گاهنوشت از حرفای پشتپرده ذهن
سلام
یادش بخیر اون روزایی که هر روز پست وبلاگ مینوشتم. نمیدونم چی شد که دیگه این کار رو نمیکنم. دیدی یه روزایی به یه بخشهایی از خاطرات و گذشتهات فکر میکنی و آه میکشی. دلت میخواست هنوز اون ویژگی گذشته رو داشته باشی.
بریم ادامه مطلب تا بقیه حرفا رو بشنویم یا بخونیم …
من این روزا خیلی دلم واسه یه بخشهایی و یه ویژگیهایی و یه خصوصیاتی از سمانه قدیم تنگ میشه. مهمترینش همین نوشتن و وبلاگنویسی.
تنبل شدم؟ شاید
خسته شدم؟ شاید
سرم شلوغ شده؟ شاید
برنامهریزی و زمانبندیام ضعیف شده؟ شاید
کارای مهمتری دارم؟ شاید
و هزاران هزار سوال دیگه که هیچ جواب قطعی برای هیچکدومش نیست. فقط مطمئنم که سال سختی رو پشت سر گذاشتم، چه ۲۰۲۱ رو در نظر بگیریم، چه ۱۴۰۰ که هنوز دو ماه و ۲۲ روزش مونده.
تو هفتههای گذشته، بیشتر از هر زمان دیگه به این فکر کردم که تو این دنیای مجازی و عرصه وب، دوست دارم کی باشم و چه میراثی رو از خودم به یادگار بذارم. من نه آدم اینفلوئنسر شدن اینستاگرام هستم، نه هنرهای آشپزی + فیلمبرداریام اونقدری هست که کانال یوتیوبم به سابسکرایت هزار تایی برسه. همین که بتونم یه کمی غذاهای خوشمزه ایرانی رو به انگلیسیزبانها معرفی کنم، برام کافیه.
تو همین فکرها بودم که گفتم شاید بد نباشه حتی یه اکانت اینستاگرام جدید بسازم و جدیجدی روزمرگی و سفر و تجربههام رو به اشتراک بذارم. حتی اکانت رو ساختم و کمتر از ۵ ساعت پاکش کردم. اونقدری که پشت کیبورد، احساس آرامش دارم، جلوی دوربین ندارم. با عکس شاید نشه خیلی چیزا رو نشون داد، با ویدیو هم اونطور که باید و شاید نمیتونم حرفا رو بزنم.
این شد که دوباره به وبلاگنویسی فکر کردم، اینکه شاید بد نباشه از اول برگردم به دنیای قلم خودم، دنیای کیبورد خودم. یاد روزایی که حتی با موبایل، پست وبلاگ میذاشتم. هر چقدر هم که سخت بود، ولی لذتی فراتر از هزاران لایک اینستاگرام برام داشت.
اما هنوز همه چیز مبهمه، حتی تمرکز کافی برای نوشتن هم نیست. همین پست رو سه روز پیش شروع کردم و حداقل تا این لحظه که موفق نشدم یه مسیر قصه خوب براش ترسیم کنم و کاملش کنم.
البته که گاهنوشت از حرفای پشتپرده ذهن، یه کلاف سردرگمه. کلافی که باید اینقدر بنویسم که حداقل سر نخ اصلی پیدا بشه. مثل یه داستان جنایی مرموز از هرکول پوآرو. شاید هم شرلوک هولمز.
راستی فیلم جدید Elona Holmes رو دیدین؟ خیلی هیجانانگیز نیست، ولی واسه چند ساعتی جدا شدن از دنیای واقعی و غرق شدن توی تخیل خوبه.
خلاصه اینکه، جدا از انگیزه و پشتکار، نمیدونم دیگه چی لازم دارم تا بتونم این ذهن در هم ریخته رو آروم کنم. ذهنی که روز به روز شلوغتر میشه. اطلاعات مهمی که باید طبقهبندی بشه زیادتر میشه. چالشهاش بیشتر میشه. چیزایی که باید یاد بگیره و تحلیل کنه هم بیشتر میشه.
انگار همون حافظههای دیجیتالی که از فلاپیدیسک به هاردهای اکسترنال خیلیترابایت رسیدیم. ذهن و حافظهمون هم، به صورت غریزی و اتوماتیک، با دریافت دادههای خام و مشاهدات، به مقدار مورد نیاز، گنجایشش رو افزایش میده. که این گنجایش مثل یه حافظه ابری میمونه و نامحدوده. مهمتر اینکه، رایگانه! شاید هم نه، رایگان نیست! چون عمرمون رو داریم براش خرج میکنیم.
[چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده بود! چقدر دلم برای به رشته تحریر در آوردن افکار سردرگمم تنگ شده بود، چقدر دلم برای وبلاگم تنگ شده بود]من مدال طلای اجرا نکردن برنامههایی که خودم به طور دقیق برنامهریزی کردم رو دارم. یعنی تمامی منابع و امکانات رو بسیج کردم و یه برنامه کاملاً دقیق تهیه کردم، به مرحله اجرا که رسیده، یه نیروی بازدارنده، خیلی عادی بهم گفته:
خب که چی؟
خیلی دلم میخواد بدونم این نیروی منفی که این همه هم قدرت داره و البته تسلط مثل یک استعمارگر، از کجا میاد و کیه و چیه و در نهایت اینکه چطوری میتونم بهش غلبه کنم.
وقتشه باز برم سراغ شرلوک هولمز پستوی ذهنم، تا بتونم بر این موریارتی غلبه کنم.
قدمها رو کوچیک و آهسته بردارم، تا باز خودم رو به عادت وبلاگنویسی برگردونم.
همین دیگه.
تا بعد.
یک دیدگاه بگذارید