امروز ۹ فروردینه و دقیقاً ۴ ماه شد که از ساحل امن خارج شدم. از مهاجرت کهکشانی شهر به شهر، به مهاجرت کهکشانی کشور به کشور رو آوردم.
مهاجرت من شاید یکی از عجیبترین مهاجرتها محسوب بشه، چون با اعتماد به نفس کامل، با زبان انگلیسی، اومدم کشوری که زبان رسمیاش انگلیسی نیست. گاهی البته احساس پشیمونی میکنم ولی خب، برلین و آلمانیا اونقدر مهموننوازن که نمیذارن غم غربت بیاد سراغت.
البته خیلی زوده بخوام از غربت بگم. خیلی هم زوده. من هنوز آنچنان دوری حس نکردم. تقریباً هر روز با خانواده تماس ویدیویی دارم، با دوستای ایرانم هنوز در ارتباطم. وقتای آزادم رو با ایونت و جلسههای استارتاپی پر کردم و هیچ فرصتی برای دلتنگی نداشتم انگار هنوز.
اطرافیانم تو آلمان، از دوست و همکار گرفته تا رستوران و دنر فروشی محل، همه و همه طوری مهربون بودن که :
It feels like home actually
من بعد از مهاجرت از شیراز به تهران، یه مدت کوتاهی، برام زمان برد تا حس کنم تهران خونه جدیدمه و این تجربه در مورد آلمان کاملاً عجیبه، چه اوایل که دوسلدورف بودم و چه بعد که اومدم برلین و خونه (اتاق) خودم و تجربه زندگی با یک خانواده آلمانی.
هر جایی سختیهای خودش رو هم داره، مثل پروسه ثبت آدرس، پروسه تمدید اقامت و شاید چیزای دیگه که من تا امروز باهاش رو به رو نشدم.
برای پروسه گرفتن اقامت آلمان، یک مجموعه نوشته رو شروع کردم که زمانی که تموم بشه، سعی میکنم در مورد نکتههای بعد از ورود به آلمان بنویسم.
این پست میبایست دلنوشتهای باشد از حس و حال من در چهارمین ماهگرد خروج از کشور. از اون لحظه که مهر خروج رو توی فرودگاه زدم و مامور بخش بهم سفر بخیر گفت، سفر بخیری با کلی جامانده در ایران، خانواده، دوستان، عزیزان.
من هزار بار هم به عقب برگردم، باز همین مسیر رو انتخاب میکنم که برای من بهترین مسیر بود.
Despite all the cultural differences and also language differences, here is where I wanna live and grow old
یک نکتهای که من تو این ۴ ماه یاد گرفتم. من هم قبلاً فکر میکردم وقتی کسی خارج از کشور زندگی میکنه و به فرض برای سفر میاد یا تماس تلفنی داریم و خیلی کلمات انگلیسی به کار میبره یا میپرسه فولان کلمه به فارسی چی میشد، فکر میکردم کلاس میذاره یا همون تفکرات رایج در جامعه.
ولی تجربه خودم دقیقاً همینه. مدت طولانی از روز رو انگلیسی حرف میزنم، بقیه روز رو تلاش میکنم آلمانی یاد بگیرم و به جز تماس با خانواده و دوستا که حرفای عادی روزانه است، هیچ تعامل فارسی زبانی ندارم، مگه اینکه دوستی یا همکاری بپرسه به فارسی به این کلمه چی میگین؟ که خیلی هم زیادن، براشون جذابه کلمات کلیدی یک زبان دیگه رو یاد بگیرن.
شما مکالمه روزمره رو فراموش نمیکنین، امان از روزی که بخواید یه کلمه که نهایت سالی یک بار تو فارسی به کار میبردین رو بگین. واقعاً گاهی فراموشی سراغ آدم میاد.
و البته تجربه بعدی مربوط به خودمه، حداقل برای من اینطوریه، شاید افراد دیگه هم تجربه مشابه داشته باشن. من با زبان انگلیسی حرف زدن حال و روحیه بهتری دارم. وقتی انگلیسی حرف میزنم اعتماد به نفسم بیشتر میشه و راحتتر میتونم احساسات و نظراتم رو بیان کنم.
And it was always like that for me, at least past few years
شاید علتش اینه که خیلی زیاد سریال انگلیسی زبان دیدم، که به مرور که دارم به سمت رادیو، آهنگ و فیلمای آلمانی زبان میرم، شاید همه چیز به زبان آلمانی تغییر کنه.
– – –
پینوشت ۱: این نوشته، دلنوشتهای بود از مهاجرت کهکشانی، از حس و حال این روزام، از اینکه چقدر خوشحالم و چقدر آرامش دارم. همون آرامشی که همه عمرم دنبالش بودم. فقط حیف که این آرامش رو تو وطن خودم، محل تولدم و کنار عزیزانم نتونستم پیدا کنم.
پینوشت ۲: تقریباً در اکثر مواقع، اولین حدس از ملیت من، ترک هستش، هیچکسی ایرانی بودن من رو حدس نمیزنه و این عجیبترین تجربه منه. البته وقتی میگم ایرانی هستم، اکثراً ذوق میکنن و یکی دو کلمه فارسی میگن.