زندگی غیرقابل پیش‌بینی

Photo by Nacho Juárez from Pexels

سلام

این روزا، نوشتن از همه کارای دنیا برام سخت‌تر شده! چرا؟ نمی‌دونم! شاید هم بدونم، ولی ذهنم سررشته کلاف رو گم کرده! انگار که نیست که نیست! مثل سوزنی که تو انبار کاه گم شده.

باورم نمی‌شه! باورتون می‌شه؟ نوشتنی که از ۸ سالگی همراه همیشگی من بوده، برام سخت‌ترین شده! منی که عاشق نوشتنم! منی که همه زندگیم بر نوشتن بنا شده! منی که مزیت رقابتی‌ام تو تمام بخش‌های زندگیم همین نوشتن بوده! منی که مهارت ارتباطی قوی با نوشتن دارم! منی که قدرت بیان احساس رو با نوشتن دارم!‌ منی که حال خوبم رو با نوشتن منتقل می‌کنم! منی که حال بدم رو با نوشتن التیام می‌بخشم! همین من! همین من دیگه نمی‌تونه بنویسه!

پیر شدم؟ شاید …

چی شده این روزا مگه؟ چالش‌های زندگی که تمومی ندارن!‌ چرا اینطوری خسته‌ام؟ اینقدر خسته که قوی‌ترین و مهم‌ترین توانایی‌ام، پیر و فرتوت شده و یه گوشه لنگر انداخته و تلاش می‌کنه فقط و فقط تو باتلاق اتفاقات بد غرق نشه!

همه چیز واسم شده همین تشبیه‌های گاه و بی‌گاه!

در سخت بودن نوشتن همین بس که، نوشتن همین دل‌نوشته، حدود ده روز زمان برد تا بتونم خط به خط و جمله به جمله‌اش رو بنویسم و ادامه بدم.

ذهنم آشفته است، کنترل زندگیم از دست خودم خارج شده و جایی که باید بخشی از کارها رو پیش ببره، دست من نیست! یه سیستم اداری عجیب و غریبه که با منطق من و با شرایط من کار نمی‌کنه و پیش نمی‌ره!

موضوع نوشته چی بود؟ اصلاً انگار یادم رفته! این ذهن سردرگم این روزا دائم در حال چرخیدن تو دنیاهای موازی و متقاطع و هزاران هزار دنیای دیگه است.

زندگی خیلی غیرقابل‌پیش‌بینیه. برای منی که همیشه دنبال ثبات هستم، این غیرقابل‌پیش‌بینی بودن دنیا و زندگی، خیلی سخت و سنگین و هراسناک و اضطراب‌آوره. شاید هم هزار تا چیز دیگه رو با خودش به دنبال داشته باشه.

مثل همین که نوشتن که همیشه سلاح من بوده، درمان من بوده، نوش‌داروی من بوده، همدم من بوده، همراه من بوده، همین نوشتن رو هم گم کردم.

وقتی مقابل دنیا وایمیسی و بر خلاف جریان آب شنا می‌کنی، تلاش می‌کنی بسازی و بسازی و بازم بسازی، یه تصویر از خودت به جا می‌ذاری که دیگه فرصت خسته شدن بهت نمی‌ده. حتی امکان کمک خواستن تو اوج خستگی رو نداری.

حالا می‌رسیم به اون روی غیرقابل‌پیش‌بینی زندگی، که شاید الآن بتونم بهتر به تصویر بکشمش.

وقتی قرارداد اولین شغلم تو آلمان در حال تموم شدن بود، قدم گذاشتم تو یک مسیر جدید، یه شغل جدید، تو یه شهر جدید. به خاطر اون شغل از برلین دل کندم و اومدم مونیخ. چون فکر می‌کردم وقتی جایی بهت قرارداد نامحدود می‌ده، خیلی نکته مثبتیه و به خاطرشون کلی هزینه کردم.

ساختن یه زندگی از صفر، کار ساده‌ای نبود. پیدا کردن دوست، فرهنگ جدید، چالش‌های اداری و ….! هزاران هزار چیزی که پیش میاد.

همه رو یکی‌یکی با تلاش پشت سر گذاشتم. تلاشی که همیشه دارم، من آدم جا زدن نبودم و نیستم. یه جاهایی حتی تلاش‌هام چند برابر حد توانایی‌هامه. انگار که از روزای بعد انرژی و توان قرض بگیرم.

اما این زندگی دووم نیاورد و مجبور به ترک شرکت شدم. شوک بزرگی بود اون لحظه اول. ولی وقت و فرصت چندانی نداشتم. فقط نیم ساعت سوگواری.

وقتی شغل جدیدم رو پیدا کردم، Recruiter ازم پرسید حاضری شهرت رو عوض کنی؟ تو اون لحظه فقط داشتم به این فکر می‌کردم دلم می‌خواد از این شهری که خاطره تلخ برام به جا گذاشته برم. شاید هم به این فکر می‌کردم که مهم اینه شغلی که دوسش دارم کجا باشه و حتی حاضر شدم به خاطر اون شغل قبلی، از برلین بیام مونیخ.

خلاصه اینکه، زندگی غیر‌قابل‌پیش‌بینی‌تر از این حرفاست. یه روزی که فکر می‌کنی به ثبات رسیدی، دقیقاً همون روز، یه سنگ بزرگ از آسمون می‌افته پایین و زندگی از این رو به اون رو می‌شه.

من آدم خو گرفتنم، دنبال ثبات، اما حس می‌کنم دیگه هیچ اتفاق قابل‌پیش‌بینی تو مسیر زندگیم وجود نخواهد داشت، پس دیگه به هیچی خو نگیرم! این تفکر، وجودم رو پر از ترس می‌کنه، ولی از طرفی هم یه هیجان خاصی داره.

پس، با روی باز به آغوش زندگی غیرقابل‌پیش‌بینی می‌رم.

تا بعد

اشتراک گذاری: