داستان یک عکس
سلام
لکلکبوک، هر هفته مسابقه داره، این هفته هم مسابقه در مورد این عکسه.
توضیحات:
? مسابقهی امروز در مورد عکسیه که برای پست انتخاب شده. داستانی بنویسید که این عکس بخشی از روایتش باشه، یعنی هرکس داستان رو میخونه متوجه بشه که در مورد این عکس نوشته شده. .
برای شرکت تو این مسابقه، تا جمعه ساعت ۱۲ شب مهلت دارید. دو نفر از سه برنده این مسابقه رو داوران لکلکبوک مشخص میکنن و نفر سوم بر اساس بیشترین لایک شما مخاطبان عزیز معرفی میشه. . لازمه بدونید برای «لایک» برندهی تکراری انتخاب نمیشه، اما برندهی داوران میتونه تکراری باشه. (برای لایک کردن داستانتون میتونید از فالوئرهاتون کمک بگیرید و برای این کار تا شنبه ظهر ساعت ۱۲ وقت دارید.) .
من قبلاً تو یکی از مسابقههاشون برنده شدم، برای همین، اینجا توی این پست، داستانم رو مینویسم، البته داستان که نه، بیشتر شبیه یک انشا میمونه:
– – –
قاسم با لباس سربازی، با اون قد بلند، صورت آفتابسوخته و شکستگی ابرو، که اون رو از تموم جوونهای حلبیآباد متمایز میکرد، مثل همه جمعههای قبل، قدمزنان به سمت گورستان قایقها میرفت.
مثل همه جمعههای دیگه، یه خاطره تو ذهنش مرور میشد.
قاسم با همبازیهای کودکیش، مرتضی، ابولفضل، علیاکبر و علیاصغر، از خونههای حلبی در اومدن و بدو بدو به سمت گورستان قایقها رفتن، اول توی دریا، تنی به آب دادن و بعدش اومدن کنار قایقهایی که سالها بود تبدیل شده بود به آهنپاره! دیگه کسی نمیتونست با اون قایقها به ماهیگیری بره.
قاسم جلوی یکی از قایقها نشسته بود و به ابولفضل که با یه تیکه چوب پارو میزد لبخند میزد. ابولفضل همیشه میگفت میخواد دریانورد بشه.
مرتضی: منو ببینید، ببینید دارم پرواز میکنم.
علیاکبر و علیاصغر هم، تو زبالههایی که پایین قایقها ریخته بود، سرگرم بودن. همیشه تو دنیای خودشون بودن و حرف نمیزدن، قاسم که از همه بزرگتر بود، باید مراقبشون میبود.
چند قطره اشک از چشمای قاسم جوان پایین چکید، سلام نظامی کرد و به سمت پادگان رفت.
آخه اون خاطره، آخرین خاطره با همبازیهای کودکیش بود. بعد از اون روز، همشون مریض شدن و فقط قاسم زنده موند.