مهاجرت کهکشانی …
یه وقتایی یه اتفاقاتی تو زندگی میفته که آدم رو ناچار به گرفتن یه سری تصمیمات میکنه که باعث میشه زندگی و آینده شخص توی تلاطم موجهای نارآرام گیر کنه و سالهای سال از ساحل امن دور بشه. اینکه اون اتفاقات چی هستن مهم نیست، مهم اون تصمیم حیاتی و خطرناکی هست که تو مسیر زندگی آدم رو در دریای خروشان میاندازه.
شاید یه تصمیمی مثل مهاجرت
حالا مهاجرت میتونه چند صد کیلومتر باشه، میتونه چند صد هزار کیلومتر باشه. تو دنیایی که روحیه و فرهنگ اعضای خانواده با هم فرق داره، تفاوتی نداره فاصله مهاجرت چقدر باشه.
- محله به محله
- شهر به شهر
- کشور به کشور
- حتی سیاره به سیاره
- شاید هم کهکشان به کهکشان
دنیای همه ما آدما یه کهکشان واسه خودش داره و مهاجرت تو هر شرایطی کم از مهاجرت کهکشانی نیست.
خروج از ساحل امن خانواده، از آغوش امن و محبت و قلبهایی که واسه آدم میتپه به دنیایی که ماورای زمین و انسانیت هست، دنیایی که ترس و اندوه، گاهی هم پشیمونی، احساس غالب شده و امنیت روحی آخرین چیزی هست که دنبالش میگردی، چون لحظه به لحظه فقط به امنیت شخصی و امنیت مالی فکر میکنی.
مهاجرتی که به خاطر استقلال و امنیت مالی باشه، حتی وقتی تو آغوش امن خانواده استقلال و امنیت مالی داری، ولی احساس میکنی واسه جامعه مفید نیستی، تبعاتی داره که آدم رو عوض میکنه. آدم واقعاً میشه یه مهاجر کهکشانی. انگار از سیاره اسبهای مهربون شاخدار، رفته باشی به دنیای سیاهیها و جادوگرهای وحشتناک.
شاید اینقدرا هم بد نباشه و من عمق فاجعه رو با مبالغه دارم توصیف میکنم. شاید هم واقعاً همینقدر که شبیه مبالغه است بد باشه.
اصلاً چی میشه که آدم از شهرش، از حریم امنش، از وطنش فرار میکنه؟ آره، دقیقاً فرار میکنه. موندن همیشه بد نیست، فرار هم همیشه بد نیست. من فرار کردم؟ نمیدونم. شاید هم فرار نکردم. دنبال جایی گشتم که اثربخش باشم، جایی که مفید باشم. و متاسفانه اون جایی که تونستم مفید و اثربخش باشم، چند صد کیلومتر و چند صد سال نوری با حریم امن خونه و آغوش پدر و مادر فاصله داره. که کاش نداشت ….
این گاهنوشتههای مهاجرت کهکشانی قراره تجربه من از این مسیر باشه، شاید یه روزی، یه وقتی، یه جایی، یه نفر مثل من بخواد از شهرش و وطنش بزنه بیرون، شاید بخواد فرار کنه، شاید هم …. حالا هر چی اسمش رو بشه گذاشت، شاید همین نوشتهها بتونه یه راهنمایی باشه برای آدمهایی شبیه من که فداکاری و قصیالقلبی رو خوب بلدن. مهاجرت فداکاری و قصیالقلبی داره، اینکه بتونی با دلتنگی کنار بیای، اینکه بتونی از تمام لحظات خوش و خاطرات قشنگ کنار خانواده بگذری، اینا فداکاری و قصیالقلبی نیاز داره. مهاجرت خیلی سخته، سختتر از چیزی که بشه باورش کرد. آدم وقتی سختیاش رو میفهمه که دیگه برگشتن براش سخت شده، وقتی که به شرایط موجود عادت کرده. اون وقته که میگن: نه راه پس داری نه راه پیش
– – –
پینوشت ۱: این گاهنوشتهها بیشتر شبیه حرفایی هستن که نمیشه گفته بشن، نمیشه با صدای بلند اونها رو بیان کرد، نکنه همسایه دیوار به دیوار زندگی، که شاید اسمش یأس و ناامیدی باشه، شاید هم اسمش غم باشه، نباید این همسایه اینا رو بشنوه. آدم وقتی از حریم امن خونه دور میشه، احساس تنهایی و ضعف ممکنه بهش غلبه کنه، باید خندید و خندید و لبخند زد و پرانرژی بود، تا این همسایه بدچشم، زندگی آدم رو تلخ نکنه.
پینوشت ۲: شاید به نظر برسه این گاهنوشتهها مبالغه زیاد دارن که خب دارن، آدم وقتی تنها میشه، قوه تخیل و داستاننویسی و حتی شعرسراییاش حسابی گل میکنه.
سلام
انشاالله کجا می خواهید مهاجرت کنید ???? از کشور که نیست
یه مهاجرت چند صد کیلومتری، شهر به شهر