سلام
چند وقتیه که این جنگ روانی مسخره رو تو شبکههای اجتماعی میبینم. حتی کمپینی در این راستا راه افتاده که
“از ایران نمیروم”
کاری با بار منفی این جمله ندارم که از نظر دستور زبان و تکنیکهای مارکتینگ دقیقاً حس برعکس رو القا میکنه، مشکل من با اینه که چرا باید جنگی روانی راه بندازیم و مردم رو علیه مردم قرار بدیم؟
چرا این رو میگم؟ چون محل زندگی از زمان تولد تا مرگ، نه ارزشه، نه نشونه موفقیت، نه هیچ چیز دیگه! محل تولدمون که انتخاب ما نبوده، محل زندگیمون انتخاب خانواده بوده، محل ادامه زندگیمون تصمیم شخصی بوده، محل مرگ هم خواست خدا!
محل ادامه زندگی = تصمیم شخصی
زمانی که متوجه بشیم تصمیم شخصی افراد به خودشون ربط داره و نه به دیگری، اینه که ارزش داره.
حالا در مقابل با این کمپین یه عالمه جنگ و نیش و کنایه راه افتاده و تو توییتر همه افتادن به جون هم، بعضیها از کمپین دفاع میکنن و بعضی هم پیشنهاد عبارتهای دیگهای رو دادن، مثلاً:
- از ایران میروم
- فعلاً از این نمیروم
- پول ندارم از ایران برم
- بذارین ما از ایران بریم
- همون بهتر که از ایران رفتم
- در اسرع وقت و با اولین پیشنهاد از ایران میروم
- خطاب به برخی: فرزندان خود را در ایران نگه دارید
- به ایران برنمیگردم
جنگی هم صورت گرفته سر اینکه ۱۶۰ هزار تومن پول یه تیشرت ساده، پول ۳ (یا ۵ روز) روز حقوق کارگر ساده است. (عددهای حقوقی دقیق رو نمیدونم متاسفانه).
منِ نوعی، اگر از ایران رفتم و مهاجرت کردم، تصمیم شخصی بوده بر اساس معیارهای شخصی و اهداق شخصیام، این کار من ارزشی برای محیط ایجاد نکرده و نمیکنه.
منِ نوعی، وقتی هم تصمیم میگیرم ایران زندگی کنم و مهاجرت نکنم، باز هم ارزشی برای محیط ایجاد نکردم و نمیکنم، مگر اینکه باعث بشم محیطم جای بهتری برای زندگی بشه. اما وقتی شروع میکنم آدمهایی رو که مهاجرت کردن، بیتعلق و وطنفروش خطاب میکنم و کار خودم رو با ارزش جلوه میدم و وانمود میکنم من موندم تا وطنم رو بسازم، اما روزبهروز جای “ساختن” به ویرانتر شدن محیط و مسمومتر شدن محیط کمک میکنم، اینکه ارزش نیست.
دوست دارم مثال رو بازتر کنم:
- منِ نوعی میمونم، شروع میکنم به منتشر شدن کینه و نفرت از آدمهایی که مهاجرت کردن.
- منِ نوعی، جنگ مردم علیه مردم رو شورتر میکنم.
- منِ نوعی، تا میتونم اونایی که رفتن رو بیزارتر میکنم از وطنشون با همین جنگی که راه انداختم.
- منِ نوعی، تمام رابطههای دوستی رو تیره و تار میکنم با همین جنگی که راه انداختم.
- منِ نوعی، اونی که رفته رو خودخواه خطاب میدم و میگم رفتی دوستیهات رو خراب کردی.
- منِ نوعی، از تصمیمهای شخصی، ارزش میسازم و هر کسی تصمیم مغایر گرفته باشه رو با صفات بیربط مورد خطاب قرار میدم.
- منِ نوعی، از این جنگ روانی که راه انداختم، سود میبرم!
مثال برعکس:
- منِ نوعی، مهاجرت کردم به دلیل اهداف خودم، و دوست داشتم رابطهام رو با دوستانم حفظ کنم و ارتباطم رو باهاشون داشته باشم. اما جنگ روانی راه افتاده که دوستانم رو از من دور میکنه چون تحتتاثیر جنگروانی موجود قرار گرفتن.
- منِ نوعی، تو غربت، دلتنگ میشم، اما به خاطر جنگ روانی اینقدر رابطهها تیره و تار شده، نمیتونم پیام بدم.
- منِ نوعی، خیلی دلم میخواد تلاش کنم همه چیز خوب پیش بره، اما فکرم درگیر میمونه که مگه من چیکار کردم؟
- منِ نوعی، خیلی تلاش میکنم بندهای عاطفی رو رها کنم و واقعاً مهاجرت کنم! اما نمیشه.
- منِ نوعی، دلم میخواد گاهی از دوری و غربت “غر بزنم”، اما یهو بهم حمله میشه میخواستی نری یا سختته برگرد!
- منِ نوعی، هنوز باورم نمیشه هموطنم به خاطر تصمیمم برای محل زندگی، به من بگه بیتعلق یا وطنفروش!
- منِ نوعی، رفتار آدمهای یک کشور دیگه رو میبینم که با چه لطف و مهربونی پذیرای من شدن و دچار دوگانگی میشم.
- منِ نوعی، وقتی احترام مردم یک کشور دیگه رو میبینم، پیش خودم میگم که کاش مردم وطنم هم همینطور بودن.
- منِ نوعی، هر چی بیشتر احترام و محبت تو کشور دوم میبینم و از طرف وطن خودم مورد هجوم صفتهای بد قرار میگیرم، وطنگریز میشم. (وطنفروش نه، وطنگریز)
- منِ نوعی، تمام وقت برام سواله که آیا کسی که به من گفته وطنفروش، آیا معنی این عبارت رو میدونه؟ میدونه چقدر سیاهه؟ میدونه چقدر کثیفه؟
- منِ نوعی، دلم میگیره از این اجحاف!
میدونم مشکل اصلی منم که نمیتونم نسبت به این جنگ روانی بیتفاوت باشم. یادمه یه روزهایی جنگ سر کارآفرین بودن و کارمند بودن بود، هر کسی کارمند بود رو مسخره میکردن، فکر میکردن فقط کارآفرین بودن ارزشه (این موضوع یه پست در آینده است). حالا هم جنگ شده سر رفتن یا موندن!
کاش دنیا جای بهتری برای زندگی کردن بود! کاش همهمون اینقدر خودخواه نبودیم. کاش به هم و تصمیمهای هم احترام میذاشتیم و هزار کاش دیگه!
پایان پیام.