سلام
من از “مار” خیلی میترسم. در حدی که یکی از بدترین کابوسهایی که شبها میبینم ارتباط تنگاتنگی با “مار” داره یا بالاخره یه ماری تو خوابم حضور داره.
اینقدر از “مار” میترسم که کتاب دوم هریپاتر واسم بدترین و تلخترین کتاب بود. حتی اون بخشی از کتاب اول که هری تو باغوحش با “مار” حرف میزنه هم واسم خیلی ترسناک بود. به خصوص که یهو شیشه جلوی “مار” هم ناپدید شد و “مار” اومد بیرون!
یا مثلاً بعد از خوندن خبر وجود “مار” تو دسشویی یه خونهای تو استرالیا، هر بار میرم دسشویی استرس دارم.
یا اینکه چند روز پیش یکی عکس از تزیین سالاد الویه به شکل “مار” عکس گذاشته بود که قدرت این رو داره من رو از سالاد الویه بیزار کنه!
بگذریم دیگه، کامل براتون مشخص شد من چقدر از “مار” میترسم. موضوع این نوشته هم حجم و میزان ترس من از “مار” نیست. صحبت از ریشههاست!
یه مدت پیش یهو ناخودآگاه یه خاطره برام زنده شد که باعث شد بفهمم ریشه ترس من از “مار” از کجا شروع شده. خاطره اینقدر زنده بود انگار تو فیلما که یهو گذشته رو نشون میدن با یه آهنگ هولناک.
کلاس اول ابتدایی بودم که یه نمایشگاه حیوانات خزنده تو پارک آزادی روبهروی مدرسهمون گذاشته بودن که رفتیم بازدید. یه محفظه خیلی بزرگ که یه “مار” خیلی بزرگ که من با اون ابعاد ۷ سالگی تو بدنش جا میشدم تو محفظه بود که میگفتن “مار” اهلیه و میتونین بیاین بهش دست بزنین و شیشه جلوی “مار” باز بود. من که قطعاً جلو نرفتم! خیلی هولناک بود. فرض کنین یهو “مار” بیدار میشد و منو میخورد، دیگه من اینجا نبودم که واستون این پست رو بنویسم.
این آقا / خانوم / حضرت مار، نفس که میکشید تمام بدنش به صورت موجی بالا پایین میشد، قفسه سینه خودمون موقع نفس کشیدن بالا پایین میشهها، حالا بدن یه مار سه ۴ متری رو تصور کنین که در راستای این نفس کشیدن به صورت مواج بالا پایین میشه.
هراسی که یه دختر بچه ۷ ساله از دیدن یک مار به فاصله نیممتری تجربه میکنه رو تصور کنین و این هراس در دراز مدت تبدیل شده به کابوسهایی که گاه و بیگاه تکرار میشن!
هر چیزی بالاخره ریشهای داره! شاید پیدا کردن ریشهها به رفعشون کمک کنه.
و تمام. پایان پیام!
– – –
پینوشت: به صورت عجیبی، ذهنم برگشته به خاطرات سالها پیش، ۲۴ سال پیش به قبلتر! نمیدونم چرا؟!