهای گوشی، خوب یادش بود که دقیقاً یک چنین جمعهای در ۳۶۵ روز پیش، سورپرایزی رفتم ایران. هیچکس خبر نداشت و یه خاطره خوب و باحال ساخته شد.
درسته که خرداد خوبی نبود و مادربزرگم فوت کردن. اما این روزای درگیر با قرنطینه کرونا، کنسل شدن سفر به ایران و کنسل شدن تمام برنامهها پشت سر هم، یادآوری اون روزها و خاطرهها، کمک میکنه دلتنگی رو تاب بیارم.
سلام
۹ اردیبهشت هم گذشت، این همه روز عمر و روزهای خوبه که میگذرن. الآن با شادی وصف ناپذیری دارم مینویسم. امیدوارم بتونم این شادی و انرژی رو توی قالب کلمات و جملات به شما هم منتقل کنم.
۹ فروردین تا ۹ اردیبهشت ماه عجیبی بود، ماهی که با ناراحتی و افسردگی و غصه خوردن شروع شد و این روزها که کم کم شادی درونی ام داره برمیگرده. شاید هم برگشته.
شاید بد نباشه کمی شرایطی رو که همهمون میدونیم توصیف کنم:
این روزا همهمون درگیر قرنطینه شدیم، درگیر شرایطی اضطراری و ناخواسته! شرایطی که هیچکدوممون براش آماده نبودیم. شغل خیلیهامون تبدیل شد به دورکاری، روابط انسانیمون تبدیل شد به مجازی و ارتباط فیزیکی با فاصله ۲ متر با آدمهایی که حتی نمیشناسیم توی فروشگاهها!
دیدن دوستامون از نزدیک، بغل کردنشون و وقتگذروندن باهاشون شد آرزو و گاهی هم حسرت!
سلام
قرار بود این پست یه طور دیگه شروع بشه، قرار بود چیزایی دیگهای نوشته بشه، مثلاً:
این ماهگرد یه ماهگرد متفاوته، چون ایرانم. البته تا چند ساعت دیگه، پرواز برگشت و شروع دو ماه پر از تجربه و سفره!
اما …
محقق نشد!
سلام
البته بعد از مدتهای خیلی زیاد!
هیچوقت فکر نمیکردم پست ۱۵ ماهگی مهاجرتم رو در شرایطی بنویسم که انگار آسمون به زمین رسیده و دنیا رو سر همهمون خراب شده!
بله، درست حدس زدین! همه ما به نوعی قربانی کرونا شدیم!
تصور کنین از ماهها پیش برای سفر به ایران و دیدن خانواده و عزیزانت برنامهریزی کردی، ساعتها وقت گذاشتی کلی هدیه و سوغاتی خریدی، حتی روی موبایلت، روزشمار تا سفرت رو زمانبندی کردی، اما یکباره، دقیقاً تو روزی که ۱۵ ماه از خروجت از ساحل امن گذشته، مجبوری تمام برنامهها رو کنسل کنی! چون پروازت کنسل شده!
تصور کن تمام این اتفاقات هم در شرایطی افتاده که خودت به شدت سرما خوردی و استرس داری نکنه کرونا داشته باشی. (البته سرماخوردگی من باکتریایی بود و به ۱۲ تا آنتیبیوتیک، ۶ تا قرص تببر و ۶ تا قرص برای سرفه به اضافه مقادیر زیادی سوپ و چای سرماخوردگی خوب شد).
روزای اول بعد از اینکه فهمیدم پروازم کنسل شده، مریض هم که بودم، اصلاً دل و دماغ نداشتم، البته که کل روزا رو خواب بودم، فرصتی نداشتم غصه بخورم، اولین روزی که بالاخره بیدار شدم، موفق شدم تکلیف پروازم رو مشخص کنم و بفهمم چه حجمی از غم تو دلم آوار شده!
چقدر ذوق داشتم واسه این سفر، چقدر برنامهریزی کرده بودم، چقدر خوشحال بودم! به خانواده و دوستام گفته بودم چی لازم دارن براشون بخرم و کلی کارای دیگه.
نگم که میخواستم چمدون رو از ۲۹ روز قبل بپیچم!
اما امروز، که ۱۴ روز به تاریخ پروازی که باطل شد مونده، دل من حسابی غم داره!
– – –
من ۹ ماهه خانوادهام رو از نزدیک ندیدم، علتش رو نمیدونم، ولی برخورد و واکنش بعضیها ممکنه این باشه: “خودت خواستی مهاجرت کنی! یا خیلی مشکل داری برگرد!”
بله، مهاجرت این چیزا رو هم داره، ولی من وقتی مهاجرت کردم، برنامه داشتم حداقل هر ۹ ماه سفر کنم به ایران، و هیچوقت فکر نمیکردم یه اپیدمی وحشتناک مثل کرونا، اینطوری زندگی همه ما رو بههم بریزه! اینطوری وضعیت همه رو پر از غم و استرس کنه!
بگذریم از اینکه من از اینجا نگران خانوادهام و اونا از اونجا نگران من!
این ناراحتیها، بخش جدایی ناپذیر مهاجرته! البته که هیچکسی فکر نمیکرد یهو یه ویروس زندگیهامون رو مختل کنه.
سال گذشته، وقتی تحویل سال رو آلمان و تنها بودم، ناراحتکننده بود، حتی تمایلی برای تهیه سفره هفتسین نداشتم. امسال وقتی سفرم کنسل شد، صاحبخونهام بهم گفت با هم سال نو شما رو میگیریم.
اینقدر که این خانواده آلمانی مهربونن و محبت دارن، که به وجد اومدم و تصمیم دارم امسال حتماً سفره هفتسین رو آماده کنم.
– – –
فکر میکردم برای این پست خیلی حرف داشته باشم!
اما دلی که گرفت دیگه انگار دل نمیشه و با دل گرفته هم دست به قلم بردن سخته!
سلام
شنبهها روز دورهمی با دوستان برای ناهاره. یکی از انتخابهای ما Risa Chicken هست که انواع غذاهای خوشمزه با مرغ رو داره.
اگر برلین هستین و هوس مرغ سوخاری دارین، دنبال KFC نگردین، فقط و فقط Risa Chicken
همونطور که در منو بالا میبینید تنوع خیلی خوبی داره، قیمتش هم عالیه و البته که رستوران حلال هم هست.
انتخاب همیشگی ما یه غذایی هست که شمارهاش B2 هستش، شبیه به مرغ بریونه و واقعاً خوشمزه است.
البته که کنار اکثر غذاهاش، سیبزمینی سرخکرده هم داره.
در تصویر نمای کلی این غذای خوشمزه پیدا نیست، پس بذارین براتون شرح بدم. نصف یک مرغ (شاید هم خروس) که به نظر میرسه روی تنوری از زغال بریون شده.
این مرغ چرب و چیلی رو روی نونهایی که شبیه به نون ترکی هست میذارن. یه سس خوشمزه (نفهمیدم ترکیبش چیه) روی اون میریزن و یه مقدار قابل توجهی هم سیبزمینی سرخشده.
کنارش هم یه ظرف سس که شبیه به ماستموسیر یا ماستسیر یا همچین طعمی هست میذارن.
همین الآن هم که دارم در موردش مینویسم، از اقصی نقاط دهانم، بزاق ترشح میشه و با اینکه حسابی سیرم، ولی گرسنهام شد.
نونی که زیر مرغ گذاشتن حسابی چرب و خوشمزه میشه، انگار نون زیر کباب [D:]
ریسا چیکن در برلین تعداد زیادی شعبه داره:
سلام
تاریخ امروز: ۲۰۲۰/۰۱/۳۱
انگار همین دیروز بود پست شروع سالِ بیستبیست رو نوشتم!
البته این جمله در مورد سال ۱۳۹۸ هم صادقه!
اینطوری که زمان داره میگذره، انگار زندگیهامون روی دور تنده!
انگار همین دیروز بود که سال جدید شد! سال ۱۳۹۸!
انگار همین چند ساعت پیش بود که سال جدید شد! سال ۲۰۲۰!
سال ۱۳۹۸ برای من خوب شروع نشد، سال ۲۰۲۰ هم همینطور! ژانویهای هم که گذشت، ماه بدی بود! خیلی بدتر از حد تصور! شما رو نمیدونم، ولی من هنوز به زندگی عادی برنگشتم!
به صورت عجیبی ذهنم قفل شده و انگار این طلسم سال بد داره به ذهنم هم سرایت میکنه!
اتفاقی هست که تو این یک ماه اول از سال ۲۰۲۰ نیفتاده باشه؟!
فکر میکردم اگر شبکههای اجتماعی رو ببندم و کنار بذارم، حالم بهتر میشه! فکر میکردم اگه دیگه اخبار نخونم، حالم بهتر میشه! فکر میکردم اگه دیگه پیگیر اتفاقهای اجتماعی و سیاسی نباشم، حالم بهتر میشه!
اما نشد! نشد و نمیشه!
فکر میکردم آدمی به بیخبری زنده است! مثلاً هفته پیش که شیراز زلزله اومد، من خبردار نشدم، چون دیگه توییتر نمیرم! اما وقتی خبرش رو شنیدم، به مراتب بدتر نگران شدم!
نمیدونم این چه حال عجیب و غریبیه!
البته که این پست در مورد اخبار و واکنش من نسبت به اخبار نبود، موضوع این پست گذر زمان با سرعت نور بود! زمانی که من دیگه حسش نمیکنم! فقط یهو میبینم تاریخ رو به جای ۱۹۸۸ باید بزنم ۲۰۲۰!
ذهنم برای مقابله با حوادث، برگشته به گذشته! دلش نمیخواد تو دنیای واقعی و زمان فعلی باشه! قبلاً هم اشاره کردم، زیادی توی گذشته غرقم و این بار برای فرار از واقعیت! از حوادث! از ترسها!
که کاش راهی بود، که یک به دو، آدم میتونست همه هراسها و ترسها و دلنگرانیهای زندگیش رو بذاره تو یه جعبه فلزی سنگین، یا یه عالمه سنگ، بندازه ته اقیانوس!
که کاش اینقدر زمان سریع نمیگذشت، تا فرصت داشتم همه حوادث رو هضم کنم! تا فرصت داشتم برای همه اتفاقات، یاد بگیرم چه واکنشی باید داشته باشم!
من هنوز مرگ عمهام رو بعد از ۱۳ سال انکار میکنم، پدربزرگها رو هم همینطور!
و زمان یه طوری میگذره که انگار فرصتی برای کنار اومدن و پذیرفتن حوادث نیست! فرصتی نیست یاد بگیرم چطوری واکنش نشون بدم! فرصتی نیست یاد بگیرم با حوادث کنار بیام!
بالاتر هم گفتم، قبلاً هم گفته بودم، ذهنم برای مقابله، برگشته به سالهای گذشته! انگار که دیگه راهکار انکار واقعهها جواب نمیده!
هر بار چشمام رو میبندم، تصاویر مختلف میاد تو ذهنم! گاهی هم با چشم باز، انگار که یکی از حوادثی که خیلی تلاش کردم فراموش یا انکار کنم، مثل فیلم، مثل یه خاطره زنده و مثل یه اتفاق در زمان اکنون، از جلوی چشمم رد میشه!
مثل روزی که رفتم بالای سر پدربزرگم و فهمیدم مرده! مثل اون شبی که جلوی در بیمارستان، نذاشتن برم مادربزرگم رو برای آخرین بار ببینم!
مثل اون شبی که با خوندن خبر ترور شهید سلیمانی، از ترس هزار بار مردم و زنده شدم! مثل اون شبی که تا صبح از ترس جنگ و موشک لرزیدم!
مثل عکس جانباختههای سقوط هواپیما! مثل فیلم جنازههای سوخته تیکهتیکه شده!
که حتی الآن هم، هر چی تلاش میکنم ذهنم متمرکز بشه و در مورد موضوع پست امروز بنویسم، در مورد زمان و سرعت نور بنویسم، نمیتونم!
دلم چیز دیگه میخواد و دستام چیز دیگه تایپ میکنن! نه دلم هم چیز دیگه نمیخواد! دلم هم میخواد بنویسم و با این زمان بجنگم تا دلم آروم بگیره!
دلم از تموم هراسهایی که مدتهاست با خودم به دنبال میکشم، باری که روی دوشمه، از همشون رها شم!
برمیگردم به روزها پیش، اون ۱۸ خرداد لعنتی! روز تشییع جنازه مادربزرگم! صبح تشییع جنازه بود، دو شب قبلش رو نخوابیده بودم، شب جمعه که رفتیم بیمارستان، شب شنبه هم قدرت خوابیدن نداشتم!
تشییع جنازه خیلی سخته، همیشه بیزار بودم از این مراسم! بعد از تشییع جنازه باید ناهار میدادیم و من ساعت ۴ بعدازظهر پرواز داشتم به تهران که بعدش برگردم خونه خودم این سر دنیا!
سختترین خداحافظی عمرم بود با پدر مادر و خواهرم! بغض داشت خفهام میکرد و من آدم گریه کردن تو جمع نیستم، فقط بدو بدو بغلشون کردم و خدافظی کردم و با خالهام رفتم فرودگاه!
بزرگترین ترس زندگی من اینه که دیگه پدر مادرم رو از نزدیک نبینم! اما همینطور که میبینید، زندگیای رو انتخاب کردم که هر آن ممکنه این اتفاق بیفته!
خودآزاری دارم من، میرم به دل ترسهام انگار!
همیشه گفتم از ۱ بامداد ۱۷ خرداد تا ساعت ۴ بعدازظهر ۱۸ خرداد، حداقل یک ماه گذشت!
یه وقتایی زمان اینطوری به نظر طولانی میشه و یه وقتایی مثل ژانویه ۲۰۲۰، اینقدر سریع همه چیز پشت سر هم اتفاق میافته که آدم فرصت نداره حوادث رو هضم کنه!
ذهنم آشفتهتر از اینه که این نوشته رو ادامه بدم! توان رویارویی با هیچکدوم از حوادث رو ندارم!
از خدا برای خودم و همه طلب صبر دارم.
همین!
سلام
لکلکبوک، هر هفته مسابقه داره، این هفته هم مسابقه در مورد این عکسه.
توضیحات:
? مسابقهی امروز در مورد عکسیه که برای پست انتخاب شده. داستانی بنویسید که این عکس بخشی از روایتش باشه، یعنی هرکس داستان رو میخونه متوجه بشه که در مورد این عکس نوشته شده. .
برای شرکت تو این مسابقه، تا جمعه ساعت ۱۲ شب مهلت دارید. دو نفر از سه برنده این مسابقه رو داوران لکلکبوک مشخص میکنن و نفر سوم بر اساس بیشترین لایک شما مخاطبان عزیز معرفی میشه. . لازمه بدونید برای «لایک» برندهی تکراری انتخاب نمیشه، اما برندهی داوران میتونه تکراری باشه. (برای لایک کردن داستانتون میتونید از فالوئرهاتون کمک بگیرید و برای این کار تا شنبه ظهر ساعت ۱۲ وقت دارید.) .
من قبلاً تو یکی از مسابقههاشون برنده شدم، برای همین، اینجا توی این پست، داستانم رو مینویسم، البته داستان که نه، بیشتر شبیه یک انشا میمونه:
– – –
قاسم با لباس سربازی، با اون قد بلند، صورت آفتابسوخته و شکستگی ابرو، که اون رو از تموم جوونهای حلبیآباد متمایز میکرد، مثل همه جمعههای قبل، قدمزنان به سمت گورستان قایقها میرفت.
مثل همه جمعههای دیگه، یه خاطره تو ذهنش مرور میشد.
قاسم با همبازیهای کودکیش، مرتضی، ابولفضل، علیاکبر و علیاصغر، از خونههای حلبی در اومدن و بدو بدو به سمت گورستان قایقها رفتن، اول توی دریا، تنی به آب دادن و بعدش اومدن کنار قایقهایی که سالها بود تبدیل شده بود به آهنپاره! دیگه کسی نمیتونست با اون قایقها به ماهیگیری بره.
قاسم جلوی یکی از قایقها نشسته بود و به ابولفضل که با یه تیکه چوب پارو میزد لبخند میزد. ابولفضل همیشه میگفت میخواد دریانورد بشه.
مرتضی: منو ببینید، ببینید دارم پرواز میکنم.
علیاکبر و علیاصغر هم، تو زبالههایی که پایین قایقها ریخته بود، سرگرم بودن. همیشه تو دنیای خودشون بودن و حرف نمیزدن، قاسم که از همه بزرگتر بود، باید مراقبشون میبود.
چند قطره اشک از چشمای قاسم جوان پایین چکید، سلام نظامی کرد و به سمت پادگان رفت.
آخه اون خاطره، آخرین خاطره با همبازیهای کودکیش بود. بعد از اون روز، همشون مریض شدن و فقط قاسم زنده موند.
سلام
فکر میکردم دیگه وقتی برسم به گاهشمار یک سالگی، دیگه وقتی به ماهگردها میرسم، چیزی ننویسم، اما انگار عددهای رند، یه تاثیر خاصی دارن، که انگار باید نوشته بشن!
من همیشه فکر میکردم وقتی مهاجرت کنم، یه آدم دیگه میشم، میتونم مسائلی که آزارم میدن رو رها کنم، فکر میکردم بشم آدم ایدهآل رویاهام!
البته که اینا خیال باطله! و زهی خیال باطل!
محل زندگی همونقدر که باعث میشه آدم تغییر کنه، همونقدر هم میتونه بیتاثیر باشه! چیزی که باعث تغییر اساسی میشه، تو وجود خود آدمه!
و انگار این قسمت از وجود من که میتونه در مسیر تبدیل شدن به آدم ایدهآل زندگیم قدم برداره، یه باگ اساسی داره!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، بتونم خوب و روون آلمانی حرف بزنم، در حد مکالمه روزانه، ولی خب، سختتر از چیزی بود که فکر میکردم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، هر روز برم باشگاه!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، هر روز آشپزی میکنم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، حداقل ده تا دوست آلمانی دارم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، حداقل به ۵ تا کشور سفر کرده باشم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، دیگه حرف مردم برام مهم نباشه!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، خانوادهام میان بهم سر میزنن!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، خیلی چیزا تغییر کرده باشه!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، به اون ایدهآل زندگیم رسیده باشم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، هر هفته ایونتهای آلمانی شرکت کنم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، یه خونه مستقل برای خودم داشته باشم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، از نظر تخصصی، کمی خودم رو قبول داشته باشم، اما هر چی زمان میگذره، میبینم که انگار هیچی بلد نیستم! اقیانوس دانش، تبدیل شده به کهکشان و من همچنان روی زمینم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، خیلی فکرا میکردم و هیچ کدوم اتفاق نیفتاد!
– – –
مسئله اینجاست که مهاجرت به ذات خودش، باعث نمیشه من یه آدم دیگه بشم! من همون آدم باقی موندم و تغییراتی که لازم بود اتفاق بیفته رو به وجود نیاوردم!
یکی از دلایلی که شاید باعث این اتفاق شده، این بوده که من بیش از حد به گذشته اهمیت میدم، درسته گذشته مهمه، ولی نه اونقدر که حال و آینده رو تحت تاثیر قرار بده.
دلیل بعدی اینه که من اونقدری که به ایدهآل فکر میکنم، به مسیر رسیدن به ایدهآل فکر نمیکنم، برای مسیر برنامهریزی نمیکنم، حتی گاهی انتظار دارم یک به دو، از وضع موجود به وضع ایدهآل برسم! یکی از مضرات ایدهآلگرایی!
دلیل بعدی اینه که اونقدری که به آینده، خواستهها و آرزوها فکر میکنم، یه حال و زمان فعلی فکر نمیکنم! گاهی حتی یادم میره که زندگی کنم و زندگی بهره بردن از زمان اکنونه! شاید فردایی نباشه!
دلیل بعدی اینکه، یه وقتایی خیلی بیش از حد تو روزمرگی غرق میشم! گاهی حتی زمان و مکان رو گم میکنم!
دلیل بعدی اینکه، به نظر خودم، تو مدیریت زمان و برنامهریزی دچار مشکل شدم!
دلیل بعدی اینکه، گاهی احساس خستگی بیش از حد دارم! حتی وقتی هیچ کاری انجام نداده باشم، احساس خستگی دارم، که البته این مورد تحت تاثیر شرایط آب و هواییه بیشتر!
و متاسفانه هر چی این شرایط طولانیتر بشه، نارضایتی از خود تشدید میشه و باز همه چیز پیچیده میشه!
من خیلی دارم تلاش میکنم برای رسیدن به ایدهآلم مسیر رو بسازم و انجام بدم! اما وقتی آدم به یک شرایطی عادت کنه، تغییر دادنش خیلی سخته! (متاسفانه)! پس برای من چند برابر انرژی ازم میگیره!
اوایل مهاجرت، وقتی آدم تازه به محیط وارد شده، مثل یه گل سفالگری، انعطافپذیری بیشتری داره و خیلی راحتتر میتونه تغییر کنه. پس اگر قصد تغییری در شخصیت و فعالیتهاتون دارید، از همون روز اول شروع کنید.
موانع همیشه زیاده، مثل تمام عواملی که باعث شد برای من ۱۴ ماه بگذره و نشم اون کسی که میخواستم! که چقدر ناراحتم! مثلاً یه مدت دنبال خونه میگشتم! یه مدت دنبال کلاس زبان، اینقدر به چیزای مختلف فکر میکردم که در نهایت زمان مناسب رو از دست دادم و حالا چند برابر باید تلاش کنم.
هیچوقت دست از تلاش برندارین!
همین!
– – –
راستی، امروز چندمین چهارشنبه بود؟!