یاد قدیما افتادم، دوران مدرسه، دوران ابتدایی و راهنمایی که زنگ انشا داشتیم. دبستان رو مطمئن نیستم، ولی دوران راهنمایی رو کامل یادمه.
یه موضوع میدادن میدادن و میگفتن بنویسین و باید در همون راستا و چارچوب مینوشتیم. شاید به نوعی خوب بود، چون باعث یادگیری تمرکز و همینطور چالش میشد. چرا چالش؟ به طور قطع من نوعی دوست ندارم در مورد قابلیت انحلال مولکولها بنویسم، نه علاقهای بهش دارم نه در موردش چیزی میدونم. پس میشه چالش، چالش یادگیری. و الا نوشتن در مورد موضوعی که آدم دوست داره که خیلی ساده است. (حداقل برای من ساده است)
حالا امشب، قصد دارم خودم رو به چالش بکشم. گرچه تصویر سادهای رو انتخاب کردم، اما میخوام از دیدگاه دیگهای به قصه پشت این تصویر نگاه کنم.
[ذهن دختر، اسم فرضی: هلن]هلن چند روز قبل، جواب آزمایشش رو گرفت و فهمید که بیماریاش پیشرفته شده و دکتر ازش خواست بقیه زندگیش رو استراحت کنه. هلن شبانهروز برای رسیدن به آرزوها و اهدافش تلاش میکرد و تو این مسیر خیلی چیزا رو گذاشته بود کنار. در واقع زندگی رو گذاشته بود کنار!
هلن: حالا که از این بالا دارم به شهرمون نگاه میکنم، دیگه اون حسهای قبل رو ندارم، اینکه صد برابر تلاش کنم تا به چیزایی برسم که قرار نیست بدستشون بیارم. اینقدر دنبال آینده بودم که از حالم لذت نبردم. بزرگ شدن برادر کوچیکم رو ندیدم. و بزرگتر شدنش رو نخواهم دید. کسی رو برای دوست داشتن و دوست داشته شدن تو زندگیم نپذیرفتم. از این بالا همه چیز چقدر کوچیک و بی اهمیت به نظر میرسه! کاش فرصت داشتم بیشتر لذت ببرم.
الکسا: کاش جرات داشتم با هلن حرف بزنم و ازش بخوام کمی به من توجه کنه، تمام روزش رو کار میکنه و حاضر نیست ذرهای استراحت کنه، حتی حاضر نیست من رو ببینه. کاش جرات داشتم ازش میخواستم با هم بریم رستوران. وای هلن، کاش حداقل یه کمی من رو میدیدی، من سالهاست دوست دارم با هم زندگی رو بسازیم و با هم برای اهداف و آرزوها تلاش کنیم.
– – –
و البته این نوشته کمی تا اندکی تحت تاثیر رمانها و قصههایی که خوندم و فیلمهایی که دیدم بوده! نمیشه واقعاً تاثیر آثار دیگه رو نادیده گرفت، اما میشه تلاش کرد! آخر این قصه خودم یاد فیلم A Walk to Remember افتادم.
– – –
پینوشت ۱: شما اگر بخواید در مورد این عکس، قصه، داستان یا انشا بنویسید، چی مینویسید؟
پینوشت ۲: بالاخره همه چیز باید یه ربطی به کوه و کوهنوری پیدا کنه، مگه نه؟