دلنوشته بنویسیم
سلام
چند روزی میشه که دلم میخواد برگردم به دوران ناشناس بودن و کاش میشد. با هویت ناشناس نوشتن به مراتب خیلی راحتتره! وقتی با هویت واقعی مینویسی، ناخودآگاه مجبور به خودسانسوریهای بسیار زیادی میشی. به تناسب فرهنگ، به تناسب عرف جامعه، به تناسب مناسبات خانوادگی و هزار و هزار دلیل دیگه.
من به طور کلی فکر درگیری دارم! هر چقدر هم تلاش کنم برای آرامشش موفق نمیشم!
من هر چقدر هم وانمود کنم حرف مردم برام مهم نیست، حرف مردم برام مهمه!
همونطوری که تغییر برای شما سخته، برای من هم سخته!
من هم صبرم تموم میشه!
من هم خسته میشم!
من هم کم میارم!
اینا هیچکدوم بد نیست، برای هیچ آدمی بد نیست. زندگی فیلم و سریال نیست که They live happily ever after باشه.
زندگی همین لحظه است!
چه خوب و چه بد! چه با آسایش و چه با مشکل! چه راحت و چه سخت! چه مسیر مستقیم و چه هزارتو!
یکی از مرسومترین برخوردهای میون آدمها، اینه که فکر میکنن خودشون خیلی تلاش کردن و دیگری تلاش نکرده. کار خودشون رو خیلی با ارزش میدونن و کار دیگری رو خیلی کم ارزش.
شاید بد نباشه، متن از پست اینستاگرام یه اینفلوئنسر براتون بذارم.
توهم های الکی!
چی میشه که ما گاهی نمیتونیم همدیگه رو با تفاوت ها بپذیریم!
نمیگم عاشق هم شیم! فقط بپذیریم که متفاوتیم.نمیتونیم بپذیریم که
اگر من بی حجابم، اونی که حجاب داره انتخابش اشتباه نیست!اگر من بچه دار که شدم دیگه سر کار نرفتم، اونی که بچه داره و سر کار میره مادریش اشتباه نیست!
اگر من زن موفق شاغلم، اونی که نشسته خونه و خونه داریش رو میکنه قابل احترامه و کارش با ارزشه!
اگر من با گیاه خواریم حال میکنم، اونی هم که گوشت میخوره داره از زندگی لذت میبره!
اکر من برای پول بیشتر به دست آوردن دکتر مهندس شدم، اونی هم که دیپلم داره و خوشحاله به اندازه من قابل احترامه!
اگر من خیلی به پرایوسی (حریم زندگی شخصیم) زیادی حساسم و هیچ عکسی از زندگی خصوصیم تو فضای مجازی نمیذارم، بیشتر میفهمم از اونی که شب و روزش رو به بقیه نشون میده!
اگه من آرایش نمیکنم و عمل جراحی نمیکنم، پس خیلی باحال تر از اونیم که به قر و فرش میرسه!
اگه من تا حالا با جنس مخالف دوستی نکردم، پس خیلی پاک تر از اونیم که ازدواج نکرده و رابطه جنسی داره!
اگر من ایران موندم، یعنی من به خانواده ام بیشتر از اونی که رفته اهمیت میدم!
چرا؟
چرا گاهی یادمون میره ما با هم متفاوتیم و انتخاب های متفاوت داریم؟
چرا فکر میکنیم ما درستیم و بقیه اشتباه؟
چرا خودمون رو با مقایسه کردن با دیگران اندازه میگیریم؟
چرا همدیگه رو نمیپذیریم؟
چرا به زور میخوایم به آدم ها برای انتخاب های شخصیشون برچسب خوب و بد بزنیم؟
این توهم های الکی از کجا اومده؟
این من خوبم ها و بقیه همه **ن ها از کجا اومده؟
این که من میفهمم! من بلدم! من میدونم! بقیه ولی نه از کجا اومده؟این ادعاها که فقط مهربونی و صلح و دوستی ها رو کمرنگ میکنه از کجا اومده؟
چرا نمیتونیم همدیگه رو همونجور که هستیم بپذیریم؟
کاشکی دنیا جای قشنگتری برای زندگی بود. من از جنگیدن خسته شدم!
دل آدمی میگیره به هر حال! ناچار میشه گرفتگی دلش رو هم سانسور کنه! مبادا که ….
در نهایت اینکه، خلاصه بگم، خیلی دارم تلاش میکنم تغییر کنم و یه چیزایی رو تغییر بدم. واسم دعا / آرزوی موفقیت کنید.
– – –
پینوشت: این پست خیلی پراکنده بود میدونم! ذهنم کمی خسته است و نیاز به مرتب شدن داره.
یک دیدگاه بگذارید