و محبت زیباست …

post322

قصه اول:

تو خیابان شهید آقایی بودیم، یه بچه گربه وسط بلوار دراز کشیده بود، همه ماشینا مسیرشون رو کج می‌کردن تا بچه گربه نترسه و ثابت بمونه و به خطر نیفته، آخرش هم یه راننده کنار خیابون ایستاد و رفت از وسط خیابون گربه رو برداشت.

قصه دوم:

یه دختر کوچیک حدود دو ساله، توی اتوبوس تو بغل مادرش گریه می‌کرد، به نظر میومد تازه حرف زدن یاد گرفته و چند کلمه‌ای بلده، یه کم گریه کرد و بعدش شروع کردن به گفتن “آب میخوام” همراه با گریه، یهویی همه قسمت خانم‌ها تو اتوبوس حواسشون به دختربچه جمع شد تا اینکه یه نفر یه شیشه آب داد به مادر بچه.

– – –

پی‌نوشت 1: انسانیت هنوز هست.

پی‌نوشت 2: محبت زیباست.

 

اشتراک گذاری: