سلام
از بچگی ازمون میپرسیدن ۲۰ شدی؟ بیستِ بیست؟ ما هم میگفتیم حالا بیستِ بیست که نه، نوزده شدم، خواهر بیست!
ولی حالا دیگه من جدی جدی بیست شدم!
سلام
از بچگی ازمون میپرسیدن ۲۰ شدی؟ بیستِ بیست؟ ما هم میگفتیم حالا بیستِ بیست که نه، نوزده شدم، خواهر بیست!
ولی حالا دیگه من جدی جدی بیست شدم!
سلام
نوشته امروز، شاید و کمی با بقیه نوشتهها فرق داشته باشه. قبلاً هم گاهی به حرفای مشابه اشاره کرده بودم، ولی این گاهشمارِ نوزدهمین ماه از مهاجرت رو به طور کامل میخوام به این حرفای گفته نشده یا کمتر گفته شده اختصاص بدم.
۱ سال و ۷ ماه از روزی که با کشور محل تولدم، برای ادامه زندگیم خداحافظی کردم. جایی که بهش وطن گفته میشه، جایی که اکثر مردم همزبانت هستن. جایی که خانوادهات هستن، جایی که دوستات هستن! جایی که همه خاطرات عمرت اونجا رقم خورده!
ابتدای مهاجرت با یه کولهبار پر از ریسک، اضطراب، هیجان، دلتنگی و هزاران هزار احساس ناشناخته، پا به اقیانوسی میذاری که ثباتی نداره و هر آن ممکنه طوفانی، تمام کشتی زندگیت رو در هم بشکنه!
[میاننوشت: بله طوفان همه جا هست، بیثباتی، اتفاقهای ناخواسته، شرایط اجتناب ناپذیر. مثال واضح همین بحران کرونا، که باعث شده خیلیها شغلشون رو از دست بدن. اقامتهای کاری به همین شغل وابسته هستن. شغل رو از دست بدی، اقامت رو از دست دادی!شاید به نظرتون برسه این مبالغه است، ولی به خوندن این متن ادامه بدین.
سلام
امروز نهم خرداد سال ۹۹ ِه (است یا میباشد)! به عبارتی ۹۹/۳/۹ یعنی یه نُه؟ نَه! سه تا نُه!
کی باورش میشه رسیدیم به سال ۹۹، سالی که سال بعدش میشه دو صفر! جوونای نسل ما شاید شنیده باشن، وقتی ساعت میشد ۰۰:۰۰ بهش میگفتن دو صفر عاشقی، حالا تصور کنید سال دیگه که تاریخ سال همیشه دو صفره!
بگذریم البته از این حرفا، امروز ۱۸ ماهگی تغییر محل زندگیمه! عدد ۱۸ واسه من خیلی مهمه. انگار عدد مقدس زندگیمه! در اینجا تاریخ تولدم ۱۸ ام ماهی هم شده، نشون از همین تقدس عدد ۱۸ و تاثیرش تو زندگی منه!
میدونم که میدونید شوخی میکنم و میدونید که من به تقدس عدد ۱۸، صرفاً یه نگاه خاص بودن دارم. همین و بس!
۹ خرداد سال ۹۹، واسه من ۲۹ ماه می بود و با اینکه جمعه بود، سر کار بودم! از بدیهای خارجه انگار، جمعهها هم باید کار کنی!
اما آلبوم عکسهای گوشی، خوب یادش بود که دقیقاً یک چنین جمعهای در ۳۶۵ روز پیش، سورپرایزی رفتم ایران. هیچکس خبر نداشت و یه خاطره خوب و باحال ساخته شد.
درسته که خرداد خوبی نبود و مادربزرگم فوت کردن. اما این روزای درگیر با قرنطینه کرونا، کنسل شدن سفر به ایران و کنسل شدن تمام برنامهها پشت سر هم، یادآوری اون روزها و خاطرهها، کمک میکنه دلتنگی رو تاب بیارم.
سلام
۹ اردیبهشت هم گذشت، این همه روز عمر و روزهای خوبه که میگذرن. الآن با شادی وصف ناپذیری دارم مینویسم. امیدوارم بتونم این شادی و انرژی رو توی قالب کلمات و جملات به شما هم منتقل کنم.
۹ فروردین تا ۹ اردیبهشت ماه عجیبی بود، ماهی که با ناراحتی و افسردگی و غصه خوردن شروع شد و این روزها که کم کم شادی درونی ام داره برمیگرده. شاید هم برگشته.
شاید بد نباشه کمی شرایطی رو که همهمون میدونیم توصیف کنم:
این روزا همهمون درگیر قرنطینه شدیم، درگیر شرایطی اضطراری و ناخواسته! شرایطی که هیچکدوممون براش آماده نبودیم. شغل خیلیهامون تبدیل شد به دورکاری، روابط انسانیمون تبدیل شد به مجازی و ارتباط فیزیکی با فاصله ۲ متر با آدمهایی که حتی نمیشناسیم توی فروشگاهها!
دیدن دوستامون از نزدیک، بغل کردنشون و وقتگذروندن باهاشون شد آرزو و گاهی هم حسرت!
سلام
قرار بود این پست یه طور دیگه شروع بشه، قرار بود چیزایی دیگهای نوشته بشه، مثلاً:
این ماهگرد یه ماهگرد متفاوته، چون ایرانم. البته تا چند ساعت دیگه، پرواز برگشت و شروع دو ماه پر از تجربه و سفره!
اما …
محقق نشد!
سلام
البته بعد از مدتهای خیلی زیاد!
هیچوقت فکر نمیکردم پست ۱۵ ماهگی مهاجرتم رو در شرایطی بنویسم که انگار آسمون به زمین رسیده و دنیا رو سر همهمون خراب شده!
بله، درست حدس زدین! همه ما به نوعی قربانی کرونا شدیم!
تصور کنین از ماهها پیش برای سفر به ایران و دیدن خانواده و عزیزانت برنامهریزی کردی، ساعتها وقت گذاشتی کلی هدیه و سوغاتی خریدی، حتی روی موبایلت، روزشمار تا سفرت رو زمانبندی کردی، اما یکباره، دقیقاً تو روزی که ۱۵ ماه از خروجت از ساحل امن گذشته، مجبوری تمام برنامهها رو کنسل کنی! چون پروازت کنسل شده!
تصور کن تمام این اتفاقات هم در شرایطی افتاده که خودت به شدت سرما خوردی و استرس داری نکنه کرونا داشته باشی. (البته سرماخوردگی من باکتریایی بود و به ۱۲ تا آنتیبیوتیک، ۶ تا قرص تببر و ۶ تا قرص برای سرفه به اضافه مقادیر زیادی سوپ و چای سرماخوردگی خوب شد).
روزای اول بعد از اینکه فهمیدم پروازم کنسل شده، مریض هم که بودم، اصلاً دل و دماغ نداشتم، البته که کل روزا رو خواب بودم، فرصتی نداشتم غصه بخورم، اولین روزی که بالاخره بیدار شدم، موفق شدم تکلیف پروازم رو مشخص کنم و بفهمم چه حجمی از غم تو دلم آوار شده!
چقدر ذوق داشتم واسه این سفر، چقدر برنامهریزی کرده بودم، چقدر خوشحال بودم! به خانواده و دوستام گفته بودم چی لازم دارن براشون بخرم و کلی کارای دیگه.
نگم که میخواستم چمدون رو از ۲۹ روز قبل بپیچم!
اما امروز، که ۱۴ روز به تاریخ پروازی که باطل شد مونده، دل من حسابی غم داره!
– – –
من ۹ ماهه خانوادهام رو از نزدیک ندیدم، علتش رو نمیدونم، ولی برخورد و واکنش بعضیها ممکنه این باشه: “خودت خواستی مهاجرت کنی! یا خیلی مشکل داری برگرد!”
بله، مهاجرت این چیزا رو هم داره، ولی من وقتی مهاجرت کردم، برنامه داشتم حداقل هر ۹ ماه سفر کنم به ایران، و هیچوقت فکر نمیکردم یه اپیدمی وحشتناک مثل کرونا، اینطوری زندگی همه ما رو بههم بریزه! اینطوری وضعیت همه رو پر از غم و استرس کنه!
بگذریم از اینکه من از اینجا نگران خانوادهام و اونا از اونجا نگران من!
این ناراحتیها، بخش جدایی ناپذیر مهاجرته! البته که هیچکسی فکر نمیکرد یهو یه ویروس زندگیهامون رو مختل کنه.
سال گذشته، وقتی تحویل سال رو آلمان و تنها بودم، ناراحتکننده بود، حتی تمایلی برای تهیه سفره هفتسین نداشتم. امسال وقتی سفرم کنسل شد، صاحبخونهام بهم گفت با هم سال نو شما رو میگیریم.
اینقدر که این خانواده آلمانی مهربونن و محبت دارن، که به وجد اومدم و تصمیم دارم امسال حتماً سفره هفتسین رو آماده کنم.
– – –
فکر میکردم برای این پست خیلی حرف داشته باشم!
اما دلی که گرفت دیگه انگار دل نمیشه و با دل گرفته هم دست به قلم بردن سخته!
سلام
فکر میکردم دیگه وقتی برسم به گاهشمار یک سالگی، دیگه وقتی به ماهگردها میرسم، چیزی ننویسم، اما انگار عددهای رند، یه تاثیر خاصی دارن، که انگار باید نوشته بشن!
من همیشه فکر میکردم وقتی مهاجرت کنم، یه آدم دیگه میشم، میتونم مسائلی که آزارم میدن رو رها کنم، فکر میکردم بشم آدم ایدهآل رویاهام!
البته که اینا خیال باطله! و زهی خیال باطل!
محل زندگی همونقدر که باعث میشه آدم تغییر کنه، همونقدر هم میتونه بیتاثیر باشه! چیزی که باعث تغییر اساسی میشه، تو وجود خود آدمه!
و انگار این قسمت از وجود من که میتونه در مسیر تبدیل شدن به آدم ایدهآل زندگیم قدم برداره، یه باگ اساسی داره!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، بتونم خوب و روون آلمانی حرف بزنم، در حد مکالمه روزانه، ولی خب، سختتر از چیزی بود که فکر میکردم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، هر روز برم باشگاه!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، هر روز آشپزی میکنم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، حداقل ده تا دوست آلمانی دارم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، حداقل به ۵ تا کشور سفر کرده باشم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، دیگه حرف مردم برام مهم نباشه!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، خانوادهام میان بهم سر میزنن!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، خیلی چیزا تغییر کرده باشه!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، به اون ایدهآل زندگیم رسیده باشم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، هر هفته ایونتهای آلمانی شرکت کنم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، یه خونه مستقل برای خودم داشته باشم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، از نظر تخصصی، کمی خودم رو قبول داشته باشم، اما هر چی زمان میگذره، میبینم که انگار هیچی بلد نیستم! اقیانوس دانش، تبدیل شده به کهکشان و من همچنان روی زمینم!
مثلاً فکر میکردم وقتی به ماه چهاردهم برسم، خیلی فکرا میکردم و هیچ کدوم اتفاق نیفتاد!
– – –
مسئله اینجاست که مهاجرت به ذات خودش، باعث نمیشه من یه آدم دیگه بشم! من همون آدم باقی موندم و تغییراتی که لازم بود اتفاق بیفته رو به وجود نیاوردم!
یکی از دلایلی که شاید باعث این اتفاق شده، این بوده که من بیش از حد به گذشته اهمیت میدم، درسته گذشته مهمه، ولی نه اونقدر که حال و آینده رو تحت تاثیر قرار بده.
دلیل بعدی اینه که من اونقدری که به ایدهآل فکر میکنم، به مسیر رسیدن به ایدهآل فکر نمیکنم، برای مسیر برنامهریزی نمیکنم، حتی گاهی انتظار دارم یک به دو، از وضع موجود به وضع ایدهآل برسم! یکی از مضرات ایدهآلگرایی!
دلیل بعدی اینه که اونقدری که به آینده، خواستهها و آرزوها فکر میکنم، یه حال و زمان فعلی فکر نمیکنم! گاهی حتی یادم میره که زندگی کنم و زندگی بهره بردن از زمان اکنونه! شاید فردایی نباشه!
دلیل بعدی اینکه، یه وقتایی خیلی بیش از حد تو روزمرگی غرق میشم! گاهی حتی زمان و مکان رو گم میکنم!
دلیل بعدی اینکه، به نظر خودم، تو مدیریت زمان و برنامهریزی دچار مشکل شدم!
دلیل بعدی اینکه، گاهی احساس خستگی بیش از حد دارم! حتی وقتی هیچ کاری انجام نداده باشم، احساس خستگی دارم، که البته این مورد تحت تاثیر شرایط آب و هواییه بیشتر!
و متاسفانه هر چی این شرایط طولانیتر بشه، نارضایتی از خود تشدید میشه و باز همه چیز پیچیده میشه!
من خیلی دارم تلاش میکنم برای رسیدن به ایدهآلم مسیر رو بسازم و انجام بدم! اما وقتی آدم به یک شرایطی عادت کنه، تغییر دادنش خیلی سخته! (متاسفانه)! پس برای من چند برابر انرژی ازم میگیره!
اوایل مهاجرت، وقتی آدم تازه به محیط وارد شده، مثل یه گل سفالگری، انعطافپذیری بیشتری داره و خیلی راحتتر میتونه تغییر کنه. پس اگر قصد تغییری در شخصیت و فعالیتهاتون دارید، از همون روز اول شروع کنید.
موانع همیشه زیاده، مثل تمام عواملی که باعث شد برای من ۱۴ ماه بگذره و نشم اون کسی که میخواستم! که چقدر ناراحتم! مثلاً یه مدت دنبال خونه میگشتم! یه مدت دنبال کلاس زبان، اینقدر به چیزای مختلف فکر میکردم که در نهایت زمان مناسب رو از دست دادم و حالا چند برابر باید تلاش کنم.
هیچوقت دست از تلاش برندارین!
همین!
– – –
راستی، امروز چندمین چهارشنبه بود؟!
سلام
وقتی وارد این خونه شدم و زندگی رو با یه خانواده آلمانی شروع کردم، زمین تو همین نقطه بود که امروز قرار داره. ۱۶ ژانویه ۲۰۱۹
یک سال از این اتفاق گذشت و چقدر زود گذشت!
انگار همین دیروز بود!
زندگی کردن با خانواده آلمانی، تو یک سال گذشته، اتفاقها و خاطرات خیلی خوبی رو برای من رقم زده.
مثل سینی تولد که برام حاضر کرده بودن و صبح که بیدار شدم و رفتم تو آشپرخونه دیدمش. کیک و شمع و هدیه. اینقدر ذوقزده بودم و باورم نمیشد که این همه محبت داشته باشن.
خیلی وقتا باهاشون صبحونه خوردم و از مصاحبت باهاشون لذت بردم، با اینکه اوایل حتی یک کلمه آلمانی هم نمیفهمیدم.
با بچههاشون بولینگ رفتم، اینکه من رو تو جمع خودشون قبول کردن و با دوستاشون بیرون بردن.
همراهشون به چند تا جشن و بازارچه تابستونی تو کلیسا رفتم و چقدر برنامههای شاد و مفرحی داشتن.
وقتی مهمون داشتم چقدر خوشبرخورد بودن و به مهمونهام هم هدیه دادن. (البته مهمونهای دوستداشتنیام هم کلی سوغاتی از ایران براشون آورده بودن، زعفران و پسته و گز و کلی چیزای دیگه که یادم رفته)
همه حرفایی که در مورد آلمانیها شنیدین که خیلی سرد و بیمحبتن، من که ندیدم.
خانوادهای که من باهاشون زندگی میکنم، بینهایت خونگرم و مهربونن. هر کمکی لازم داشته باشم دریغ نمیکنن، واسه کارا اداری یا نامه که دریافت میکنم کمکم میکنن.
تو یاد گرفتن زبان آلمانی بهم کمک میکنن و واقعاً کمک بزرگیه.
همین که تصور کنید بخشی از خونه و زندگیشون رو با یک غریبه که حتی همزبونشون هم نیست شریک شدن.
این اتفاق، یکی از بزرگترین شانسهای من بعد از مهاجرت بود.
خدا رو شکر.
سلام
۹ آذر – ۳۰ نوامبر – شد ۱۲ ماه – شد ۱ سال!
نمیدونم از نظر بقیه آدم باید ۱ سالگی مهاجرتش رو جشن بگیره یا نه، ولی برای من، یه دنیا حس خوب داشت، سالگرد غلبه کردن بر خیلی از ترسها و نقاط ضعفم! موفقیت و پیروزی تو خیلی از مشکلات و چالشها و از همه چیز مهمتر، رشدی که توی این یک سال داشتم، یک سالی که به اندازه حداقل ۵ سال، نگاه من رو “توسعه” داد!
یه کمی نگاه کامپیوتری و دنیای IT دارم این روزا به ذهن و مغز خودم، تمثیلهای قشنگی میشه زد. همین که ذهنم توسعه پیدا کرده و به نسخههای جدیدتر آپگرید شده.
البته بگذریم، قصه یک سالگیه! تولدشه! سالگردشه یا هر چی! ۱ سال گذشت! ۱ سال! باورتون میشه؟ باورم نمیشه!
خودم حتی فکرش رو هم نمیکردم بیشتر از ۳ ماه دووم بیارم و حالا یک سال گذشته! ۱ سال عجیب! ۱ سال پر از چالش! ۱ سال پر از دغدغههای متفاوت! ۱ سال پر از نگرانیهای متفاوت! ۱ سال پر از مشکلات متفاوت! ۱ سال پر از استرسهای متفاوت!
شاید علتش تفاوت فرهنگی باشه یا هر چیز دیگه! ولی همونطوری که خیلی ساده گذشت، همونقدر هم خیلی سخت گذشت. البته تعبیر من از سختی ممکنه با تعبیر شما متفاوت باشه.
مهاجرت درسهای بزرگی برای آدم داره. مهاجرت من دو مرحلهای بود، از شیراز به تهران و بعد به آلمان. توی آلمان هم اوایل دوسلدورف بودم و بعدش رفتم برلین.
تمام این مراحل، به بزرگتر، صبورتر و انعطافپذیرتر شدن من خیلی کمک کرد. مهمترین آموخته زندگیم بعد از مهاجرت هم این بود:
ما تنها به دنیا اومدیم و تنها میمیریم، این وسط هم باید یاد بگیریم تنهایی از پس خودمون بربیایم.
حس میکنم هر چی زودتر به این باور برسیم، زندگی قشنگتر میشه و زودتر میتونیم به رشد و تعالی برسیم. آدم باید به ۱۰۰٪ خودش برسه تا بعدش بتونه در کنار بقیه آدمها زندگی با ثباتی رو داشته باشه.
آدم تا وقتی خودش رو پیدا نکنه و ندونه چی از زندگیش میخواد که به ۱۰۰٪ خودش نرسیده.
پستهای گاهشمار مهاجرتم به سالشمار رسید. چند ماهی میشه منتظرم ۱ سال بشه و حرفای مهمتر و احساسات مهمتر رو اینجا بزنم. تو این روز! روزی که یک سال از اون ۹ آذر ۱۳۹۷، فرودگاه امام خمینی گذشته!
۱ سالی که ۱۱ ماه و ۲ هفتهاش خوب و معمولی بود و ۲ هفته غربت داشت. البته که اون ۲ هفته اول نبود، وسط هم نبود، ۲ هفتهای بود که امکان تماس ویدیویی با خانواده نداشتم. غربتی که بهم فهموند، اگر این تماس ویدیویی نبود، همون ماه اول برگشته بودم، به ماه سوم هم نمیرسیدم!
اما زندگی بازیهای عجیبتری برای همه ما برنامهریزی کرده، یه وقتایی حس میکنی توی یه هزارتو گیر افتادی، شاید هم یه اتاق فرار مثل فیلم Escape Room
یه وقتی هم فکر میکنی زندگیت تبدیل شده به Final Destination
آره مهاجرت همینقدر عجیبه. یه روز فکر میکنی چقدر تو جامعه جدید پذیرفته شدی و باور نمیکنی مردمی از یه کشور دیگه، باهات مثل یکی از خودشون رفتار کنن،
یه روز هم حس میکنی یه سرباز سیاهی، جلوی یه پادگان مهره سفید!
یه روز هم حس میکنی، یه مداد سفیدی، بین هزاران رنگ مدادرنگی!
یه روز هم حس میکنی اینجا خونه امنته!
یه روز هم حس میکنی هیچ وطنی نداری!
مهاجرت درد عجیبیه و این درد رو من اولین بار توی کشور خودم چشیدم.
توی استوریهای اینستاگرام، یکی ازم سوال پرسیده بود غربت مهاجرت سخت نیست؟ بهش جواب دادم:
آدم وقتی تو کشور خودش، میون مردم خودش و همزبونهاش، طعم غربت رو چشیده باشه. متوجه میشه غربت ربطی به محل زندگی نداره.
و این جمله، عمیقاً باور منه! غربت ربطی به محل زندگی نداره. غربت اون وقتیه که حس کنی جایی پذیرفته نشدی، غربت اون وقتیه که تو رو به چشم غیرخودی ببینن، غربت وقتیه که تو رو به چشم دختر شهرستانی پررو ببینن! غربت وقتیه که به هر دلیلی، تو رو سوژه عقدههای درونی خودشون کنن!
من تو این جامعه و شرکتم خیلی خوب پذیرفته شدم، یه وقتایی یه امکاناتی دارم که از شدت شوق و ذوق، دلم میخواد اشک بریزم، نعمتهایی که آدم براش عجیبه!
تو آخرین جلسه ارزیابیام تو شرکت، که دقیقاً یک روز قبل از یک ساله شدن مهاجرتم بود، سوالی که ازم پرسیدن همین بود، که چرا گاهی اوقات رفتار خلاف انتظار داری؟
جوابی که پیدا کردم همین بود: تفاوت فرهنگی! هیچ دلیل دیگه پیدا نکردم برای اینکه چرا گاهی، واکنشهایی دارم که بر اساس این جامعه، عجیب به نظر میرسه.
یکی از عجیبترین تجربههای مهاجرت برای من، امکانات و منابعی هست که در محل کار در اختیار آدم میذارن. مثلاً بودجههایی که برای تبلیغات در اختیارم میذارن و فرصت زیادی که برای آزمایش کردن و یادگیری به من میدن. من خیلی هراس و ترس برای انجام دادن کارها داشتم، برای مصرف کردن بودجه، برای هر کاری خیلی محتاط بودم. یک بار تیملیدر، بهم گفت در نهایت چی میشه؟ اشتباه میشه و از اول انجام میدی یا اشتباه رو رفع میکنی. مهم اینه که یاد بگیری اون کار رو انجام بدی و دفعه بعد بهتر و با خطای کمتر انجامش بدی.
برای منِ نوعی که تو فرهنگ بهترین بودن و سرزنش شدن بزرگ شدم، چه از مدرسه و دانشگاه و سیستمهای آموزشی و حتی فرهنگ رایج در جامعه، تمام اینها باعث ایجاد ترس تو وجودم شده بود. ترس برای انجام دادن وظایفی که داشتم. گاهی انتظار داشتم تکتک کارهام رو تایید کنن تا با خیال راحت منتشرشون کنم.
الآن اما، وسواسم خیلی کمتر شده و با آسودگی خیال بیشتری کار میکنم و کارها رو بهتر انجام میدم. چون دیگه خبری از سرزنش شدن نیست. مهم اینه امروز، بهتر از دیروز باشم، مهم اینه از تجربههای قبلی درس بگیرم.
مهمتر، انگیزه دادن و فراهم کردن شرایط برای پیشرفت برای تک تک اعضای تیم. تهیه کتاب، دورههای آموزشی، کنفرانس و هر چیز مورد نیاز دیگه. اینکه اینقدر براشون مهمه که اعضای تیم پیشرفت کنن و با این دیدگاه همه رو تشویق میکنن برای یادگیری و پیشرفت، واقعاً لذتبخشه.
از کار که بگذریم، سبک زندگی که اینجا زیاد دیدم. از خونه اشتراکی داشتن و پذیرفتن یک فرد غریبه توی خونه و به اشتراک گذاشتن تمام داراییهای زندگی.
با اینکه یک سال تو چنین محیطی زندگی کردم، حتی نمیدونم اگر روزی خودم خونهای داشته باشم، بتونم اتاقهای خالیش رو به کسی که نمیشناسم اجاره بدم یا نه! شاید روزی هم من به چنین روحیه بخشندگی و توانایی برسم.
همه آدمها به هم لبخند میزنن، حداقل تجربه من این بوده. هر وقت جایی به کمک نیاز داشتم، مثلاً وقتی تو پستبانک به کمک یه انگلیسی زبان نیاز داشتم، یه خانم آلمانی خیلی سریع اومد کمک. هر وقت جایی خریدی دارم یا چیزی نیاز دارم، مسئولهای فروشگاه که گاهی حتی انگلیسی هم بلد نیستن، تمام تلاششون رو میکنن که کمک کنن.
همکارهایی که حواسشون بهت هست، بهت کمک میکنن تو سیستم رشد کنی و مشکلی نداشته باشی.
دوستایی که هر لحظه به کمکی نیاز داشته باشی، بهت کمک میکنن، حتی اگر ماه به ماه نبینیشون.
شاید بعد از این، بیشتر از تجربههایی که در این محیط و محل زندگی داشتم بنویسم، تجربههایی که باعث میشه حس کنی انسانیت هنوز زنده است و هنوز میشه به خیرخواهی بقیه نسبت به هم ایمان داشت.
تجربه مهاجرت من، شاید براتون کسلکننده باشه، اما برای خودم، یه دنیا حرفه، یه دنیا تجربه، یه دنیا لذت! یه دنیا آرامش!
مهاجرتی که برای من پیشرفت زیادی در مهاجرت درونی داشت.