سلام
رسیدیم به ۱۱ ماه، چیزی تا یک سال باقی نمونده!
حرفای مهم رو گذاشتم واسه ۱۲ ماه یا همون یک سال.
به جای نوشتن این پست، من میرم گاهشمارهای قبلی رو بخونم ببینم چقدر بزرگتر شدم 🙂
سلام
رسیدیم به ۱۱ ماه، چیزی تا یک سال باقی نمونده!
حرفای مهم رو گذاشتم واسه ۱۲ ماه یا همون یک سال.
به جای نوشتن این پست، من میرم گاهشمارهای قبلی رو بخونم ببینم چقدر بزرگتر شدم 🙂
سلام
۹ ماه از ۹ آذر ۱۳۹۷ (۳۰ نوامبر ۲۰۱۸)، از اون بامداد عجیب گذشت. چند روزی بود سرما خورده بودم و میدونستم سرما خوردم، تلاش میکردم خانواده نفهمن. تمام روز آب جوش یا چایی با عسل و لیمو میخوردم که گرفتگی گلوم بهتر بشه و مشخص نشه گلوم چرک کرده. نمیخواستم نگران بشن.
مسیر به فرودگاه رو خیلی تلاش کردم سرفه نکنم. با دو تا ماشین رفتیم فرودگاه و من تو ماشینی بودم که مامان بابام نباشن. فقط و فقط نمیخواستم نگران بشن.
تو فرودگاه هم فقط بدو بدو خدافظی کردم و رفتم و خودم رو رسوندم به بیزنس لانج ماهان و آب جوش عسل لیمو خوردم. دیگه وقتی سوار هواپیما شدم و پیام دادم و گوشی رو خاموش کردم، دیگه سرماخوردگی و گلو درد شدید پیروز شد و تمام مسیر رو فقط سرفه کردم. تو هواپیما هم آب جوش و چایی میگرفتم پشت سر هم که بقیه مسافرها رو از خواب بیدار نکنم.
دیگه وقتی رسیدم هتل، از شدت تب و ضعف بیهوش شدم. یادم نیست چند ساعت خوابیدم. شب فقط در حد شام بیدار شدم و دوباره تا ظهر روز بعد خوابیدم. ظهر روز بعد هم ناهار خوردم و تا ظهر یکشنبه خوابیدم.
یکشنبه دیدم دیگه چارهای ندارم و باید یه کاری کنم. (دکتر رفتن جز کارهایی که میتونم انجام بدم نبود، چون بلد نبودم با بیمه مسافرتیام باید چی کار کنم و تازه وارد شهر شده بودم و هیچجا رو بلد نبودم)
تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که یه رستوران ایرانی پیدا کنم و غذای خوب و مقوی بخورم. از شانس خوبی که داشتم، یه رستوران ایرانی با فاصله خیلی کم از هتلم بود. رفتم اونجا و سوپ و کباب کنجه (چنجه) سفارش دادم. آقای گارسون که فهمید سرما خوردم برام یه معجون ترکیبی از چایی و دارچین و نعنای تازه و لیمو تازه درست کرد و کنار غذا و سوپ هم واسم لیمو و پیاز زیادی آورد. قبلاً هم در یکی از دلنوشتههای مهاجرت به این خاطره اشاره کرده بودم.
این بود خاطره ۲ روز اول من بعد از مهاجرت. که البته مقدمهای بود بر این گذر عمر ۹ ماهه! ۹ ماهی که عجیب و غریب بود، ۹ ماهی که گذشت تا من به اینجا برسم. ۹ ماه پر از چالش که هنوز هم ادامه داره.
دیروز وقتی داشتم متن ۶۰۰مین پست وبلاگ رو مینوشتم، دلم میخواست خیلی چیزا بگم، اما هی یه چیزی بهم نهیب میزد که ننویس تا فردا شه. ننویس که ماهگرد داری! خب ببینم الآن بهم اجازه میده بنویسم یا نه!
راستش هیچوقت فکر نمیکردم مهاجرت اینقدر سخت باشه. البته که میدونستم با بلد نبودن زبان آلمانی قطعاً سختیهام چندین برابر میشه. اما سیستم اداری به شدت پیچیده و کاغذبازی بسیار شدیدی که اینجا وجود داره، واقعاً گاهی آدم رو کلافه میکنه.
مثال میزنم. چند وقت پیش برای یه موضوعی رفتم دکتر، الآن برام ۱۷ صفحه نامه و فرم اومده که باید پر کنم و بفرستم تا تصمیم بگیرن که آیا بیمه من پولش رو میده، بیمه شرکت پولش رو میده یا در نهایت خودم باید پولش رو بدم! ۱۷ صفحه به زبان آلمانی. من همه این ۱۷ صفحه رو اسکن کردم و فرستادم برای مدیر منابع انسانیمون تا بهم کمک کنه. (خدا رو شکر من چنین امکانی رو دارم)
[قبل از اینکه برید تو مقام قضاوت و بگید خب چرا آلمانی یاد نگرفتی، زبان آلمانی اینقدر پیچیدگی داره که ۵ سال هم در حال یادگیری زبان باشی، باز هم برای پر کردن فرمهای پزشکی نمیتونی مثل کسی که زبان مادریاش آلمانیه برخورد کنی]هیچ جا وطن نمیشه که البته من با این جمله مخالفم، روز دوشنبه در موردش مینویسم، به قول خارجیا Stay Tuned
۹ ماه از اون روز گذشت و من حس میکنم خیلی دورتر از این حرفاست. باورم نمیشه فقط ۹ ماه گذشته باشه، حداقل ۳ یا ۴ سال دورتر به نظر میرسه! انگاری که بعد از مهاجرت زمان کش میاد!
راستش فکر نمیکردم ۹ ماه دووم بیارم، فکر میکردم همون ماه اول نهایت ماه دوم برگردم، اما انگاری که یا غرورم خیلی بزرگتر از این حرفاست، یا آرزوهام! هر چیزی که هست، یه چیزی انگار که در وجود من داره تلاش میکنه به آرزوهام برسم. به چیزایی که دوست داشتم داشته باشم.
[قبل از رفتن در مقام قضاوت برای تصور خودتون از خواستههای من، آزادیهای متفاوت غرب خواسته و آرزوی من نبوده، من دلم میخواد روزی جهانگرد بشم و همه دنیا رو ببینم. من آدم ثابت یه جا موندن نیستم. من تو سفر آدم بهتریام، خواسته من از دنیا همینه که بتونم دائم در سفر باشم.]انگار که باز نهیبی از غیب ظاهر میشه که دیگه ننویس! این نوشتهها ارزشی نداره و به درد کسی نمیخوره!
بگذریم پس!
پایان پیام.
سلام
عادت یه وقتایی خوبه، یه وقتایی بد، یه وقتایی مفید، یه وقتایی مضر!
سال ۱۳۹۵، میشه ۳ سال پیش، من برای تولدم دستبند هوشمند هدیه گرفتم، چند وقتی بود دلم میخواست دستبند هوشمند بگیرم و یادم نمیاد که انگار جلوی دوستام و همکارام گفته بودم و اونا برای تولدم برام دستبند هوشمند هدیه گرفتن. اینقدر از هدیه گرفتن دستبند هوشمند سورپرایز شده بودم که از خود تولد سورپرایز نشدم.
بگذریم، از اون روز به بعد، دستبندم همیشه باهام بود (تقریباً – چون یه مدتی باهاش قهر کرده بودم). دوست داشتم هر روز تعداد قدمهام رو چک کنم، شرایط خوابم رو بررسی کنم که متاسفانه وضعیت خوابم همیشه افتضاح بود. یه وقتایی ضربان قلبم رو بررسی میکردم و وزنم رو هم ثبت میکردم.
گذشت و گذشت و گذشت تا چند وقت پیش، احساس کردم دستبندم دستم رو اذیت میکنه و مچدردهای خیلی شدیدی میگرفتم. میدونم شغل من به صورت دائمی با کیبورد مرتبطه و غیر از اون هم تمام وقت موبایل دستمه (اشتباهه، میدونم). به هر صورت یکی از حدسهای موجود این بود که امواج دستبند هوشمند داره اذیتکننده میشه.
مورد بعدی، لرزش دستبند برای نوتیفیکشنهاش بود، اوایل جذاب بود، از یه جایی به بعد باعث ایجاد استرس و عصبی شدن میشد. نوتیفیکشنها رو تا چک نمیکردی تکرار میکرد، وقتی گوشی نزدیک نبود، مجبور میشدم برم سراغش و کلی اتفاقات وابسته. متاسفانه این شرایط اصلاً مطلوب نبود، تمرکزم خیلی بهم ریخته بود، وابستگی شدید به دستبند و گوشی خستهکننده شده بود و من از وابستگی متنفرم.
پس، دستبند رو گذاشتم کنار.
برگردم سر دلایلی که اصلاً دستبند رو استفاده میکردم:
خب حالا که دستبند رو گذاشتم کنار، چطوری اینا رو ثبت و بررسی کنم؟ هیچی
Let it Go!
این جوابی بود که من به خودم دادم، بله پیادهروی لازمه و من میدونم به طور میانگین وقتی میرم سر کار چقدر راه میرم، بهتره بیشتر راه برم، میتونم یه ایستگاه زودتر پیاده بشم و بقیه مسیر رو پیاده برم. با شروع کلاس زبان هم، پیادهرویام بیشتر شده.
من در هر صورت خواب خوبی ندارم، چرا با ثبت وضعیت خوابم بیش از این خودم رو آزار بدم؟
وزن؟ مگه مهمه؟
ضربان قلب؟ مگه مهمه؟
رها کردن جواب این مسئله بود و میتونم به طور قطع بگم در چند هفته گذشته که دستبند رو کنار گذاشتم به مراتب عصبی شدنم از دریافت پیام کمتر شده. علاوه بر این، گوشیم رو کاملاً Silent کردم، هر چند من پیام یا تماس چندانی ندارم، اما همون گاهی هم باعث اذیت شدنم میشه که این هم میتونه موضوع یه پست دیگه باشه که چرا من از تماس تلفنی (هر گونه معاشرت صوتی) بیزارم.
– – –
پینوشت ۱: اینکه تعداد نوشتهها و موضوعاتی که نوشتم اینقدر زیاد و متنوع شده که میتونم تو نوشتههام به نوشتههای قبلی خودم ارجاع بدم، یه جورایی لذتبخشه و حس خوبی بهم میده.
سلام
۹ مرداد عزیزم، سلام. خوش اومدی. اینچنین شد که رسیدیم به ماهگرد هشتم مهاجرت! ماهگرد هشتم خروج از وطن! ماهگرد هشتم دوری از همه عزیزان. میدونم طبق روال باید سفرنامه رو تموم میکردم، اما به خاطر این روز عزیز، باید یه تنفس به سفرنامه میدادم تا بنویسم که هشت ماه گذشت.
حکمتش چیه که آدم وقتی دست به قلم (تایپ و کیبورد) میشه، رشته افکارش گاهی بههم میریزه و گاهی کلاً مسیر ذهنی و نوشته تغییر میکنه.
اگه بخوام اعتراف کنم، خودم فکر میکردم حتی یک ماه هم دووم نیارم و حالا شده ۸ ماه! الآن ممکنه ازم بپرسین بگم آره هنوز هم گاهی به اینکه ارزشش رو داشت یا نه فکر میکنم و گاهی دلم میخواد برگردم. این درگیریهای فکری شاید واسه همه باشه، من از فکر بقیه خبر ندارم.
هدف باید اینقدر محکم و شفاف باشه که مواقع اینچنینی آدم رو سرپا نگه داره و نذاره جا بزنه. قبلاً هم گفته بودم، مسائل اقتصادی دلیل خوبی برای مهاجرت نیستن. چون به جایی میرسید که دارایی نقدی و توانایی اعتباری بالایی دارید و اون موقع است که احساس خلأ و کمبودهایی به علت عدم وجود دلیل محکم، آدم رو زمین میزنه.
البته من فقط ۸ ماهه دور شدم، هنوز خیلی زوده در مورد چنین مواردی برم بالای منبر. فقط این رو اضافه کنم که مهاجرت تنهایی با مهاجرت با خانواده خیلی متفاوته. وقتی خانواده دارین اینجا، میزان غمگین شدن شما و فشار دوری به مراتب صد درجه کمتره. حداقل عصر وقتی میاید خونه یکی هست یا منتظر یکی هستین، آخر هفته برنامه مشترک دارید و ….
همونطوری که احتمالاً همه این جمله رو شنیدین: “وقتی مستقر شدی، از ایرانیها دوری کن”. من هم مثل همه این رو شنیدم. من دوری نکردم، سعی کردم ارتباطم رو حفظ کنم، ولی اولین دوستی که پیدا کردم، یهو باهام سرسنگین شد و کلاً دیگه جواب مسجهام رو نداد. دچار این احساس شدم که من رو پس زده (همیشه خودم رو مقصر میدونم) همین باعث شد بینهایت محتاط بشم و از بعد از اون کلاً یک بار تو یک دورهمی ایرانی رفتم.
وقتی دوستایی در ایران داشته باشی که هنوز هم به صورت مجازی برات وقت بذارن و با هم چت کنین، یه وقتایی دیگه دنبال برقراری ارتباط جدید نیستی. حداقل برای من برقراری ارتباط خیلی سخت شده و حس میکنم توی سنی هستم که دیگه توانایی آشنا شدن با آدمهای جدید رو نداشته باشم. (حتی اسم همکارهام رو یادم میره – شاید بیربط باشه یا تحت تاثیر عامل دیگه). وقتایی که دیگه خیلی خسته باشم یا احساس تنهایی کنم، ترجیح میدم طول مکالمه رو با خانواده بیشتر کنم.
این اتفاق بعد از مهاجرت برای همه نمیفته، پس تجربه شخصی من رو تعمیم ندین به کل، شاید برای شما جور دیگری اتفاق بیفتد. این مسئله به روحیه فردی شما و جامعهای هم که بهش وارد میشید بسیار وابسته است.
همونقدری که مهاجرت شیرینه، تجربه تلخ هم داره. من هم از این چرخ گردون مصون نبودم و تلخی روزگار چشیدم. اما آنچنان تلخ نبوده.
فکر میکنم یک متن حدود ۵۰۰ کلمهای برای ماهگرد هشتم کافی باشه.
نهمین ماه مهاجرت سلام
سلام
عنوان پست قرار بود این باشه: “عادت نکنیم” اما دقیقاً در لحظه باز کردن ادیتور (ویرایشگر) وبلاگ یهو یادم اومد که من یه “عادت” خوب تو وجودم ساختم که همین پستهای روزانه وبلاگم بود.
پس بهتره بگم که به چی چیزهایی عادت نکنیم.
تو یک سال گذشته، ۷ مکان مختلف زندگی کردم:
تو ۸ ماه گذشته سه تا شهر زندگی کردم:
هر کدوم از این مکانهایی که اقامت داشتم، روال متفاوتی داشتن به هر صورت. سیستم زندگی کردن تو خونه مامان بابا وقتی بعد از سه سال واسه مدت موقت رفتی پیششون خیلی متفاوته، خونه عمه هم که دیگه مهمونی. سیستم هتل که کلاً متفاوته، خوابگاه که اتاق خصوصی داشت و آشپزخونه و سرویس بهداشتی مشترک. خونه عزیزم هم که با یک خانواده آلمانی زندگی میکنم که آشپزخونه مشترک داریم که خب یه سری قوانین دارن که باید رعایت کنم. خونهای که فعلاً ساکن هستم (سه هفته) کاملاً مستقله و در اختیار که تجربه خیلی خوبی بود بعد از مدتها تنها زندگی کردن.
هر شهری، برای مسیریابی اپلیکیشن متفاوتی داره.
مدتی که دوسلدورف بودم خیلی کم مترو و اتوبوس سوار شدم از ترس گم شدن [ایموجی عرق شرم]، همه جا پیاده میرفتم. راحتتر بود.
برلین عزیز، چند باری گم شدم، اما با کمک گوگل مپ، که خیلی راحت مسیرها رو میگه که چطوری با حمل و نقل عمومی از مبدأ به مقصد برسیم. اپلیکیشن DB Navigator هم هست که من نتونستم باهاش کار کنم. دوستام تو دوسلدورف از این اپلیکیشن استفاده میکردن.
و در پایان میرسیم به شهر زیبای زاربروکن که کلاً یه اپلیکیشن داره که مسیرها رو نشون میده به اسم Saarfahrplan که خیلی کار کردن باهاش راحت نیست [چون من به گوگل مپ عادت دارم].
خب بالاخره رسیدم به اون قسمت نوشته که میخواستم بگم عادت نکنید و عادت نکنیم در کل! حالا چرا؟
مدتی که برلین بودم بیش از حد به گوگل مپ عادت کردم، حتی طوری شده که به هیچ ایستگاهی دقت نمیکنم و فقط مسیری که گوگل مپ بهم گفته و جایی که باید پیاده بشم رو بهم نوتیفیکیشن میده.
اینجا، تو زاربروکن، نبود گوگل مپ اذیتم میکرد تا اینکه …
یادم افتاد وقتی تهران بودم، حتی از روی فضاسازی ایستگاههای مترو میتونستم تشخیص بدم کدوم ایستگاه هستم و نیاز نداشتم اسم و تابلوی ایستگاه رو بخونم. همین باعث شد سعی کنم به محیط ایستگاهها توجه کنم تا بتونم مسیرم رو یاد بگیرم و پیدا کنم.
مگه یاد گرفتن نقشه و آدرسهای یه شهر چطوریه؟ مگه تو شهر و کشور خودمون چطوری یاد میگیریم؟
پس بهتره این عادت رو تغییر بدم، سرم رو از گوشی در بیارم و با نگاه کردن به محیط اطراف مسیرها رو یاد بگیرم.
مثال دوم رو اول توضیح دادم، حالا برم سراغ مثال اول، آدم باید انعطافپذیر باشه بتونه با شرایط متفاوت زندگی کنه! عادت کردن به یه سبک زندگی چندان جذاب نیست. مثلاً من اگر به یک جای خواب ثابت عادت داشتم، با این همه تغییر خیلی اذیت میشدم، ولی خدا رو شکر، این هم یکی از نعماتی هستش که ازش بیخبر بودم. خدا رو شکر.
در کل میخوام بگم که عادت کنیم که عادت نکنیم.
– – –
پینوشت ۱: فکر کنم من از اون دسته آدمایی بودم که قوانین و قواعد رو با مثال یاد میگرفتن.
پینوشت ۲: زندگی کولهبهدوشی یا همون خونهبهدوشی هم عالمی داره.
سلام
این نوشته رو باید دیروز مینوشتم، ۹ تیر، ولی امروز نوشتم، ۱۰ تیر، پس شد: ۷ ماه و یک روز!
۷ ماه و یک روز و به عبارتی ۲۱۳ روز از ۹ آذر ۹۷ گذشت. از اون روزی که اومدم که بمونم! اومدم تا قدم تو قسمت بعدی سرنوشتی بذارم که خودم خواستم و خودم ساختم (دست خدا و حمایت همه آدمایی که به نوعی تاثیرگذار بودن رو نمیشه نادیده گرفت).
شاید روزی برسه که خودم نسبت به مسیری که پشت سر گذاشتم، عالمتر بشم و دانش بیشتری پیدا کنم به تمام عواملی که دست به دست هم دادن تا من به یکی از آرزوها / اهدافم برسم.
مهاجرت هم مثل همه بخشهای دیگه زندگی، سختیهای خودش رو داره، مدینه فاضله هم نیست. بحث سنگینی کفه ترازو هست.
البته میتونم اعتراف کنم که هیچی سنگینتر از خانواده نیست که امثال من، به هر دلیلی، دوری ازشون رو انتخاب میکنیم و مجبوریم کلاً تو سنجش، وزنه خانواده رو کنار بذاریم.
بگذریم از این حرفا!
۷ ماه گذشت.
چشم رو هم بذارم، ۷ سال گذشته.
سلام
۶ ماه گذشت، ۶ ماه از ۹ آذر ۱۳۹۷، آخرین لحظههای حضور در وطن به عنوان شهروند گذشت! درسته تا ابد وطن من ایرانه، ولی فعلاً محل زندگی، کسب درآمد و اقامت من کشور دیگهای محسوب میشه.
همه آدمها واسه مهاجرتشون قصه دارن، من هم قصه خودم رو دارم که یه جاهایی بهش اشاره کردم، اما قصه و هدف اصلی، همیشه تو دل آدم میمونه!
شاید من جز اون دسته آدمایی بودم که آرزو دارن تو یه کشور دیگه زندگی کنن، شاید هم نبودم! فقط در ششمین ماهگرد از خروج از وطن و دورتر شدن از ساحل امن (خانواده)، دوست دارم این رو بگم که مهاجرت با همه چالشهایی که من فکرش رو میکردم فرق داشت و داره!
پیش از ورود به هر کشوری، حتی برای سفر، در مورد امور اداری، فرهنگ و اصول اون کشور بیشتر مطالعه کنید و به گروههای تلگرامی و تجربههای شخصی افراد بسنده نکنید. در واقع این رو میتونم دو چندان تاکید کنم که به تجربههای فردی هیچکسی اعتماد نکنید!
توی این ۶ ماه، شاید اگر به اندازه ۶ سال نباشه، ولی به اندازه ۳ سال بزرگتر شدم!
و در آحر:
۶ ماه گذشت!
امروز ۹ فروردینه و دقیقاً ۴ ماه شد که از ساحل امن خارج شدم. از مهاجرت کهکشانی شهر به شهر، به مهاجرت کهکشانی کشور به کشور رو آوردم.
مهاجرت من شاید یکی از عجیبترین مهاجرتها محسوب بشه، چون با اعتماد به نفس کامل، با زبان انگلیسی، اومدم کشوری که زبان رسمیاش انگلیسی نیست. گاهی البته احساس پشیمونی میکنم ولی خب، برلین و آلمانیا اونقدر مهموننوازن که نمیذارن غم غربت بیاد سراغت.
البته خیلی زوده بخوام از غربت بگم. خیلی هم زوده. من هنوز آنچنان دوری حس نکردم. تقریباً هر روز با خانواده تماس ویدیویی دارم، با دوستای ایرانم هنوز در ارتباطم. وقتای آزادم رو با ایونت و جلسههای استارتاپی پر کردم و هیچ فرصتی برای دلتنگی نداشتم انگار هنوز.
اطرافیانم تو آلمان، از دوست و همکار گرفته تا رستوران و دنر فروشی محل، همه و همه طوری مهربون بودن که :
It feels like home actually
من بعد از مهاجرت از شیراز به تهران، یه مدت کوتاهی، برام زمان برد تا حس کنم تهران خونه جدیدمه و این تجربه در مورد آلمان کاملاً عجیبه، چه اوایل که دوسلدورف بودم و چه بعد که اومدم برلین و خونه (اتاق) خودم و تجربه زندگی با یک خانواده آلمانی.
هر جایی سختیهای خودش رو هم داره، مثل پروسه ثبت آدرس، پروسه تمدید اقامت و شاید چیزای دیگه که من تا امروز باهاش رو به رو نشدم.
برای پروسه گرفتن اقامت آلمان، یک مجموعه نوشته رو شروع کردم که زمانی که تموم بشه، سعی میکنم در مورد نکتههای بعد از ورود به آلمان بنویسم.
این پست میبایست دلنوشتهای باشد از حس و حال من در چهارمین ماهگرد خروج از کشور. از اون لحظه که مهر خروج رو توی فرودگاه زدم و مامور بخش بهم سفر بخیر گفت، سفر بخیری با کلی جامانده در ایران، خانواده، دوستان، عزیزان.
من هزار بار هم به عقب برگردم، باز همین مسیر رو انتخاب میکنم که برای من بهترین مسیر بود.
Despite all the cultural differences and also language differences, here is where I wanna live and grow old
یک نکتهای که من تو این ۴ ماه یاد گرفتم. من هم قبلاً فکر میکردم وقتی کسی خارج از کشور زندگی میکنه و به فرض برای سفر میاد یا تماس تلفنی داریم و خیلی کلمات انگلیسی به کار میبره یا میپرسه فولان کلمه به فارسی چی میشد، فکر میکردم کلاس میذاره یا همون تفکرات رایج در جامعه.
ولی تجربه خودم دقیقاً همینه. مدت طولانی از روز رو انگلیسی حرف میزنم، بقیه روز رو تلاش میکنم آلمانی یاد بگیرم و به جز تماس با خانواده و دوستا که حرفای عادی روزانه است، هیچ تعامل فارسی زبانی ندارم، مگه اینکه دوستی یا همکاری بپرسه به فارسی به این کلمه چی میگین؟ که خیلی هم زیادن، براشون جذابه کلمات کلیدی یک زبان دیگه رو یاد بگیرن.
شما مکالمه روزمره رو فراموش نمیکنین، امان از روزی که بخواید یه کلمه که نهایت سالی یک بار تو فارسی به کار میبردین رو بگین. واقعاً گاهی فراموشی سراغ آدم میاد.
و البته تجربه بعدی مربوط به خودمه، حداقل برای من اینطوریه، شاید افراد دیگه هم تجربه مشابه داشته باشن. من با زبان انگلیسی حرف زدن حال و روحیه بهتری دارم. وقتی انگلیسی حرف میزنم اعتماد به نفسم بیشتر میشه و راحتتر میتونم احساسات و نظراتم رو بیان کنم.
And it was always like that for me, at least past few years
شاید علتش اینه که خیلی زیاد سریال انگلیسی زبان دیدم، که به مرور که دارم به سمت رادیو، آهنگ و فیلمای آلمانی زبان میرم، شاید همه چیز به زبان آلمانی تغییر کنه.
– – –
پینوشت ۱: این نوشته، دلنوشتهای بود از مهاجرت کهکشانی، از حس و حال این روزام، از اینکه چقدر خوشحالم و چقدر آرامش دارم. همون آرامشی که همه عمرم دنبالش بودم. فقط حیف که این آرامش رو تو وطن خودم، محل تولدم و کنار عزیزانم نتونستم پیدا کنم.
پینوشت ۲: تقریباً در اکثر مواقع، اولین حدس از ملیت من، ترک هستش، هیچکسی ایرانی بودن من رو حدس نمیزنه و این عجیبترین تجربه منه. البته وقتی میگم ایرانی هستم، اکثراً ذوق میکنن و یکی دو کلمه فارسی میگن.