نوشتن، بخشی مهم از وجود من!

photo by Judit Peter

سلام

بارها و بارها و بارها و بارها نوشتم که نوشتن از نوشتن سخت ترین کار دنیاست. مثل اون “واج آرایی” تو ادبیات فارسی، این هم “نوشتن آرایی” داره!

در جستجوی انگیزه برای نوشتن

نیاز به نوشتن

دوره رکود نوشتن

نوشتن

من دوست دارم بنویسم

نوشتم، می نویسم، خواهم نوشت

بریم ادامه مطلب و بیا بنویسیم روی خاک رو درخت؛ رو پر پرنده رو ابرا؛ بیا بنویسیم روی برگ روی آب؛ توی دفترِ موج رو دریا

یه روزایی بود که برنامه هفتگی داشتم و هر روز می نوشتم. دوره قشنگ تری تو زندگی بود! حتی برای وبلاگم Content Calendar داشتم. ساعت ها وقت می ذاشتم، مطلب می خوندم و گاهی هم ریسرچ و تحقیق برای نوشتن یک پست.

کم کم همه چیز عوض شد! اینقدر درگیر روزمرگی شدم که حال خوب نوشتن و تایپ کردن رو از خودم دریغ کردم. نمی دونم الآن چقدر می تونم پایبند بمونم به نوشتن، چون درگیری های زندگی از روزمرگی خیلی بیشتر شدن.

از اون ضرب المثل که می گفتن با یه دست چند تا هندونه برداری.

سال عجیبیه! این سال ۲۰۲۳! انگار که با حلولش، حول حالنا شدم. همش یک هفته ازش گذشته و تو همین یک هفته، زندگی من هزاران برابر تغییر کرده.

وقتی میگم زندگی، منظور ظواهر نیست و باطن زندگیه! چیزی که فقط من می بینم. حتی آینه هم نمی بینه!


الآن که پیش نویس این پست رو باز کردم تا ادامه بدم، یک ماه و نیم از روزی که شروعش کردم گذشته. داشتم تو اعماق وبلاگم جستجو می کردم که یادی کنم از آدمی که بودم، یادی کنم از چیزایی که تو زندگی بهم آرامش می دادن.

آخه این روزا، پر شدم از آشفتگی!

آهنگ فیلم Interstellar داره پخش می شه و مثل همون اولین بار که این فیلم رو دیدم، قلبم یه حالیه!

یه مدت پیش تو اینستاگرام هم در مورد نوشتن نوشته بودم:

بارها و بارها گفتم و نوشتم که:
«من آدم نوشتنم».
من اون دانش‌آموزی بودم که زنگ مورد علاقه‌اش تو مدرسه، انشا بود و حتی برای دوستایی که هر روز می‌دید، نامه می‌نوشت.
اون فرزندی‌ام که به جای حرف زدن با خانواده رویدادهای روزانه و خاطره‌هاش رو می‌نوشت تا دلش آروم بگیره.
اون آدمی‌ام که به خاطر اشتیاق به نوشتن، هرگز موفق نشد با کلام منظورش رو برسونه.
همون کسی که هنوز هم وقتی ازش سوالی بپرسن، وقت می‌ذاره و جوابش رو با چندین پاراگراف از مقدمه و اصل مطلب و نتیجه‌گیری و حتی خلاصه می‌نویسه.

خلاصه‌اش اینکه:
«من آدم نوشتنم»

یه زمانی بود که دلم می‌خواست نویسنده بشم و با نویسندگی معروف بشم.
دروغ چرا، هنوز هم دلم می‌خواد.
هنوز هم اون برگه‌ای که زمان نوجوانی موضوع و ایده داستان‌هام رو نوشته بودم رو دارم.
(شاید باورتون نشه، ولی حدود بیست سالی می‌شه این برگه رو دارم. برگه‌ای که حدود ۷۰ تا ایده برای داستان، رمان، نمایشنامه و فیلمنامه روش نوشته شده)

اینا رو نوشتم که بگم چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده، نوشتنی که جزیی از وجود منه.

اما همون over thinking که قبلاً هم بهش اشاره کردم، باعث می‌شه ننویسم.
چرا؟
چون هی از خودم سوال‌های بی‌ربط می‌پرسم که حالا چی بنویسی، یا اصلا بنویسی که چی.

بعد سوال پیش میاد که حالا عکس از خودت بذاری با نوشته که چی؟ معنی‌اش چیه؟ اصلاً ربط عکس با نوشته کجاست؟

خلاصه که، با عرض شرمندگی ولی فقط با کمی بی‌ادبی به زبان غیر فارسی می‌تونم حسم رو بیان کنم.

Damn over thinking!

گفتم بیام حالا یه پست بنویسم و نظر شما رو بپرسم.
به نظرتون نوشته و پست بی‌ربط باشن، خیلی نامناسبه؟ یا فقط یه کم نامناسبه؟ یا کلاً اهمیتی نداره.

پست اینستاگرام

در ادامه داشتم یکی از نوشته های قدیمی رو می خوندم، نوشته ای که ۵ سال پیش نوشتم، با عنوان “نوشتن“. به دختری که اون روزا بودم غبطه خوردم! اینکه چقدر پیگیر یه اثر ماندگار بودم و چقدر که این روزا روزمره نویس شدم.

جای اینکه به عمق و معنا فکر کنم، نداشتن نیم فاصله تو کیبورد لپ تاپم اینقدر آزارم می ده که ترجیح می دم ننویسم!

شاید هم ایده آل گرایی! نمی دونم! هر چی که هست، دلم می خواد بنویسم، بیشتر بنویسم. چون فقط و فقط همین Passion رو می شناسم! چیزی که با اشتیاق ساعت ها ذهن من رو به خودش درگیر کنه و از زمین و دنیا جدام کنه.

تا جایی که بتونم باید و باید بنویسم.


اینجا دیگه از آهنگ های هانس زیمر رد شدم و به آهنگ های رامین جوادی رسیدم. آهنگ های سریال Game of Thrones به خصوص آهنگ ماندگار The Night King

تو بخش اول پست، از تغییرات سال ۲۰۲۳ نوشتم. تا اینجای سال خیلی عجیب گذشته! سه هفته اول سال درگیری های شدید کاری و فشار شدید و Burn out و بعدش هم فوت مادربزرگم!

دوره سوگواری خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم و تجربیاتم رو توی اون مدت توی استوری های اینستاگرامم نوشتم. حتی در مورد آسیبی که از یکی از آشنایان به خاطر سوگواری دیدم!
کاش اگر همدردی بلد نیستیم، سکوت کنیم!

دوستای زیادی کنارم بودن و تلاش کردن بهم کمک کنن. قدردان همشون هستم. ولی این سوگ و دوری، بدترین تجربه من تو زندگی شد!

هنوز بعد از گذشت ۴ هفته از این فقدان، نتونستم اونطوری که روحم نیاز داره، سوگواری کنم. باهاش کنار اومدم تا روزی که بتونم سفر کنم و بهش / به مزارش سر بزنم!

توی ۱۰ روز اول، که بدترین حال دنیا رو تجربه کردم، تنها چیزی که من رو سر پا نگه داشته بود، رفتن به باشگاه بود، انگار که تحمل درد فیزیکی تمرین های فشرده باشگاه، کمک می کرد یه کمی از درد روحی فاصله بگیرم.

حتی تو دوره سوگواری هم، “نوشتن” من رو سر پا نگه داشته بود!


ساعت ها می تونم در مورد “نوشتن” و “نیاز خودم به نوشتن” بنویسم، ولی تا وقتی که “انگیزه برای نوشتن” نباشه، چه باید کرد؟

شاید بد نباشه مثل باشگاه که مربی خصوصی گرفتم، برای نوشتن هم منتور پیدا کنم. هم یاد بگیرم اصولی بنویسم و هم یه نیروی خارجی بهم انگیزه بده.

نظر شما چیه؟


چقدر مسیر نوشتن عوض شد، از سلام اول تا این بخش آخر!

مهم اینه که بالاخره نوشتمش.

تا بعد …

اشتراک گذاری: