مجموعه ای از کلاف های سردرگم!

Photo by Kristin Snippe on Unsplash

سلام

من با نوشتن خوشحال ترم، هر چی از بچگی یادم میاد دوست داشتم بنویسم. برای دوستام نامه می نوشتم، خاطره می نوشتم. داستان می نوشتم. انشا نوشتن رو خیلی دوست داشتم.

همیشه با نوشتن راحت تر بودم.

شاید چون تو حرف زدن خجالتی ترم! یا اینکه شاید درست حرف زدن رو بلد نیستم، حتی شاید چون صدام رو هرگز دوست نداشتم.

اینا همه کلاف های سردرگم ذهن من هستن که دارم دنبال ریشه این می گردم که چرا با نوشتن حالم خوب می شه.

بریم ادامه مطلب؟ آره چند وقت اخیر تصمیم گرفتم از گزینه ادامه مطلب استفاده کنم که صفحه اول وبلاگ قشنگ تر بشه. رو کیبورد جدید هم نیم فاصله رو ندارم. ببخشید خلاصه که مجبورید روی ادامه مطلب کلیک کنید.

خب برگردیم سر موضوع اصلی.

بله بله، شما که اون ردیف آخر نشستی، حرفت درسته، جای این حرفا و روان کاوی ها تو وبلاگ نیست و توی جلسه روانکاویه. صددرصد تو لیست موضوعات جلساتم قرارش میدم.

اونقدر موضوعات دیگه با اولویت بالاتر تو جلسات روانکاوی دارم که اینکه چرا نوشتن رو از حرف زدن بیشتر دوست دارم، به این زودی ها بهش نمیرسم.

در هر حال، همیشه نوشتن از اون پستوهای ذهنم رو دوست داشتم. بهم کمک می کرد خیلی از دغدغه هایی که روی ذهنم سنگینی می کرد رو نظم بدم و گاهی حتی اضافی ها رو خارج کنم. یه بخشی رو بفرستم زباله دان تاریخ و بخشی رو هم بفرستم بازیافت. یه بخشی هم نیاز به تفکر عمیق تر داشته.

کلاف سردرگم باز مسیرش رو عوض کرد و در حین نوشتن جمله دو تا بالاتر، ذهنش رفت سمت این کامنت:

یکی از فیدبک های لایو قبلی این بود که “خوب و روان و مرتب صحبت می کنن. ذهنشون مرتبه”

یادم میاد وقتی سریال شرلوک رو تماشا می کردم، سکانس هایی که نشون می داد شرلوک چه ذهن مرتبی داره و چطوری فکر می کنه، آرزو می کردم یه ذهن ساختاریافته مثل شرلوک داشته باشم. شاید هم چون OCD دارم، خوشم میاد ذهنم هم مرتب باشه.

همینطور که از مقدمه مشخصه، این کلاف سردرگم، از یه جایی تو اعماق جنگل های آمازون شروع می شه و در نهایت از کریپتون (سیاره سوپرمن و خانواده) سر در میاره.


از اولین لحظه ای که این پست رو شروع کردم تا این لحظه، ۵ روز گذشته.


این روزا خیلی کمتر وقت دارم که رشته کلاف ذهن رو بگیرم و گره ها رو باز کنم و به سررشته برسم. علت: درگیر شدن با زندگی روزانه پر از فعالیت.

از طرفی خیلی خوبه، آدم غرق نمیشه تو باتلاق افکار

از طرفی هم خیلی بده، یه سری دغدغه اون گوشه ذهن مثل یه چراغ چشمک زن نمیذارن روی فعالیت های هیجان انگیز روزانه تمرکز کنی

چاره چیه؟

اگر می دونستم که دست به کیبورد (دست به قلم) نمی شدم و تلاش کنم با نوشتن سررشته این کلاف سردرگم رو پیدا کنم.

شاید واسه پیدا کردن سر این کلاف، وقتش باشه همین پست رو به سرانجام برسونم و برم سراغ بقیه افکار و دغدغه ها.

کاش حداقل تو این فاصله بتونم نیم فاصله کیبورد رو پیدا کنم. (:دی)

در نتیجه بریم سراغ پاراگراف آخر:

به خودتون حق بدین یه روزا و وقتایی کلافه باشین و حتی سررشته افکار رو گم کنین، با این همه اطلاعات و اخبار موجود، تو این دهکده جهانی پر از داده، ذهن هم خسته می شه، همونطوری که ماهیچه ها بعد از راه رفتن طولانی خسته میشن.

خلاصه اش اینکه:

با خودتون مهربون باشین و با تک تک اعضای بدن تون دوست باشید و فرصت بازیابی انرژی و توان رو هم در نظر بگیرید.

تا بعد

اشتراک گذاری: