سلام
۹ آذر – ۳۰ نوامبر – شد ۱۲ ماه – شد ۱ سال!
نمیدونم از نظر بقیه آدم باید ۱ سالگی مهاجرتش رو جشن بگیره یا نه، ولی برای من، یه دنیا حس خوب داشت، سالگرد غلبه کردن بر خیلی از ترسها و نقاط ضعفم! موفقیت و پیروزی تو خیلی از مشکلات و چالشها و از همه چیز مهمتر، رشدی که توی این یک سال داشتم، یک سالی که به اندازه حداقل ۵ سال، نگاه من رو “توسعه” داد!
یه کمی نگاه کامپیوتری و دنیای IT دارم این روزا به ذهن و مغز خودم، تمثیلهای قشنگی میشه زد. همین که ذهنم توسعه پیدا کرده و به نسخههای جدیدتر آپگرید شده.
البته بگذریم، قصه یک سالگیه! تولدشه! سالگردشه یا هر چی! ۱ سال گذشت! ۱ سال! باورتون میشه؟ باورم نمیشه!
خودم حتی فکرش رو هم نمیکردم بیشتر از ۳ ماه دووم بیارم و حالا یک سال گذشته! ۱ سال عجیب! ۱ سال پر از چالش! ۱ سال پر از دغدغههای متفاوت! ۱ سال پر از نگرانیهای متفاوت! ۱ سال پر از مشکلات متفاوت! ۱ سال پر از استرسهای متفاوت!
شاید علتش تفاوت فرهنگی باشه یا هر چیز دیگه! ولی همونطوری که خیلی ساده گذشت، همونقدر هم خیلی سخت گذشت. البته تعبیر من از سختی ممکنه با تعبیر شما متفاوت باشه.
مهاجرت درسهای بزرگی برای آدم داره. مهاجرت من دو مرحلهای بود، از شیراز به تهران و بعد به آلمان. توی آلمان هم اوایل دوسلدورف بودم و بعدش رفتم برلین.
تمام این مراحل، به بزرگتر، صبورتر و انعطافپذیرتر شدن من خیلی کمک کرد. مهمترین آموخته زندگیم بعد از مهاجرت هم این بود:
ما تنها به دنیا اومدیم و تنها میمیریم، این وسط هم باید یاد بگیریم تنهایی از پس خودمون بربیایم.
حس میکنم هر چی زودتر به این باور برسیم، زندگی قشنگتر میشه و زودتر میتونیم به رشد و تعالی برسیم. آدم باید به ۱۰۰٪ خودش برسه تا بعدش بتونه در کنار بقیه آدمها زندگی با ثباتی رو داشته باشه.
آدم تا وقتی خودش رو پیدا نکنه و ندونه چی از زندگیش میخواد که به ۱۰۰٪ خودش نرسیده.
پستهای گاهشمار مهاجرتم به سالشمار رسید. چند ماهی میشه منتظرم ۱ سال بشه و حرفای مهمتر و احساسات مهمتر رو اینجا بزنم. تو این روز! روزی که یک سال از اون ۹ آذر ۱۳۹۷، فرودگاه امام خمینی گذشته!
۱ سالی که ۱۱ ماه و ۲ هفتهاش خوب و معمولی بود و ۲ هفته غربت داشت. البته که اون ۲ هفته اول نبود، وسط هم نبود، ۲ هفتهای بود که امکان تماس ویدیویی با خانواده نداشتم. غربتی که بهم فهموند، اگر این تماس ویدیویی نبود، همون ماه اول برگشته بودم، به ماه سوم هم نمیرسیدم!
اما زندگی بازیهای عجیبتری برای همه ما برنامهریزی کرده، یه وقتایی حس میکنی توی یه هزارتو گیر افتادی، شاید هم یه اتاق فرار مثل فیلم Escape Room
یه وقتی هم فکر میکنی زندگیت تبدیل شده به Final Destination
آره مهاجرت همینقدر عجیبه. یه روز فکر میکنی چقدر تو جامعه جدید پذیرفته شدی و باور نمیکنی مردمی از یه کشور دیگه، باهات مثل یکی از خودشون رفتار کنن،
یه روز هم حس میکنی یه سرباز سیاهی، جلوی یه پادگان مهره سفید!
یه روز هم حس میکنی، یه مداد سفیدی، بین هزاران رنگ مدادرنگی!
یه روز هم حس میکنی اینجا خونه امنته!
یه روز هم حس میکنی هیچ وطنی نداری!
مهاجرت درد عجیبیه و این درد رو من اولین بار توی کشور خودم چشیدم.
توی استوریهای اینستاگرام، یکی ازم سوال پرسیده بود غربت مهاجرت سخت نیست؟ بهش جواب دادم:
آدم وقتی تو کشور خودش، میون مردم خودش و همزبونهاش، طعم غربت رو چشیده باشه. متوجه میشه غربت ربطی به محل زندگی نداره.
و این جمله، عمیقاً باور منه! غربت ربطی به محل زندگی نداره. غربت اون وقتیه که حس کنی جایی پذیرفته نشدی، غربت اون وقتیه که تو رو به چشم غیرخودی ببینن، غربت وقتیه که تو رو به چشم دختر شهرستانی پررو ببینن! غربت وقتیه که به هر دلیلی، تو رو سوژه عقدههای درونی خودشون کنن!
من تو این جامعه و شرکتم خیلی خوب پذیرفته شدم، یه وقتایی یه امکاناتی دارم که از شدت شوق و ذوق، دلم میخواد اشک بریزم، نعمتهایی که آدم براش عجیبه!
تو آخرین جلسه ارزیابیام تو شرکت، که دقیقاً یک روز قبل از یک ساله شدن مهاجرتم بود، سوالی که ازم پرسیدن همین بود، که چرا گاهی اوقات رفتار خلاف انتظار داری؟
جوابی که پیدا کردم همین بود: تفاوت فرهنگی! هیچ دلیل دیگه پیدا نکردم برای اینکه چرا گاهی، واکنشهایی دارم که بر اساس این جامعه، عجیب به نظر میرسه.
یکی از عجیبترین تجربههای مهاجرت برای من، امکانات و منابعی هست که در محل کار در اختیار آدم میذارن. مثلاً بودجههایی که برای تبلیغات در اختیارم میذارن و فرصت زیادی که برای آزمایش کردن و یادگیری به من میدن. من خیلی هراس و ترس برای انجام دادن کارها داشتم، برای مصرف کردن بودجه، برای هر کاری خیلی محتاط بودم. یک بار تیملیدر، بهم گفت در نهایت چی میشه؟ اشتباه میشه و از اول انجام میدی یا اشتباه رو رفع میکنی. مهم اینه که یاد بگیری اون کار رو انجام بدی و دفعه بعد بهتر و با خطای کمتر انجامش بدی.
برای منِ نوعی که تو فرهنگ بهترین بودن و سرزنش شدن بزرگ شدم، چه از مدرسه و دانشگاه و سیستمهای آموزشی و حتی فرهنگ رایج در جامعه، تمام اینها باعث ایجاد ترس تو وجودم شده بود. ترس برای انجام دادن وظایفی که داشتم. گاهی انتظار داشتم تکتک کارهام رو تایید کنن تا با خیال راحت منتشرشون کنم.
الآن اما، وسواسم خیلی کمتر شده و با آسودگی خیال بیشتری کار میکنم و کارها رو بهتر انجام میدم. چون دیگه خبری از سرزنش شدن نیست. مهم اینه امروز، بهتر از دیروز باشم، مهم اینه از تجربههای قبلی درس بگیرم.
مهمتر، انگیزه دادن و فراهم کردن شرایط برای پیشرفت برای تک تک اعضای تیم. تهیه کتاب، دورههای آموزشی، کنفرانس و هر چیز مورد نیاز دیگه. اینکه اینقدر براشون مهمه که اعضای تیم پیشرفت کنن و با این دیدگاه همه رو تشویق میکنن برای یادگیری و پیشرفت، واقعاً لذتبخشه.
از کار که بگذریم، سبک زندگی که اینجا زیاد دیدم. از خونه اشتراکی داشتن و پذیرفتن یک فرد غریبه توی خونه و به اشتراک گذاشتن تمام داراییهای زندگی.
با اینکه یک سال تو چنین محیطی زندگی کردم، حتی نمیدونم اگر روزی خودم خونهای داشته باشم، بتونم اتاقهای خالیش رو به کسی که نمیشناسم اجاره بدم یا نه! شاید روزی هم من به چنین روحیه بخشندگی و توانایی برسم.
همه آدمها به هم لبخند میزنن، حداقل تجربه من این بوده. هر وقت جایی به کمک نیاز داشتم، مثلاً وقتی تو پستبانک به کمک یه انگلیسی زبان نیاز داشتم، یه خانم آلمانی خیلی سریع اومد کمک. هر وقت جایی خریدی دارم یا چیزی نیاز دارم، مسئولهای فروشگاه که گاهی حتی انگلیسی هم بلد نیستن، تمام تلاششون رو میکنن که کمک کنن.
همکارهایی که حواسشون بهت هست، بهت کمک میکنن تو سیستم رشد کنی و مشکلی نداشته باشی.
دوستایی که هر لحظه به کمکی نیاز داشته باشی، بهت کمک میکنن، حتی اگر ماه به ماه نبینیشون.
شاید بعد از این، بیشتر از تجربههایی که در این محیط و محل زندگی داشتم بنویسم، تجربههایی که باعث میشه حس کنی انسانیت هنوز زنده است و هنوز میشه به خیرخواهی بقیه نسبت به هم ایمان داشت.
تجربه مهاجرت من، شاید براتون کسلکننده باشه، اما برای خودم، یه دنیا حرفه، یه دنیا تجربه، یه دنیا لذت! یه دنیا آرامش!
مهاجرتی که برای من پیشرفت زیادی در مهاجرت درونی داشت.