زمان بمثابه سرعت نور
سلام
تاریخ امروز: ۲۰۲۰/۰۱/۳۱
انگار همین دیروز بود پست شروع سالِ بیستبیست رو نوشتم!
البته این جمله در مورد سال ۱۳۹۸ هم صادقه!
اینطوری که زمان داره میگذره، انگار زندگیهامون روی دور تنده!
انگار همین دیروز بود که سال جدید شد! سال ۱۳۹۸!
انگار همین چند ساعت پیش بود که سال جدید شد! سال ۲۰۲۰!
سال ۱۳۹۸ برای من خوب شروع نشد، سال ۲۰۲۰ هم همینطور! ژانویهای هم که گذشت، ماه بدی بود! خیلی بدتر از حد تصور! شما رو نمیدونم، ولی من هنوز به زندگی عادی برنگشتم!
به صورت عجیبی ذهنم قفل شده و انگار این طلسم سال بد داره به ذهنم هم سرایت میکنه!
اتفاقی هست که تو این یک ماه اول از سال ۲۰۲۰ نیفتاده باشه؟!
فکر میکردم اگر شبکههای اجتماعی رو ببندم و کنار بذارم، حالم بهتر میشه! فکر میکردم اگه دیگه اخبار نخونم، حالم بهتر میشه! فکر میکردم اگه دیگه پیگیر اتفاقهای اجتماعی و سیاسی نباشم، حالم بهتر میشه!
اما نشد! نشد و نمیشه!
فکر میکردم آدمی به بیخبری زنده است! مثلاً هفته پیش که شیراز زلزله اومد، من خبردار نشدم، چون دیگه توییتر نمیرم! اما وقتی خبرش رو شنیدم، به مراتب بدتر نگران شدم!
نمیدونم این چه حال عجیب و غریبیه!
البته که این پست در مورد اخبار و واکنش من نسبت به اخبار نبود، موضوع این پست گذر زمان با سرعت نور بود! زمانی که من دیگه حسش نمیکنم! فقط یهو میبینم تاریخ رو به جای ۱۹۸۸ باید بزنم ۲۰۲۰!
ذهنم برای مقابله با حوادث، برگشته به گذشته! دلش نمیخواد تو دنیای واقعی و زمان فعلی باشه! قبلاً هم اشاره کردم، زیادی توی گذشته غرقم و این بار برای فرار از واقعیت! از حوادث! از ترسها!
که کاش راهی بود، که یک به دو، آدم میتونست همه هراسها و ترسها و دلنگرانیهای زندگیش رو بذاره تو یه جعبه فلزی سنگین، یا یه عالمه سنگ، بندازه ته اقیانوس!
که کاش اینقدر زمان سریع نمیگذشت، تا فرصت داشتم همه حوادث رو هضم کنم! تا فرصت داشتم برای همه اتفاقات، یاد بگیرم چه واکنشی باید داشته باشم!
من هنوز مرگ عمهام رو بعد از ۱۳ سال انکار میکنم، پدربزرگها رو هم همینطور!
و زمان یه طوری میگذره که انگار فرصتی برای کنار اومدن و پذیرفتن حوادث نیست! فرصتی نیست یاد بگیرم چطوری واکنش نشون بدم! فرصتی نیست یاد بگیرم با حوادث کنار بیام!
بالاتر هم گفتم، قبلاً هم گفته بودم، ذهنم برای مقابله، برگشته به سالهای گذشته! انگار که دیگه راهکار انکار واقعهها جواب نمیده!
هر بار چشمام رو میبندم، تصاویر مختلف میاد تو ذهنم! گاهی هم با چشم باز، انگار که یکی از حوادثی که خیلی تلاش کردم فراموش یا انکار کنم، مثل فیلم، مثل یه خاطره زنده و مثل یه اتفاق در زمان اکنون، از جلوی چشمم رد میشه!
مثل روزی که رفتم بالای سر پدربزرگم و فهمیدم مرده! مثل اون شبی که جلوی در بیمارستان، نذاشتن برم مادربزرگم رو برای آخرین بار ببینم!
مثل اون شبی که با خوندن خبر ترور شهید سلیمانی، از ترس هزار بار مردم و زنده شدم! مثل اون شبی که تا صبح از ترس جنگ و موشک لرزیدم!
مثل عکس جانباختههای سقوط هواپیما! مثل فیلم جنازههای سوخته تیکهتیکه شده!
که حتی الآن هم، هر چی تلاش میکنم ذهنم متمرکز بشه و در مورد موضوع پست امروز بنویسم، در مورد زمان و سرعت نور بنویسم، نمیتونم!
دلم چیز دیگه میخواد و دستام چیز دیگه تایپ میکنن! نه دلم هم چیز دیگه نمیخواد! دلم هم میخواد بنویسم و با این زمان بجنگم تا دلم آروم بگیره!
دلم از تموم هراسهایی که مدتهاست با خودم به دنبال میکشم، باری که روی دوشمه، از همشون رها شم!
برمیگردم به روزها پیش، اون ۱۸ خرداد لعنتی! روز تشییع جنازه مادربزرگم! صبح تشییع جنازه بود، دو شب قبلش رو نخوابیده بودم، شب جمعه که رفتیم بیمارستان، شب شنبه هم قدرت خوابیدن نداشتم!
تشییع جنازه خیلی سخته، همیشه بیزار بودم از این مراسم! بعد از تشییع جنازه باید ناهار میدادیم و من ساعت ۴ بعدازظهر پرواز داشتم به تهران که بعدش برگردم خونه خودم این سر دنیا!
سختترین خداحافظی عمرم بود با پدر مادر و خواهرم! بغض داشت خفهام میکرد و من آدم گریه کردن تو جمع نیستم، فقط بدو بدو بغلشون کردم و خدافظی کردم و با خالهام رفتم فرودگاه!
بزرگترین ترس زندگی من اینه که دیگه پدر مادرم رو از نزدیک نبینم! اما همینطور که میبینید، زندگیای رو انتخاب کردم که هر آن ممکنه این اتفاق بیفته!
خودآزاری دارم من، میرم به دل ترسهام انگار!
همیشه گفتم از ۱ بامداد ۱۷ خرداد تا ساعت ۴ بعدازظهر ۱۸ خرداد، حداقل یک ماه گذشت!
یه وقتایی زمان اینطوری به نظر طولانی میشه و یه وقتایی مثل ژانویه ۲۰۲۰، اینقدر سریع همه چیز پشت سر هم اتفاق میافته که آدم فرصت نداره حوادث رو هضم کنه!
ذهنم آشفتهتر از اینه که این نوشته رو ادامه بدم! توان رویارویی با هیچکدوم از حوادث رو ندارم!
از خدا برای خودم و همه طلب صبر دارم.
همین!
یک دیدگاه بگذارید