سلام
رسیدیم به ۱۱ ماه، چیزی تا یک سال باقی نمونده!
حرفای مهم رو گذاشتم واسه ۱۲ ماه یا همون یک سال.
به جای نوشتن این پست، من میرم گاهشمارهای قبلی رو بخونم ببینم چقدر بزرگتر شدم 🙂
سلام
رسیدیم به ۱۱ ماه، چیزی تا یک سال باقی نمونده!
حرفای مهم رو گذاشتم واسه ۱۲ ماه یا همون یک سال.
به جای نوشتن این پست، من میرم گاهشمارهای قبلی رو بخونم ببینم چقدر بزرگتر شدم 🙂
سلام
خیلی وقت بود میخواستم این پست رو بنویسم، اما نمیتونستم تمرکز کنم. البته پست میتونست پست مناسبتی برای روز کارمند (۴ شهریور) باشه که متاسفانه مقدور نشد.
از حدود سال ۱۳۹۱ که موجی از رویدادهای استارتاپی تو ایران راه افتاد، همراه با این موج، این جنگ روانی و تقابل کارمندی و کارآفرینی هم راه افتاد.
بله، جنگ روانی و تعریف ارزش بر معیارهای اشتباه: اگه کسی کارآفرین نباشه و کارمندی کنه، کارش بیارزشه و فقط کسی که دنبال ساختن یه سرویس جدید باشه، کارش ارزشمنده!
آخی کارمندی؟ این همه رویداد استارتاپی رفتی بازم کارمندی؟ عرضه نداشتی یه کاری برای خودت راه بندازی؟
[مگه کارمندی بده؟]اینا خلاصهای بود از نیش و کنایههایی که من در اون سالها میشنیدم. که خارج از این بحثه.
پیشدرآمد:
اگر همه کارآفرین باشن، پس کی ایدههای کارآفرینها رو اجرا و پیادهسازی کنه؟
شما فرض کنین هیچ احدی حاضر نشه کارمند باشه، همه دنبال این باشن که خودشون یک ایده رو پیادهسازی و اجرا کنن. سوالی که پیش میاد اینه: آیا یک نفر به تنهایی میتونه تمامی کارهای یک بیزنس اینترنتی رو انجام بده؟
آره شاید اگه یک نفر ساعت برنارد داشته باشه، بتونه همه چیز رو تنهایی پیش ببره. موضوع صحبت کاری که چند تا مشتری محدود داره نیست و بحث ما مشتریهای زیاده.
خب حالا فرض کنین هر آدمی ترجیح بده جای اینکه یه جای کار رو تو یه بیزنس بگیره، خودش یه بیزنس دیگه یا حتی یه بیزنس مشابه راه بندازه.
در نهایت چی میشه؟ میشه یه عالمه سایت، سرویس و اپلیکیشن که کاربر ندارن، امکان توسعه ندارن! رقابتهای سیاه دارن و …..
مهمترین نکته اینه که آدم با خودش به صلح برسه، خودش رو بشناسه و بفهمه چه کاری براش مناسبه. من، خودم رو میشناسم، میدونم کارآفرین یا ارزشآفرین نیستم. من میتونم یه کارمند خوب باشم که مسائل رو حل کنم و کار رو پیش ببرم. من یک نیروی اجرایی قوی هستم.
کارآفرین بودن ارزش نیست، کارمند بودن هم ضدارزش نیست. هر کسی در جایگاه درست میتونه ارزش خلق کنه و در جایگاه اشتباه، ضد ارزش باشه.
قبل از اینکه تصمیم بگیرید ایدهای رو اجرا کنید، باید به شناخت مناسب از خودتون و محیطتون برسید و مطمئن باشید توانایی کارآفرین شدن و روبهرو شدن با تمام سختیها و مشکلاتش رو دارید. خودمون، استعدادهامون و تواناییهامون رو بشناسیم.
هیچ کسب و کاری، یک شبه تسلا نمیشه، هیچ کسب و کاری، یک شبه آمازون نمیشه، هیچ کسب و کاری یک شبه گوگل نمیشه!
خودمون رو بشناسیم!
همین!
پایان پیام.
سلام
۹ ماه از ۹ آذر ۱۳۹۷ (۳۰ نوامبر ۲۰۱۸)، از اون بامداد عجیب گذشت. چند روزی بود سرما خورده بودم و میدونستم سرما خوردم، تلاش میکردم خانواده نفهمن. تمام روز آب جوش یا چایی با عسل و لیمو میخوردم که گرفتگی گلوم بهتر بشه و مشخص نشه گلوم چرک کرده. نمیخواستم نگران بشن.
مسیر به فرودگاه رو خیلی تلاش کردم سرفه نکنم. با دو تا ماشین رفتیم فرودگاه و من تو ماشینی بودم که مامان بابام نباشن. فقط و فقط نمیخواستم نگران بشن.
تو فرودگاه هم فقط بدو بدو خدافظی کردم و رفتم و خودم رو رسوندم به بیزنس لانج ماهان و آب جوش عسل لیمو خوردم. دیگه وقتی سوار هواپیما شدم و پیام دادم و گوشی رو خاموش کردم، دیگه سرماخوردگی و گلو درد شدید پیروز شد و تمام مسیر رو فقط سرفه کردم. تو هواپیما هم آب جوش و چایی میگرفتم پشت سر هم که بقیه مسافرها رو از خواب بیدار نکنم.
دیگه وقتی رسیدم هتل، از شدت تب و ضعف بیهوش شدم. یادم نیست چند ساعت خوابیدم. شب فقط در حد شام بیدار شدم و دوباره تا ظهر روز بعد خوابیدم. ظهر روز بعد هم ناهار خوردم و تا ظهر یکشنبه خوابیدم.
یکشنبه دیدم دیگه چارهای ندارم و باید یه کاری کنم. (دکتر رفتن جز کارهایی که میتونم انجام بدم نبود، چون بلد نبودم با بیمه مسافرتیام باید چی کار کنم و تازه وارد شهر شده بودم و هیچجا رو بلد نبودم)
تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که یه رستوران ایرانی پیدا کنم و غذای خوب و مقوی بخورم. از شانس خوبی که داشتم، یه رستوران ایرانی با فاصله خیلی کم از هتلم بود. رفتم اونجا و سوپ و کباب کنجه (چنجه) سفارش دادم. آقای گارسون که فهمید سرما خوردم برام یه معجون ترکیبی از چایی و دارچین و نعنای تازه و لیمو تازه درست کرد و کنار غذا و سوپ هم واسم لیمو و پیاز زیادی آورد. قبلاً هم در یکی از دلنوشتههای مهاجرت به این خاطره اشاره کرده بودم.
این بود خاطره ۲ روز اول من بعد از مهاجرت. که البته مقدمهای بود بر این گذر عمر ۹ ماهه! ۹ ماهی که عجیب و غریب بود، ۹ ماهی که گذشت تا من به اینجا برسم. ۹ ماه پر از چالش که هنوز هم ادامه داره.
دیروز وقتی داشتم متن ۶۰۰مین پست وبلاگ رو مینوشتم، دلم میخواست خیلی چیزا بگم، اما هی یه چیزی بهم نهیب میزد که ننویس تا فردا شه. ننویس که ماهگرد داری! خب ببینم الآن بهم اجازه میده بنویسم یا نه!
راستش هیچوقت فکر نمیکردم مهاجرت اینقدر سخت باشه. البته که میدونستم با بلد نبودن زبان آلمانی قطعاً سختیهام چندین برابر میشه. اما سیستم اداری به شدت پیچیده و کاغذبازی بسیار شدیدی که اینجا وجود داره، واقعاً گاهی آدم رو کلافه میکنه.
مثال میزنم. چند وقت پیش برای یه موضوعی رفتم دکتر، الآن برام ۱۷ صفحه نامه و فرم اومده که باید پر کنم و بفرستم تا تصمیم بگیرن که آیا بیمه من پولش رو میده، بیمه شرکت پولش رو میده یا در نهایت خودم باید پولش رو بدم! ۱۷ صفحه به زبان آلمانی. من همه این ۱۷ صفحه رو اسکن کردم و فرستادم برای مدیر منابع انسانیمون تا بهم کمک کنه. (خدا رو شکر من چنین امکانی رو دارم)
[قبل از اینکه برید تو مقام قضاوت و بگید خب چرا آلمانی یاد نگرفتی، زبان آلمانی اینقدر پیچیدگی داره که ۵ سال هم در حال یادگیری زبان باشی، باز هم برای پر کردن فرمهای پزشکی نمیتونی مثل کسی که زبان مادریاش آلمانیه برخورد کنی]هیچ جا وطن نمیشه که البته من با این جمله مخالفم، روز دوشنبه در موردش مینویسم، به قول خارجیا Stay Tuned
۹ ماه از اون روز گذشت و من حس میکنم خیلی دورتر از این حرفاست. باورم نمیشه فقط ۹ ماه گذشته باشه، حداقل ۳ یا ۴ سال دورتر به نظر میرسه! انگاری که بعد از مهاجرت زمان کش میاد!
راستش فکر نمیکردم ۹ ماه دووم بیارم، فکر میکردم همون ماه اول نهایت ماه دوم برگردم، اما انگاری که یا غرورم خیلی بزرگتر از این حرفاست، یا آرزوهام! هر چیزی که هست، یه چیزی انگار که در وجود من داره تلاش میکنه به آرزوهام برسم. به چیزایی که دوست داشتم داشته باشم.
[قبل از رفتن در مقام قضاوت برای تصور خودتون از خواستههای من، آزادیهای متفاوت غرب خواسته و آرزوی من نبوده، من دلم میخواد روزی جهانگرد بشم و همه دنیا رو ببینم. من آدم ثابت یه جا موندن نیستم. من تو سفر آدم بهتریام، خواسته من از دنیا همینه که بتونم دائم در سفر باشم.]انگار که باز نهیبی از غیب ظاهر میشه که دیگه ننویس! این نوشتهها ارزشی نداره و به درد کسی نمیخوره!
بگذریم پس!
پایان پیام.
سلام
۲،۴۵۴ روز معادل با ۶ سال و ۸ ماه و ۲۰ روز از اولین پست وبلاگم میگذره و امروز رسیدم به ششصدمین پست. بخوایم میانگین بگیریم، انگار که هر ۴ روز یک پست نوشته باشم. درسته که درصد بالایی از این پستها در ۷ ماه گذشته نوشته شده، مهم اینه که از یه جایی تصمیم گرفتم تداوم رو حفظ کنم و خدا رو شکر که تا امروز موفق بودم.
آدم وقتی به عددهای رُند میرسه، دلش میخواد حرف مهمی برای گفتن داشته باشه. مثل سنهای رُند، ۲۰ سالگی، ۳۰ سالگی و ادامه. مثلاً من دوست دارم برای ۴۰ سالگی (اگر زنده باشم) برم ایستگاه فضایی.
[آرزو بر جوانان عیب نیست، میدونم دیگه جوون محسوب نمیشم، آرزو بر میانسالان و پابهسنگذاشتهها عیب نیست!]راستش نمیدونم دغدغههای رند عبارت درستی بود یا نه، وزنش رو برای عنوان دوست داشتم. تعبیری هم که من ازش داشتم دغدعههای زیرک بود.
دغدغههایی که شاید خواسته یا ناخواسته، من رو به امروز رسوندن. به امروزی که در اتاقم نشستم و مینویسم، اتاقم در یک خانهای که از شب اول حس Home, Sweet Home رو داشت و احساس غریبگی نداشتم. خانهای در برلین، زندگی بعد از مهاجرت.
اول تشکر کنم از طراح این تصویر، که اسمشون رو نمیدونم، اما لینک توییتی که این عکس رو منتشر کرده بودن براتون گذاشتم.
زندگی من با این عبارت و جمله عجین شده. کافی بود چیزی رو از ته دلم بخوام، دیگه اون کار میشد صنم زندگیم تا بهش برسم.
من راستش فمنیست نیستم، خیلی هم پیگیر جنبشهای فمنیستی نیستم. فقط تلاش کردم هر جا به خاطر جنسیت بهم گفتن نمیشه، با سرانجام برسونم و بگم میشه!
راستش یادم نمیاد به خاطر جنسیتم، خودم رو محدود کرده باشم، عرف و تابوهای جامعه همیشه بود، اما من ترجیح دادم خلاف جریان آب شنا کنم. سختیهای خودش رو هم داشت. اما لذتش خیلی بیشتره. بدست آوردن چیزی که همه محیط نهی میکنن!
بازم میگم، خیلی با اینکه بخوام با جامعه بجنگم و اعلام کنم من فمنیستم میونه خوبی ندارم، ترجیح میدم عمل کنم. اصولاً من آدم اجرا کردنم، نه برنامهریزی بلند مدت.
تا همین جای مسیر هم، به خودم افتخار میکنم. به قوی بودن خودم، به اینکه برای رسیدن به آرزوهام تلاش کردم و ترجیح میدم با همین فرمون ادامه بدم.
تو همین مسیر گاهی پیامهایی دریافت کردم از اینکه شما الگوی من هستید و این پیامها من رو غرق در شادی میکنه. امیدوارم روزی برسه که دیگه هیچ تابوی جنسیتی وجود نداشته باشه و همه آدمها با هم، فارغ از جنسیت رفتار کنن و کسی رو به خاطر جنسیت از حق و حقوقی محروم نکنن.
سخن کوتاه باید! ۶۰۰مین پست وبلاگم، مبارکم باشه.