به زودی در این محل عنوان مناسب نصب میگردد
دیروز که سوار اتوبوس شدم، چند تا دختر جوون تر از من آخر اتوبوس نشسته بودن و حرف می زدن و می خندیدن. این اتفاق باعث شد من به یاد چند سال پیش و خاطرات خودمون بیفتم، وقتایی که بچه سال تر بودیم و توی اتوبوس دانشگاه آخر اتوبوس مینشستیم و به قولی گل می گفتیم و گل می شنیدیم.
یه لحظه پیش خودم فکر کردم که مگه چند سال گذشته که اینقدر این خاطره ها دور به نظر می رسن، اینقدر شبیه این به نظر می رسه که ده سال، شاید هم بیست سال از اون جوونی ها و شیطنت ها و خنده های بی دغدغه گذشته؟
چی شد که اون خنده ها تموم شدن و واسه پیدا کردن آرامش و شادی، افتادیم تو تلاطم دریای مواج زندگی؟ چی شد که استفاده از لحظه مون از بین رفته و آینده نگر شدیم؟ چی شد که حتی واسه خندیدن هم دنبال دلیلی می گردیم که بشه باهاش آینده رو ساخت؟ واقعاً چی شد؟
– – –
پی نوشت: این پست ادامه دارد …
یک دیدگاه بگذارید