این نیز بگذرد

این نیز بگذرد

سلام

تا حالا خیلی زیاد به حکایت “این نیز بگذرد” اشاره کردم، اولین بار این حکایت رو مادرم بهم گفتن. عجیب بود که تا حالا در مورد این حکایت ننوشتم. اینقدر عجیب بود که رفتم بک‌آپ تمامی عکس‌های وبلاگ و آرشیو تمام پست‌ها رو چک کردم تا واقعاً مطمئن بشم در مورد این حکایت هیچ پستی نذاشتم! خیلی عجیب بود خیلی!حتی دوست صمیمی‌ام یه قاب چرمی با این عبارت بهم هدیه داده! یه استارتاپ هم یه پیکسل هم با همین عبارت (انتخاب عبارت یا تصویر پیکسل با خودم بود) تو پکیج معرفی‌شون برام فرستادن! البته بگذریم!

چند حکایت و شعر برای این عبارت کارآمد وجود داره که محتوی همگی یکسانه:

حکایت پادشاه و انگشتری – عطار – الهی‌نامه – بخش پانزدهم

جهان را پادشاهی پاک دین بود        که ملک عالمش زیر نگین بود
نبودش در همه عالم نظیری        که بودش از همه عالم گزیری
سواد ملکش از مه تا بماهی        ز شرقش تا بغربش پادشاهی
حکیمانی که پیش شاه بودند        که اجری خوارهٔ درگاه بودند
چنین گفت ای عجب روزی بایشان        که حالی می‌رود بر من پریشان
دلم را آرزوئی بس عجب خاست        نمی‌دانم که این از چه سبب خاست
مرا سازید یک انگشتری پاک        که هر وقتی که باشم نیک غمناک
چو در وی بنگرم دلشاد گردم        ز دست تُرکِ غم آزاد گردم
وگر دلشاد گردم نیز از بخت        چو در وی بنگرم غمگین شوم سخت
حکیمان زو امان جستند یک چند        نشستند آن بزرگان خردمند
بسی اندیشه و فکرت بکردند        بسی خونابه حسرت بخوردند
بآخر اتّفاقی جزم کردند        بیک ره برنگینی عزم کردند
که بنگارند بر وی این رقم زود        که آخر بگذرد این نیز هم زود
چو ملک این جهان ملکی روندست        بملک آن جهان شد هر که زندست
اگر آن ملک خواهی این فدا کن        بابراهیمِ ادهم اقتدا کن

– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

در زمان‌های قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی می‌کرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت. روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فرا خواند و به آن‌ها گفت:

«احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه می‌کنم مرا غمگین سازد.»

وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند. آن‌ها پس از مشورت با هم نتوانستند به نتیجه برسند و به نزد یک استاد صوفی رفتند و از او درباره چنین انگشتری درخواست کمک کردند. این مرد صوفی از قبل چنین انگشتری را همراه خود داشت. او تنها انگشتر را از انگشت خویش بیرون آورد و آن را به وزیران داد و به آن‌ها گفت:

«انگشتر را به پادشاه بدهید اما به او بگوئید که تنها در شرایطی که احساس می‌کند دیگر نمی‌تواند هیچ چیز را تحمل کند می‌تواند انگشتر را باز کند و از شعار آن آگاه شود. به هیچ‌وجه نباید از سر کنجکاوی به این شعار نگاه کند زیرا در این صورت پیام نهفته در این شعار را از دست خواهد داد. این شعار همیشه در انگشتر هست ولی برای درک کامل آن به لحظه‌ای بسیار مناسب نیاز است.»

وزیران انگشتر را به پادشاه دادند و او از این دستور صوفی اطاعت کرد.

کشور همسایه به قلمرو پادشاه حمله کرد و بر ارتش او پیروز شد. لحظات بسیاری از ناامیدی اتفاق افتاد که پادشاه دوست داشت انگشتر را باز کند و پیام حک شده بر آن را بخواند ولی چنین کاری نکرد زیرا احساس کرد که اگر چه در حال از دست دادن مملکت خویش است ولی هنوز زنده است. دشمن تا نزدیکی قصر او پیش رفت و او برای نجات جان خویش از قصر خارج شد و با چند نفر از نزدیکانش فرار کرد. دشمن در حال تعقیب کردن او بود و او می‌توانست صدای پای اسب‌های دشمن را بشنود که هر لحظه نزدیک می‌شدند. ناگهان متوجه شد جاده‌ای که در آن در حال فرار است به یک دره منتهی می‌شود. دشمن پشت سر او بود و هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شد. او نه می‌توانست به عقب بازگردد و نه در پیش رویش جایی برای فرار کردن کردن داشت. پادشاه به آخر راه رسیده بود و مرگش حتمی بود. ناگهان بیاد انگشتر خویش افتاد. انگشتر را از انگشتش بیرون آورد. آن را باز کرد و شعار روی آن را خواند:

«این نیز بگذرد»

ناگهان آرامشی عمیق وجود پادشاه را فرا گرفت. «این نیز بگذرد» و البته چنین هم شد. دشمن که در تعقیب پادشاه بود و به او خیلی هم نزدیک شده بود راهش را عوض کرد و به سوی دیگری رفت. پادشاه که پشت تخته سنگی پنهان شده بود حالا صدای پای اسب‌ها را می‌شنید که از او دور می‌شدند. او از خستگی مفرط به خواب رفت و در طی ده روز توانست دوباره ارتش شکست خورده‌اش را گرد آورد. به دشمن حمله کند. کشورش را پس بگیرد و به قصر خویش بازگردد.
حالا مردم کشورش از این فتح مجدد شاد بودند و جشن گرفته بودند. همه جا صدای موسیقی رقص و پایکوبی می‌آمد. پادشاه بسیار خوشحال و مسرور بود و از شادی در پوست خود نمی‌گنجید ناگهان دوباره انگشتر را به خاطر آورد آن را باز کرد و شعار حک شده را خواند:

«این نیز بگذرد»

– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

و در نهایت اینکه، در اوج غصه، این نیز بگذرد! در اوج شادی هم، این نیز بگذرد!

اشتراک گذاری: