سلام
میخواستم این مطلب رو به صورت دیگهای شروع کنم، میخواستم بنویسم انگار نه انگار از ۸ آذر ۹۷، این همه روز گذشته، اینقدر سریع گذشته که انگار دیروز بود! اما یه لحظه این سوال به ذهنم خطور کرد:
از تنها زندگی کردن نمیترسی؟
این سوال رو توی جمعی، از من و همسایهام که تنها زندگی میکردیم پرسیدن.
این تنها زندگی کردن، قدم اول من برای مهاجرت کهکشانی بود. سوالهای از این قبیل رو زیاد ازم پرسیدن، اینکه چطور تونستی بری و دلت تنگ نمیشه و سوالهای مشابه که مطمئنم همین الآن چند تایی به ذهن شما هم رسیده، پس بپرسین اگه براتون دغدغه است، اگه قصد مهاجرت دارین و جز پیشنیازهای فکری شماست.
به نظر من، مهاجرت به خودی خود، اینقدر دغدغههای دیگه داره که دلتنگی و ترس از تنهایی (که ترس نداره) جز آخرین دغدغههاست،
اما بریم سراغ دغدغههایی که هیچوقت رقع نمیشن و تا ابد و آباد، چوبی میشن تو سر آدم، فقط باید باهاشون کنار اومد. مثل خبر بیماری عزیزان، خبر فوت عزیزان و حتی خبرهای خوش عروسی، بچهدار شدن، هر گونه جشن و تولد و حتی دورهمی فامیل که برات عکس میفرستن، نبودن کنار عزیزان موقع سال نو و هزار تا مثال دیگه که تا وقتی هستیم، از حضور تو اون لحظهها فراریایم و وقتی مهاجرت میکنیم تازه قدر لحظه لحظه رو میفهمیم!
آدمیزاده دیگه! تا چیزی رو داره قدرش رو نمیدونه، وقتی دیگه نباشه، میفهمه چیو از دست داده!!
بگذریم از اینا، البته نه، این پست رو نوشتم واسه همینا! لحظههای خوش رو میشه کمابیش با دوستای جدید و آدمای یه پا غریبهتر، حتی کسایی که چیزی از فرهنگ ما نمیدونن بسازیم! یا سفره هفتسین و عید رو بهشون یاد بدیم، یا جشن سال نو میلادی رو با اونا جشن بگیریم! جشن جشنه بالاخره!
جای خالی عزیزان رو هیچ جوره نمیشه پر کرد، سختترین لحظهها واسه من حداقل اون لحظههایی بوده که خیلی بهم خوش میگذشته و آرزو میکردم کاش خانوادهام، دوستام و عزیزانم هم اینجا تو این “خوشی از ته دل” کنار من بودن. راهش هست دیگه، آدم وقتی خودش به ثبات برسه، میتونه خانواده رو دعوت کنه و چند ماهی کنارش باشن. و آدمی به امید زنده است.
یادمه وقتی تهران زندگی میکردم، آرزوم بود مادرم بیاد تهران و مهمون خونهام بشه، و همون اولین و تنها باری که اومد، اینقدر خوشحال بودم که حد نداره. و حالا همین آرزو رو تو زندگی جدید و فعلیام دارم و امیدوارم بهش برسم و آدمی به امید زنده است.
مواقع دیگه مثل دورهمیها و جشنها هم که با تماس ویدیویی، کمی از دوری کم میشه. البته من ذاتاً آدم وابسته و دلبستهای نیستم و تقریباً در این ۶ ماه (۴ روز دیگه میشه ۶ ماه) دلتنگ نشدم، علتش هم جدا از بیاحساسی و قصیالقلبی من، مکالمه ویدیویی اوایل هر روز و این روزا چند بار در هفته است.
میرسیم به بخش سختیها، مریضیها، و تلخیها! موقعی که تهران زندگی میکردم، وقتی خانواده موضوع جدی مثل عمل یا مشابه داشتن، جلوی خودشون ابراز نگرانی خاصی شاید نداشتم، اما ریز به ریز جزییات اون عمل و معاینه رو از سایتها میخوندم یا از دوستانم که پزشک هستن میپرسیدم (نمیرفتم شیراز). یه علت واضح داشت، من از روزی که از شیراز رفتم تهران و ساکن شدم، به مهاجرت خارج از کشور فکر میکردم، هم باید خودم رو برای نبودنهام آماده میکردم هم خانواده رو. خدا رو شکر مشکل جدیتری پیش نیومده، نه برای من نه برای خانواده، که بتونم نظر بیشتری بدم. اما برای مواردی که به نسبت ساده هستن، من اینطوری موفق شدم نگرانی رو مدیریت کنم.
تنها دردی که درمان نداره، مرگه! اولین باری که خبر فوت نزدیک شنیدم، عمهام بود که آمریکا فوت کرد. دور بود! دومین بار داییام بود، من شیراز نبودم! دور بودم! سومین بار پدربزرگم، من شیراز نبودم! دور بودم! انگار خدا هم از وقتی بچه سالتر بودم داشته بهم کمک میکرده با این مقوله کنار بیام. ذهن من توانایی عجیبی برای کنترل غم و غصه داره. “این نیز بگذرد!”*
تو چند ماه گذشته، پدر دوست صمیمیام فوت کردن و دخترداییام. خیلی سخت بود، اما کاری از دستم بر نمیومد! یکی دو روز گریه کردم و به زندگی عادی برگشتم! چارهای نیست! مرگ هست، برای همهمون هست. برای من هم هست!
شاید قصیالقلبی به نظر برسه، اما با مختل شدن زندگی من، کسانی که فوت کردن زنده نمیشن، حداقل تو این فرصتی که من تا زمان “مرگ خودم” دارم، باید زندگی کنم.
هر مرگی، یه زنگ خطره برای من! اینکه مرگ چقدر بهم نزدیکه! خیلی هم نزدیک! از رگ گردن نزدیکتر! پس نباید فرصتم رو از دست بدم، باید تلاش کنم تا وقتی مردم، شرمنده خودم نباشم.
زمان خیلی سریع میگذره، واسه من انگار ۸ آذر همین دیروز بود! یه وقتی چشم باز میکنم که ۸ آذر سال ۱۴۰۰ شده، حداقل اون لحظه، وقتی چشم باز کردم، راضی باشم از خودم (امیدوارم عمری باقی باشه که به اون روز برسم).
من به تناسخ اعتقادی ندارم، من همین یک بار رو زندگی میکنم! پس درست زندگی کنم!
– – –
شاید بد نباشه در انتها، به کمی از مسائل پیش پا افتاده مهاجرت (که بالاخره باید بهش فکر کنیم) واسه افراد مجرد اشاره کنم:
- مسئولیت کل فعالیتهای خونه به عهده خودتونه! تهیه غذا (حالا خرید از بیرون یا آشپزی)، نظافت و مرتب کردن، بیرون بردن زبالهها، شستن و اتو کردن لباسها
- مریض بشین، خودتون هستین و خودتون! پس سعی کنین مریض نشین! (لازمه مراقب تغذیهتون باشین)
- مدیریت هزینههای زندگی و دخل و خرج، که خودش یکی از مهمترین مسائل زندگیه!
- به طور خلاصه، کل مسئولیت زندگی که وقتی خونه پدر مادر بودین، شاید متوجه نمیشدین، به عهده خودتونه!
- اینا دغدغه نیست، مسئولیت زندگیه! بهش فکر کنین، بعد مهاجرت کنین!
در آخر بنویسم که واسه کسی فرش قرمز پهن نکردن، باید تلاش کنیم و زندگی بسازیم، فرقی نداره کجا باشیم، چه کشور خودمون، چه یه کشور دیگه، هر جا باشیم باید تلاش کنیم و زندگیمون رو بسازیم، ما نه از بقیه برتریم نه از بقیه کمتریم! در نهایت تلاش ما نتیجه و شرایط رو متفاوت میکنه.
– – –
* : فکر میکردم در مورد حکایت “این نیز بگذرد” قبلاً نوشتم که انگار ننوشتم.