سلام
دیدین یه وقتایی یهو یه عالمه خاطره از جلوی چشمتون رد میشه؟ خاطرههای دور! خاطرههای خوش و خاطرههای تلخ!
امشب واسه من اینطور بود! تو چند ثانیه هزاران خاطره از جلوی چشمم رد شدن. چند تایی که مرتبط با این پست هستن رو براتون مینویسم.
سلام
دیدین یه وقتایی یهو یه عالمه خاطره از جلوی چشمتون رد میشه؟ خاطرههای دور! خاطرههای خوش و خاطرههای تلخ!
امشب واسه من اینطور بود! تو چند ثانیه هزاران خاطره از جلوی چشمم رد شدن. چند تایی که مرتبط با این پست هستن رو براتون مینویسم.
سلام
چهارشنبه اول!
به نظرتون چند تا چهارشنبه دیگه باید بگذره تا این دلهای وامونده آروم بگیره؟
خطاب به شمایی که رفتید، که کاش بیدرد رفته باشید، که کاش رنجی نکشیده باشید، که کاش تو اون آخرین لحظهها، نفهمیده باشید چه بر سر آرزوهای پرپر شدهتون اومده!
کاش هیچوقت عکساتون رو ندیده بودم!
کاش هیچوقت اسماتون رو نخونده بودم!
کاش هیچوقت اسماتون رو نشنیده بودم!
کاش هیچوقت عکس و فیلم تشییعجنازههاتون رو ندیده بودم!
کاش هیچوقت …!
کاش دنیا جای بهتری بود! کاش بودید هنوز! کاش و هزار کاش!
ازتون معذرت میخوام، اما من دیگه تاب و توانم رو از دست دادم! توییتر رو بستم! اینستاگرام رو هم همینطور!
دیگه اخبار نمیخونم! دیگه از عکساتون فرار میکنم!
چه فایده! هر بار چشمام رو میبندم، عکسای شاد و خندونتون، به خصوص عکس عروسی جلوی چشمم ظاهر میشه!
ما محکومیم به زنده موندن با این داغ! داغی که گلومون رو طوری فشار میده که نه میمیریم، نه زندهایم!
ازتون معذرت میخوام، معذرت میخوام که شاید دیگه از این اندوه اینجا ننویسم، اما هیچوقت فراموش نمیکنم!
روحتان شاد!
تا چهارشنبه نمیشناختمت، ریرا!
چهارشنبه، آن چهارشنبه سیاه شناختمت، ریرا!
آن چهارشنبه که چشمانت را برای همیشه بستی شناختمت، ریرا!
اما نه، تو را نشناختم، ریرا!
پدرت را شناختم، ریرا!
پدرت را هم نه، غم و اندوهش را، ریرا!
غم و اندوهش را هم نه، قلب پارهپارهاش، ریرا!
آه، ریرا!
آه و فغان، ریرا!
اشک و آه، ریرا!
باید خون گریست، ریرا!
– – –
از روز اول، بعد از این سقوط وحشتناک، تصور کردم مسافر اون پرواز بودن رو! اون چند دقیقه آخر! چه بر دلشون و حالشون گذشته! کاش درد نکشیده باشن! کاش!
از روز اول، غم داره خفهام میکنه!
از روز اول، راه نفسم بسته شد!
– – –
از دیروز اما، من دیگه زنده نیستم! بند بندِ وجودم به یکپاره از هم پاشید!
من به فکر غربت مسافرام
آخرین ضربه رو محکمتر بزن
– – –
خوندن پستها و نوشتههای حامد اسماعیلیون، تاب و توانم رو گرفته! راه نفسم رو بسته! با هر کلمه، جانی از بدنم خارج میشه! مگه من چند تا جون دارم؟
خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمیبینی
توی خواب گل های حسرت نمیچینی
دیگه خورشید چهرتو نمی سوزونه
جای سیلی های باد روش نمیمونه
دیگه بیدار نمیشی با نگرونی
یا با تردید که بری یا که بمونی
رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی
قانون جنگل و زیر پا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو تو جنگل نمیتونستی بمونی
دلتو بردی با خود به جای دیگه
اونجا که خدا برات لالایی میگه
میدونم میبینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره
سلام
خیلی وقت پیش، با یه اندیشهای که دیگه به اون سفت و محکمی نیست، متنی در مورد خودکشی vs خودخواهی نوشتم. امروز، ۱۰ سپتامبر، روز جهانی پیشگیری از خودکشی نامگذاری شده.
دفعه پیش که پست خودکشی vs خودخواهی رو نوشتم، به تازگی سریال ۱۳ Reasons Why رو دیده بودم و الآن هم که دارم این پست رو مینویسم، در حال تماشای فصل سوم این سریال هستم! چه اتفاق عجیبی!
تو چند ماه گذشته، خبر خودکشی چند نفر رو خوندم. مرگ خود اون شخص یک درد و خوندن و دیدن غصه اطرافیانش هزار تا درد بود. خیلی وحشتناکه! اینکه کسی که دوسش داری، یهو بمیره! و این یهو مردن رو خودش رقم بزنه.
خودت رو مقصر میدونی که چرا نفهمیدم مشکل داره، چرا نفهمیدم به آخر خط رسیده! چرا نفهمیدم کم آورده! چرا نبودم جلوش رو بگیرم و هزار چرای دیگه توی مغزت که نمیتونی جوابی براش پیدا کنی.
شب و روز آدم سیاه میشه انگار!
فقط یک ثانیه تصور میکنم چنین تجربهای، قلبم اینقدر مچاله میشه که دلم میخواد بمیرم و چنین اتفاقی رو تو زندگی تجربه نکنم. مرگ عزیز همینطوری هست، اینکه خودت رو برای مرگ عزیزی مقصر بدونی، کابوس زنده است.
شاید بد نباشه امروز، روز جهانی پیشگیری از خودکشی وقت بذاریم، کمی به این موضوع فکر کنیم.
اگر هم ذرهای احساس ناامیدی و خستگی دارین و فکر میکنین ذرهای توی فکرتون به خودکشی فکر میکنین، دنبال کمک باشین. زندگی سخته، خیلی هم سخته، اما مرگ تنها چاره نیست.
یکی از مراکزی که من پیدا کردم که در این زمینه مشاوره رایگان میدن، سازمانی به نام Samaritans هستش که اگر اشتباه نکنم در انگلیس واقع شده. مشاوره حضوری، تلفنی و حتی از طریق ایمیل دارن (البته به زبان انگلیسی).
امیدوارم مرکزی هم در ایران باشه، اگر هست، ممنون میشم معرفی کنید.
سلام
قول میدم این آخرین پست سرشار از غم و مرگ باشه، گرچه برای مرگ پایانی نیست!
من آدم مذهبی به تعریف دین و به تعریف عرف نیستم، اما خوشحالم که مسلمان زاده شدم و بعد از مرگم، یک خاکسپاری به سبک اسلامی خواهم داشت.
نماز میت و تلقین میت به غایت آرامشبخشه!
اگر تا حالا تشییع جنازه شرکت نکردین، پیشنهاد میکنم با دل صاف و بی هیچ مقاومتی، توی یک مراسم خاکسپاری شرکت کنین و دل بسپارین به آرامش این مراسم!
به نظر عجیب میاد فضایی که عزیزی فوت کرده و اطرافیانش دلتنگن و غصه میخورن و گریه میکنن بشه آرامش رو حس کرد، اما باید یک بار با توجه کامل نماز میت رو بخونید و موقع تلقین کنار قبر و بالای سر متوفی بشینید و به جملههایی که میخونن گوش بدین. میدونم عربیه، معنیاش رو نمیدونیم، ولی حس داره، حسش میکنیم!
پر از آرامشه!
مرگ پابان نیست! گذر از زندگی مادی و دنیای فانی، به ابدیته!
سلام
متاسفانه هوای حوصله ابری است!
هوای حوصله که به دلیل واضحی ابریه! مرگ مادربزرگ (مامانی صداشون میکردیم)! مرگ تنها چیزیه که واسه همه است و درمانی نداره. یه روزی هم که مشخص نیست نوبت من میشه و کاش اون روز، سر پا باشم و روی تخت بیمارستان نباشم و به عبارتی زجرکش نشم! شب بخوابم صبح بیدار نشم!
من به ظاهر آدم قصیالقلبی هستم، در مقابل غم، غصه و مرگ، توی جمع گریه نمیکنم! از اولین لحظهای که شنیدم مامانی فوت کردن، فقط به این فکر میکردم که از همه درد و رنجی که هفته آخر داشتن راحت شدن و اینطوری دلم رو آروم میکردم!
اما رفتن عزیز، همیشه سخته! دلتنگشون میشیم، خاطرهها رو مرور میکنیم و غصه میاد سراغمون! گاهی هم اشک!
فقط و فقط کاش یادم بمونه نوبت من هم میرسه، شاید یک دقیقه دیگه، شاید ۱۰ سال دیگه و شاید دیرتر!
درست زندگی کنم!قدر زندگی رو بدونم!
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کاز او ماند سرای زرنگار
قبلاً هم نوشته بودم که کنار اومدن با مرگ عزیزان سخته، ولی چارهای نیست، زندگی جاریه و دکمه Pause هم نداره!
– – –
پینوشت: مامانی روحت شاد!
عجب رسمیه؛ رسمِ زمونه… قصه ی برگ وُ باد خزونه…●♪♫
میرن آدما… از اونا فقط؛ خاطره هاشون به جا می مونه●♪♫
کجاست، اون کوچه؟ چی شد اون خونه؟●♪♫
آدماش کجان؟●♪♫
خدا می دونه…●♪♫
بوته ی یاسِ بابا جون هنوز؛ گوشه ی باغچه توی گلدونه●♪♫
عطرش پیچیده؛ تا هفتا خونه…●♪♫
خودش کجاهاست؟ خدا می دونه…●♪♫
میرن آدما… از اونا فقط؛ خاطره هاشون به جا می مونه●♪♫
تسبیح وُ مهرِ بی بی جون هنوز؛ گوشه ی طاقچه توی ایوونه…●♪♫
خودش کجاهاست؟ خدا می دونه…●♪♫
خودش کجاهاست؟ خدا می دونه…●♪♫
میرن آدما… از اونا فقط؛ خاطره هاشون به جا می مونه●♪♫
پرسید زیرِ لب؛ یکی با حسرت… پرسید زیرِ لب؛ یکی با حسرت…●♪♫
از ماها؛ بعدها چه یادگاری می خواد بمونه؟ خدا میدونه…●♪♫
میرن آدما… از اونا فقط؛ خاطره هاشون به جا می مونه…●♪♫
میرن آدما… از اونا فقط؛ خاطره هاشون به جا می مونه…●♪♫
خاطره هاشون به جا می مونه…●♪♫
میرن آدما… از اونا فقط؛ خاطره هاشون به جا می مونه…●♪♫
پرسید زیرِ لب؛ یکی با حسرت…●♪♫
از ماها؛ بعدها چه یادگاری می خواد بمونه؟ خدا میدونه…●♪♫
میرن آدما… از اونا فقط؛ خاطره هاشون به جا می مونه●♪♫
کجاست، اون کوچه؟ چی شد اون خونه؟●♪♫
آدماش کجان؟●♪♫
خدا می دونه…●♪♫
ندونستُم موُ؛ قدرش در کنارُم… ولی.. ولی حالا که رفته؛ بی قراروُم…●♪♫
نخندیدوُم دمی؛ بر روی ماهش… چه سود اکنون؛ به خاکش، اشک بارون؟●♪♫
برس! برس بر دادم؛ ای پروردگارُم!●♪♫
ندید از من خوشی… من هم پس از اون ندیدم؛ خوشی در روزگارُم●♪♫
برس! برس بر دادم؛ ای پروردگارُم!●♪♫
شدم تنها؛ به غربت ها فراموش… خدا! رحمی بکن؛ بر حالِ زارُم…●♪♫
رحمی بکن؛ بر حالِ زارُم…●♪♫
پشیمونُم… پشیمونُم… ولی هیهات! دیر است… دیر است…●♪♫
حلالم کن؛ که ما هم رهسپاروُم…●♪♫
رحمی بکن؛ بر حالِ زارُم… رحمی بکن؛ بر حالِ زارُم…●♪♫
میرن آدما – رسول نجفیان و پرویز پرستویی
– – –
پینوشت: مادربزرگ رفت!
سلام
میخواستم این مطلب رو به صورت دیگهای شروع کنم، میخواستم بنویسم انگار نه انگار از ۸ آذر ۹۷، این همه روز گذشته، اینقدر سریع گذشته که انگار دیروز بود! اما یه لحظه این سوال به ذهنم خطور کرد:
از تنها زندگی کردن نمیترسی؟
این سوال رو توی جمعی، از من و همسایهام که تنها زندگی میکردیم پرسیدن.
این تنها زندگی کردن، قدم اول من برای مهاجرت کهکشانی بود. سوالهای از این قبیل رو زیاد ازم پرسیدن، اینکه چطور تونستی بری و دلت تنگ نمیشه و سوالهای مشابه که مطمئنم همین الآن چند تایی به ذهن شما هم رسیده، پس بپرسین اگه براتون دغدغه است، اگه قصد مهاجرت دارین و جز پیشنیازهای فکری شماست.
به نظر من، مهاجرت به خودی خود، اینقدر دغدغههای دیگه داره که دلتنگی و ترس از تنهایی (که ترس نداره) جز آخرین دغدغههاست،
اما بریم سراغ دغدغههایی که هیچوقت رقع نمیشن و تا ابد و آباد، چوبی میشن تو سر آدم، فقط باید باهاشون کنار اومد. مثل خبر بیماری عزیزان، خبر فوت عزیزان و حتی خبرهای خوش عروسی، بچهدار شدن، هر گونه جشن و تولد و حتی دورهمی فامیل که برات عکس میفرستن، نبودن کنار عزیزان موقع سال نو و هزار تا مثال دیگه که تا وقتی هستیم، از حضور تو اون لحظهها فراریایم و وقتی مهاجرت میکنیم تازه قدر لحظه لحظه رو میفهمیم!
آدمیزاده دیگه! تا چیزی رو داره قدرش رو نمیدونه، وقتی دیگه نباشه، میفهمه چیو از دست داده!!
بگذریم از اینا، البته نه، این پست رو نوشتم واسه همینا! لحظههای خوش رو میشه کمابیش با دوستای جدید و آدمای یه پا غریبهتر، حتی کسایی که چیزی از فرهنگ ما نمیدونن بسازیم! یا سفره هفتسین و عید رو بهشون یاد بدیم، یا جشن سال نو میلادی رو با اونا جشن بگیریم! جشن جشنه بالاخره!
جای خالی عزیزان رو هیچ جوره نمیشه پر کرد، سختترین لحظهها واسه من حداقل اون لحظههایی بوده که خیلی بهم خوش میگذشته و آرزو میکردم کاش خانوادهام، دوستام و عزیزانم هم اینجا تو این “خوشی از ته دل” کنار من بودن. راهش هست دیگه، آدم وقتی خودش به ثبات برسه، میتونه خانواده رو دعوت کنه و چند ماهی کنارش باشن. و آدمی به امید زنده است.
یادمه وقتی تهران زندگی میکردم، آرزوم بود مادرم بیاد تهران و مهمون خونهام بشه، و همون اولین و تنها باری که اومد، اینقدر خوشحال بودم که حد نداره. و حالا همین آرزو رو تو زندگی جدید و فعلیام دارم و امیدوارم بهش برسم و آدمی به امید زنده است.
مواقع دیگه مثل دورهمیها و جشنها هم که با تماس ویدیویی، کمی از دوری کم میشه. البته من ذاتاً آدم وابسته و دلبستهای نیستم و تقریباً در این ۶ ماه (۴ روز دیگه میشه ۶ ماه) دلتنگ نشدم، علتش هم جدا از بیاحساسی و قصیالقلبی من، مکالمه ویدیویی اوایل هر روز و این روزا چند بار در هفته است.
میرسیم به بخش سختیها، مریضیها، و تلخیها! موقعی که تهران زندگی میکردم، وقتی خانواده موضوع جدی مثل عمل یا مشابه داشتن، جلوی خودشون ابراز نگرانی خاصی شاید نداشتم، اما ریز به ریز جزییات اون عمل و معاینه رو از سایتها میخوندم یا از دوستانم که پزشک هستن میپرسیدم (نمیرفتم شیراز). یه علت واضح داشت، من از روزی که از شیراز رفتم تهران و ساکن شدم، به مهاجرت خارج از کشور فکر میکردم، هم باید خودم رو برای نبودنهام آماده میکردم هم خانواده رو. خدا رو شکر مشکل جدیتری پیش نیومده، نه برای من نه برای خانواده، که بتونم نظر بیشتری بدم. اما برای مواردی که به نسبت ساده هستن، من اینطوری موفق شدم نگرانی رو مدیریت کنم.
تنها دردی که درمان نداره، مرگه! اولین باری که خبر فوت نزدیک شنیدم، عمهام بود که آمریکا فوت کرد. دور بود! دومین بار داییام بود، من شیراز نبودم! دور بودم! سومین بار پدربزرگم، من شیراز نبودم! دور بودم! انگار خدا هم از وقتی بچه سالتر بودم داشته بهم کمک میکرده با این مقوله کنار بیام. ذهن من توانایی عجیبی برای کنترل غم و غصه داره. “این نیز بگذرد!”*
تو چند ماه گذشته، پدر دوست صمیمیام فوت کردن و دخترداییام. خیلی سخت بود، اما کاری از دستم بر نمیومد! یکی دو روز گریه کردم و به زندگی عادی برگشتم! چارهای نیست! مرگ هست، برای همهمون هست. برای من هم هست!
شاید قصیالقلبی به نظر برسه، اما با مختل شدن زندگی من، کسانی که فوت کردن زنده نمیشن، حداقل تو این فرصتی که من تا زمان “مرگ خودم” دارم، باید زندگی کنم.
هر مرگی، یه زنگ خطره برای من! اینکه مرگ چقدر بهم نزدیکه! خیلی هم نزدیک! از رگ گردن نزدیکتر! پس نباید فرصتم رو از دست بدم، باید تلاش کنم تا وقتی مردم، شرمنده خودم نباشم.
زمان خیلی سریع میگذره، واسه من انگار ۸ آذر همین دیروز بود! یه وقتی چشم باز میکنم که ۸ آذر سال ۱۴۰۰ شده، حداقل اون لحظه، وقتی چشم باز کردم، راضی باشم از خودم (امیدوارم عمری باقی باشه که به اون روز برسم).
من به تناسخ اعتقادی ندارم، من همین یک بار رو زندگی میکنم! پس درست زندگی کنم!
– – –
شاید بد نباشه در انتها، به کمی از مسائل پیش پا افتاده مهاجرت (که بالاخره باید بهش فکر کنیم) واسه افراد مجرد اشاره کنم:
در آخر بنویسم که واسه کسی فرش قرمز پهن نکردن، باید تلاش کنیم و زندگی بسازیم، فرقی نداره کجا باشیم، چه کشور خودمون، چه یه کشور دیگه، هر جا باشیم باید تلاش کنیم و زندگیمون رو بسازیم، ما نه از بقیه برتریم نه از بقیه کمتریم! در نهایت تلاش ما نتیجه و شرایط رو متفاوت میکنه.
– – –
* : فکر میکردم در مورد حکایت “این نیز بگذرد” قبلاً نوشتم که انگار ننوشتم.
سلام
غم همسایه دیوار به دیوار شادیه و متاسفانه با خبر شدم پدر یکی از صمیمیترین و بهترین دوستانم فوت کرده. علاوه بر غم و ناراحتی که خودم از فوت این آدم فوقالعاده دوستداشتنی دارم، حال بد دوستم هم خاطرم رو مکدر کرده. این شد که تصمیم گرفتم این پست رو بنویسم، شاید به خودم و شاید هم بقیه کمکی کرده باشم.
هیچ راهی برای فراموشی چنین غمی وجود نداره، فقط و فقط حضور آدمها اطراف بازماندهها میتونه تسلیبخش این شرایط دشوار باشه.
شاید سادهترین راه حل این باشه:
گریه، همین! غمی که سراغ آدم اومده، آنچنان سخت و جانکاهه که نمیشه از هیچ کسی انتظار داشت ساکت و آروم یه گوشه بشینه و هیچ حرکتی نکنه.
پس بیاید همینجا به خودمون قول بدیم که وقتی کسی عزیزش رو از دست داده و بلند گریه میکنه، حتی فریاد میکشه، هی بهش نگیم آروم باش آروم باش! غمه! درده! و شتریه که در خونه همه ما به وقتش میخوابه!
زمان لازمه تا آدمی بتونه به مرحله پذیرش برسه. این زمان برای هر کسی متفاوته. مثلاً خود من با اینکه به نظر همه خیلی راحت با مرگ کنار میام، هنوز با مرگ پدربزرگم کنار نیومدم، به خصوص که اولین نفری بودم که فهمیدم فوت کردن و خیلی ترسناک بود! ترسناکترین لحظه همه زندگیم. هنوز مثل بچهها فکر میکنم رفتن سفر و برمیگردن. البته ما تو سفریم و به وقتش میریم همونجایی که درگذشتگان رفتن.
اگر میخواین تسلیبخش باشین، اجازه بدین فرد داغدیده پیش شما، با خیال آسوده اشک بریزه و حتی فریاد بزنه تا ذرهای دلش آروم بگیره. گرچه آروم گرفتنی در کار نیست.
چگونه با مرگ عزیزان کنار بیاییم؟ – بیتوته
روشهای کنار آمدن با مرگ عزیزان از دست رفته – فیلیا
– – –
پینوشت: لطفاً برای شادی روح پدر دوستم، فاتحه بخونید و برای آرامش و صبر بازماندههاشون دعا کنین.