سلام
داشتم برای خودم شام درست میکردم که جریان این پست به ذهنم خطور کرد! خیلی ادبی شد، ایده نوشتن برای پست امروز به ذهنم رسید!!!
بله، یه وقتایی همینطور ساده، ایده به ذهن آدم میرسه، یه وقتایی هم باید هزار تا مقاله بخونم تا چشمه خشکیده “قلم” باز بجوشه و بشه نوشتن رو از سر گرفت!
بگذریم!
داشتم برای خودم شام درست میکردم که یادم افتاد به چند ماهی که خونه عمه جانم زندگی میکردم. هر روز صبح وقتی میخواستم برم سر کار، یه پاکت بزرگ به من میدادن، میانوعده صبح، ناهار (غذای اصلی و سالاد)، میانوعده بعدازظهر. وقتی هم که رفتم خونه خودم و روزهای تعطیل که میرفتم خونهشون، برای حداقل سه روز بعد بهم غذا و خوراکی میدادن.
این فکر یه کمی عمیقتر شد و رسید به زمانی که مامانم همسن و سال الآن من بود و اون زمان، من کلاس اول بودم! اون زمان، مادرم صبحا من رو حاضر میکرد، ناهار رو حاضر میکرد، من رو میفرستاد مدرسه و خودش میرفت سر کار (البته یک هفته در میون، ما شیفت صبح و عصر داشتیم).
خواستم کمی غصه بخورم که تو این سن و سال، مادر که نشدم هیچ، زندگی خودم رو هم ندارم که یاد پست سرنوشت افتادم. من تو زمان خودم زندگی میکنم، نه از مادرم جلوترم و نه عقبتر!
در نهایت اینکه، در زمانهای گذشته، همیشه کسی بوده که به من رسیدگی کنه، از من مراقبت کنه، به فکر غذا و تغذیهام باشه. الآن خودمم و خودم.
پس باید مراقب خودم باشم!
نکته مهم: از میوه و سبزیجات غافل نشید.