درباره من
سلام، Hello، Hallo،Hola،Bonjour! و به هر زبان دیگه تو دنیا درود و خوشآمد
به وقت ۹ فروردین سال ۱۴۰۰، تصمیم گرفتم متن درباره من رو بهروزرسانی کنم. بالاخره سال نو شده و شاید بد نباشه حرفای آدم هم نو بشه.
امروز میخوام یه قصه کوتاه بگم، از مسیری که پشت سر گذاشتم تا به امروز …
زاده شده در شیراز و موضوعات شخصی خانوادگی رو که بذاریم کنار، باید بریم سر قصه اصلی که از اون نوزاد سمانه، به سمانه امروز رسیدیم که تو یه کشور دیگه، به دور از خانواده، محکم رو پای خودش ایستاده و زندگی رو بر طبق اهداف و آرزوهاش میسازه.
قابل حدسه که هیچ مسیری مستقیم نیست و رسیدن به همه قلههای زندگی، سختیهای خودش رو داره. یه جای شیب و یه جایی دره، یه جایی مسیر صاف و یه جایی سنگلاخ، یه وقتی هم حتی سنگنوردی و صخرهنوردی!
یه وقتی آدم مجبوره استراحت کنه و خودش رو بازیابی کنه، یه جایی ممکنه صدمه ببینه و نیاز داشته باشه زخم یا شکستگی رو درمان کنه.
اما به هر صورت رد میشه از تمام این مراحل، چون امید داره به قله، حتی اگر قله پشت مه و ابر قایم شده باشه. میدونه اونجاست.
خب مقدمهها رو گفتم دیگه.
من از بچگی دلم میخواست که مستقل از خانواده باشم، در موردش نوشتم. از بچگی هم دلم میخواست خارج از ایران زندگی کنم. یا حداقل زندگی خارج از ایران رو تجربه کنم.
از روزی که تصمیم گرفتم مهاجرت کنم، لازم بود مراحل زیادی رو پشت سر بذارم. یادم میاد حدود دو سال و نیم، هر ماه و گاهی هر هفته یک روز تهران بودم، به این صورت که عصر یک روز با اتوبوس میرفتم تهران، کارهام رو انجام میدادم، عصر همون روز هم مجدد با اتوبوس برمیگشتم شیراز.
دو شب پشت سر هم تو اتوبوس – هر بار ۱۴ ساعت
فقط این رو تصور کنین. وقتایی هم که میشد با پرواز میرفتم که باز هم تفاوت چندانی نداره. چون پرواز ۴ صبح رو میرفتم و فرصت نمیشد بخوابم. همه اینها علاوه بر زمان و خستگی و کوفتگی، هزینه هم داشت.
تابستان ۱۳۹۴، من فقط تو جاده بودم، از شیراز به تهران. تعداد دفعات این سفر واقعاً از شمارش دررفته. هر هفته حداقل دو یا سه مصاحبه کاری. تا اینکه بالاخره مشغول به کار شدم.
And she lives happily ever after / Not a chance
نداریم از این قصههای شاه پریان و اینا! تو همون مدت ۶ ماه اول که تهران بودم، ۳ بار شغل عوض کردم! به دلایل مختلف.
اما این همه قصه نیست. من یه هدف غایی داشتم از این تلاشها! آماده شدن برای مهاجرت به خارج از کشور.
تو اون بازه زمانی که تو مجموعه گردشگری کار میکردم، مسافرای زیادی داشتیم که مهاجر استرالیا بودن و از چند نفرشون در مورد روش مهاجرت به استرالیا پرسیده بودم. پروسه مهاجرت به استرالیا رو هم شروع کردم و تا مرحلهای که باید مدارک رو آپلود کنم پیش رفتم و ادامه ندادم.
هرگز دلم به مهاجرت به اون سر نیمکره جنوبی دنیا نبود. یه تجربه قبلی داشتم از سفر به آلمان و یه جورایی دلم دنبال آلمان بود. تو همون سالها بود که دو بار دیگه سفر توریستی به آلمان داشتم و بالاخره با معرفی یکی از دوستام، با ویزای جابسیکر یا ویزای جستجوی کار آلمان آشنا شدم. یک اقامت موقت ۶ ماهه، که فرصت مصاحبه رفتن و کاریابی رو میده. خیلی در موردش نوشتم.
Long Story short
موفق شدم پایه مهاجرت رو با ویزای جستجوی کار آلمان بچینم. که البته این دیوار مهاجرت تا بخواد به ثریا برسه، هزاران هزار آجر و ردیف و خشت داره.
امروزی (۵ دی ۱۴۰۰) که ۳ سال و تقریباً یک ماه، از مهاجرتم میگذره، سه تا شغل مختلف و سه تا شهر مختلف رو تجربه کردم.
آیا خوشحالم؟ بله
آیا پشیمونم؟ نه
آیا اگر به گذشته برگردم، باز هم مهاجرت میکنم؟ بله و زودتر
آیا به چیزایی که میخواستم رسیدم؟ بله و بیشتر
آیا به بقیه مهاجرت رو توصیه میکنم؟ – – – – > جواب این سوال اینه که من در جایگاهی نیستم که مسیر زندگی برای کسی توصیه یا تجویز کنم. دلدرد نیست که نباتداغ و کتهماست توصیه کنیم مثل مادربزرگا، عمر و زندگی یک نفر یا یک خانواده است. من فقط میتونم واقعگرایانه، تجربیات مثبت و منفی، سختیها، پستیها و بلندیها، چالشها و مشکلات رو بگم. همین و بس.
همین مسیر ۳ سال گذشته، تجربیاتی که پشت سر گذاشتم، بخشهایی رو نوشتم، با تمام چالشها و سختیهایی که پشت سر گذاشتم، ارزشش رو داشت. چون “همونقدر که پول بدی، همونقدر هم آش میخوری”. اشاره به اینکه هر چقدر تلاش کردم، هموناندازه نتیجه گرفتم. نه بیشتر و نه کمتر.
دنیایی که دنبالش بودم، شبیه به همین بود، اینکه حق و تلاش برابر داشته باشم.
میدونم که مدینه فاضله وجود نداره، همین حالا میتونم از بدیها و مشکلات شاهنامه بنویسم. ولی گاهی وزنه است و ترازو. و هنوز کفه خوبیها سنگینتره.
این نوشته رو فرودین ۱۴۰۰ شروع کردم و دی ۱۴۰۰ تموم کردم.
تا بعد …