سلام
دیدین یه وقتایی یهو یه عالمه خاطره از جلوی چشمتون رد میشه؟ خاطرههای دور! خاطرههای خوش و خاطرههای تلخ!
امشب واسه من اینطور بود! تو چند ثانیه هزاران خاطره از جلوی چشمم رد شدن. چند تایی که مرتبط با این پست هستن رو براتون مینویسم.
سلام
دیدین یه وقتایی یهو یه عالمه خاطره از جلوی چشمتون رد میشه؟ خاطرههای دور! خاطرههای خوش و خاطرههای تلخ!
امشب واسه من اینطور بود! تو چند ثانیه هزاران خاطره از جلوی چشمم رد شدن. چند تایی که مرتبط با این پست هستن رو براتون مینویسم.
سلام
قبلاً نوشتم که دیگه اندوهنامه نمینویسم، اما نتونستم به عهدم پایبند باشم! من همین سکوی نوشتن رو دارم برای تخلیه بار روانی حوادث!
چهارشنبهها دیگه واسه همیشه عجیب میمونن! سختترین روز هفته شدن!
صبح به سختی بیدار شدم و اینقدر کلافه و سردرگم بودم که نمیفهمیدم مشکل چیه! تقویم رو باز کردم روز چهارشنبه، مثل سیلی خورد توی گوشم!
اینقدر که امروز سخت گذشت و نفسم به زور بالا میومد، که واقعاً نمیتونستم بفهمم چه مشکلی دارم!
نمیدونم چند تا چهارشنبه دیگه باید بگذره تا این سیاهی از ذهنم پاک بشه، تا دلم آروم بگیره!
خدا کمک کنه!
سلام
روزهایی که گذشت، خیلی سخت بودن. خیلی سختتر از حد انتظار و خیلی سختتر از حد تحمل من! از بیخوابی و عدم تمرکز که بگذریم، میرسیم به بیاشتهایی و کلافگی! از اینا هم که بگذریم، میرسیم به زودرنج شدن و اشک دم مشک!
روزای سختی دارن میگذرن، برای هر کدوم از ما به نوعی و با دلایلی!
سختیاش اونجاست که حتی نمیتونی توضیح بدی چرا غمگینی، یا حتی اندوهگین بودنت به رسمیت شناخته نمیشه! یا اطرافیان ازت انتظار دارن بیتفاوت باشی!
برای من شدنی نبود! هنوز هم نیست! هنوز هم دارم تلاش میکنم! اما انگار طلسم شدم! طلسم غم!
بگذریم! از این مقدمهها باید گذر کرد.
این نوشته موضوعش چیز دیگری است.
هر چقدر سخت، مجبوریم به زندگی روزمره برگردیم، سعی کنیم حواسمون رو از جریانات و اتفاقات جاری پرت کنیم! چارهای نیست.
این راهحلهایی بود که به ذهن من رسید و دارم تلاش میکنم انجام بدم:
کلاً هر کاری که بتونه برای حتی چند دقیقه، احساس خوب و لذت به ما بده، میتونه به بهتر شدن شرایط روحیمون کمک کنه. بیشتر از همه زمانهای دیگه باید مراقب خودمون باشیم.
شرایط خیلی سخته. میدونم. اما باید ادامه بدیم.
– – –
شما چه راههایی رو پیشنهاد میدین؟
تا چهارشنبه نمیشناختمت، ریرا!
چهارشنبه، آن چهارشنبه سیاه شناختمت، ریرا!
آن چهارشنبه که چشمانت را برای همیشه بستی شناختمت، ریرا!
اما نه، تو را نشناختم، ریرا!
پدرت را شناختم، ریرا!
پدرت را هم نه، غم و اندوهش را، ریرا!
غم و اندوهش را هم نه، قلب پارهپارهاش، ریرا!
آه، ریرا!
آه و فغان، ریرا!
اشک و آه، ریرا!
باید خون گریست، ریرا!
– – –
از روز اول، بعد از این سقوط وحشتناک، تصور کردم مسافر اون پرواز بودن رو! اون چند دقیقه آخر! چه بر دلشون و حالشون گذشته! کاش درد نکشیده باشن! کاش!
از روز اول، غم داره خفهام میکنه!
از روز اول، راه نفسم بسته شد!
– – –
از دیروز اما، من دیگه زنده نیستم! بند بندِ وجودم به یکپاره از هم پاشید!
من به فکر غربت مسافرام
آخرین ضربه رو محکمتر بزن
– – –
خوندن پستها و نوشتههای حامد اسماعیلیون، تاب و توانم رو گرفته! راه نفسم رو بسته! با هر کلمه، جانی از بدنم خارج میشه! مگه من چند تا جون دارم؟