۹ مرداد – شد ۲۰ ماه – یا – یک سال و ۸ ماه
سلام
از بچگی ازمون میپرسیدن ۲۰ شدی؟ بیستِ بیست؟ ما هم میگفتیم حالا بیستِ بیست که نه، نوزده شدم، خواهر بیست!
ولی حالا دیگه من جدی جدی بیست شدم!
اومدین ادامه مطلب؟
آفرین …
دیگه از این به بعد حرفای اصلی رو تو ادامه مطلب مینویسم! صفحه اول بمونه واسه تنبلا [ایموجی خنده، از اونا که دستش رو گذاشته رو دهانش و ریز ریز میخنده]
میگفتن گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی، ما هم صبر کردیم، خودمون غوره شدیم! ولی به حلوا شدن نرسیدیم، کپک زدیم دیگه [ایموجی غلتیدن روی زمین در حال خندیدن]
حالا چرا این رو گفتم؟ هیچ ربطی نداشت که! مثلاً اگه خوانندهها صبر کنن و تنبلی رو کنار بذارن و روی دکمه ادامه مطلب کلیک کنن و بیان به این جملهها برسن، دستور پخت حلوا از غوره براشون رو صفحه نمایان میشه.
این متن رو به ۵ نفر برس تا آخر شب، غورهات بشه حلوا، یکی نفرستاد غورهاش شد انگور [ایموجی بسه بابا، ترکیدیم از خنده]
بریم سر اصل مطلب دیگه یا هنوز زوده؟
به نظرم بریم دیگه …
مثل همیشه باید گفت، ۱ سال و ۸ ماه، یا بیست ماه یا به عبارتی ۶۰۹ روز گذشت از روزی که تو سالن پروازهای خروجی فرودگاه امام، خداحافظی کردم با خانوادهای که از تکتک خوشیها و آسایش خودشون گذشتن و فداکاری کردن و از من حمایت کردن، تا برم دنبال آرزوهام. خانوادهای که الآن ۶۰۹ روزه دلتنگی رو تحمل میکنن تا دخترشون، به خیال خودش تو رفاه زندگی کنه.
شاید الآن بهترین زمان واسه نوشتن این نوشته نباشه، شاید هم باشه. پس اگر میخواید شمشیر رو از رو ببندین و شروع کنید بگید خودت خواستی مهاجرت کنی و وطنت رو فروختی و خودخواه بودی و عزیزانت رو ول کردی و همه حرفای دیگهای که به مهاجرتکردهها زده میشه، ادامه این متن رو نخونید! همینجا با هم خداحافظی کنیم!
اما اگر دوست دارین با حقایق مهاجرت روبهرو بشید و باور کنید مهاجرت اون عکسای خندون اینستاگرام نیست، با من تا آخر این متن همراه بشید.
مثال اول:
من در مورد بقیه آدمها نمیدونم، ولی از زمان شروع کرونا، تماسهای ویدیویی ۲ الی ۳ بار تو هفته من با خانواده، تبدیل شد به تماسهای هر روزه. ساعت این تماسها بین ساعت ۶ تا ۷ به وقت غرب اروپاست.
نگرانی تشدید شده، گاهی شبیه به مبالغه! بخش جدایی ناپذیر مهاجرته! حالا شما تصور کنین تو یک ساعت غیر از ساعات نامتعارف یک تماس از سمت خانواده دریافت میکنین. یا مثلاً یک پیام که نوشته شده هستی؟ یا بیداری؟
تا گوشی رو بردارن، هزار دفعه میمیرید و زنده میشید.
مثال دوم:
یادمه خیلی قدیما، وقتی ساکن ایران بودم و کسایی که خارج از ایران بودن، یه پستی در مورد ایران منتشر میکردن در این رابطه که وضعیت ایران خیلی بده و ۹۹٪ مردم دارن تو گرسنگی و بدبختی دست و پا میزنن، سریع به مقابله پیام میدادم یا کامنت میذاشتم که ما داریم تو این کشور زندگی میکنیم و این اخبار فقط شایعه است و اینقدر شرایط بد نیست و ما خیلی هم زندگی خوب داریم و هر مدل دفاعیه که بلد بودم.
همیشه هم به طور قاطع میگفتم شما مگه چند ساله از ایران رفتی و فولانقدر سال اینجا زندگی کردی و یادت رفته اون سالها رو؟
الآن بیست ماهه ساکن ایران نیستم و من هم شدم یکی مثل همون کسایی که باهاشون مقابله میکردم و در مقابلشون از ایران دفاع میکردم.
خدا نکنه کسی مشکلی داشته باشه یا چیزی بخواد، خیلی سریع تلاش میکنم فراهم کنم. انگار که اون چیزا تو ایران نیست یا اینکه ایران یه کشور فقیر و بدون منابع هست و همه چشم انتظار محصولات و امکانات خارجی.
مثال سوم:
همهمون هر جایی میشینیم، میگیم ایرانیا فولان و از ایرانیا تو خارج باید دوری کرد و مراقب باشیم و غیره. خیلی چیزایی که همتون بیشتر از من شنیدین و همتون بیشتر از من بلدین.
قضاوت کردنمون هم که از اینجا تا ته کهکشان راه شیری. پست قدیمی رو یادتونه؟
منم یکی از همه! با همون زیرساختهای اخلاقی و فرهنگی که از همه ایراد میگیرم، همین ماه پیش، سفر کردم به ایران! (تاریخ این پست هنوز توی سفر ایرانم) تمامی قوانین قرنطینه رو گذاشتم زیر پا و خودم و همه عزیزانم رو به خطر انداختم و با خودخواهی محض این سفر رو رفتم!
کاری به اینکه ارزشش رو داشت یا نداشت ندارم، کاری به اون همه هزینه بلیط و سختی راه و جریمه بلیط و مشکلات وابسته به اون سفر و تعداد روزهایی که توی قرنطینه بودم و هستم و خواهم بود ندارم.
این مثال رو زدم تا بگم نه من برتر از بقیه هستم، نه بقیه برتر از من! مهاجرت کردن هم از من آدم شاخی نساخته. فقط یه تغییر محل زندگی و کدپستیه. نه فرهنگ من تغییر کرده، نه آدم بهتری شدم! نه هیچی!
قبلاً هم گفتم، مهاجرت از درون ما شروع میشه! – – – – یا به عبارتی مهاجرت درونی
همونطور هم که خودتون میدونید، آدما فقط حرف میزنن، پای عمل که میرسه واسه بقیه است! کوزهگر هم از کوزه شکسته آب میخوره! منم اگر فیلسوف میشدم، حرف فلسفیام واسه بقیه بود، به خودم که میرسید، ….
قضاوت با شما؟؟؟ نه! نه! یاد بگیریم کلاً قضاوت رو بذاریم کنار!
مثال / شاید هم بخش چهارم:
رشته کلاف، ببخشید کلام از دستم خارج شد، اینقدر که به مثالهای مختلف فکر کردم!!! همونطور که میدونید این یک گاهشمار و دلنوشته است. پس هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند. فقط به خودم که میرسه، پتک میشه و بر سر کوبیده!
حرفای دل زیادن و بعضاً که نه، همیشه هم تکراری! مثل اینکه کرونا اومد گند کشید به زندگیهامون! به این قسمت که میرسیم، یه صدایی توی مغز من میگه دقیقاً کدوم گند؟
هر هفته که میرفتی بیرون یا خونه دوستت! سفر ایرانت رو هم که رفتی، حالا یه ماسک و شیلد اضافهتر بود و دو بار تست کرونا و ۴۸ روزی که در قرنطینه بودی و هستی و خواهی بود. خودت خواستی و پای تصمیمات و عواقبشون باید وایسی.
تا اینجا که مثال خاصی نشد، میخواستم از مسائلی که شاید در انتهای ماه بیستم و ابتدای ماه بیست و یکم آدم باهاش درگیر بشه باهاتون حرف بزنم.
البته این رو هم باید بگم که تجربه هر کسی متفاوته، شما فقط تجربههای مختلف رو بشنوید، هیچوقت هم بر اساس تجربههای بقیه تصمیم نگیرید، چون میزان توانایی و درجههای احساسی هر فردی با دیگری فرق داره.
منظورم از درجه احساسی چیه؟ مثلاً من درجه دلتنگی خونم زیر صفره. دیگه باید زمین به آسمون برسه یا خورشید پشت ماه قایم بشه تا من احساس دلتنگی کنم.
یا مثلاً صبر من تو وقایع خیلی کمه. یا وقتی وقایع بر اساس برنامهریزیهام پیش نره خیلی آسیب میبینم و سریع آشفته میشم. واسه همین، وقتی کرونا همه برنامههای زندگیم و سفرهام رو به هم ریخت، خیلی آشفته شدم!
– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – — – – – – – – – — – – – – – – – –
به صورت عجیبی، نوشتن این مطلب، به عنوان طولانیترین زمان رکورد زد! از ۹ مرداد شروع کردم و تا امروز که ۱ شهریوره تموم نشده.
انگار که تمرکز تموم کردنش رو ندارم! شاید بد نباشه همینجا نگهش دارم و ادامه مطلب رو به ماهگرد بعدی موکول کنم!
پس تا ۹ شهریور بدرود!