سلام
۹ آذر – ۳۰ نوامبر – شد ۱۲ ماه – شد ۱ سال!
نمیدونم از نظر بقیه آدم باید ۱ سالگی مهاجرتش رو جشن بگیره یا نه، ولی برای من، یه دنیا حس خوب داشت، سالگرد غلبه کردن بر خیلی از ترسها و نقاط ضعفم! موفقیت و پیروزی تو خیلی از مشکلات و چالشها و از همه چیز مهمتر، رشدی که توی این یک سال داشتم، یک سالی که به اندازه حداقل ۵ سال، نگاه من رو “توسعه” داد!
یه کمی نگاه کامپیوتری و دنیای IT دارم این روزا به ذهن و مغز خودم، تمثیلهای قشنگی میشه زد. همین که ذهنم توسعه پیدا کرده و به نسخههای جدیدتر آپگرید شده.
البته بگذریم، قصه یک سالگیه! تولدشه! سالگردشه یا هر چی! ۱ سال گذشت! ۱ سال! باورتون میشه؟ باورم نمیشه!
خودم حتی فکرش رو هم نمیکردم بیشتر از ۳ ماه دووم بیارم و حالا یک سال گذشته! ۱ سال عجیب! ۱ سال پر از چالش! ۱ سال پر از دغدغههای متفاوت! ۱ سال پر از نگرانیهای متفاوت! ۱ سال پر از مشکلات متفاوت! ۱ سال پر از استرسهای متفاوت!
شاید علتش تفاوت فرهنگی باشه یا هر چیز دیگه! ولی همونطوری که خیلی ساده گذشت، همونقدر هم خیلی سخت گذشت. البته تعبیر من از سختی ممکنه با تعبیر شما متفاوت باشه.
مهاجرت درسهای بزرگی برای آدم داره. مهاجرت من دو مرحلهای بود، از شیراز به تهران و بعد به آلمان. توی آلمان هم اوایل دوسلدورف بودم و بعدش رفتم برلین.
تمام این مراحل، به بزرگتر، صبورتر و انعطافپذیرتر شدن من خیلی کمک کرد. مهمترین آموخته زندگیم بعد از مهاجرت هم این بود:
ما تنها به دنیا اومدیم و تنها میمیریم، این وسط هم باید یاد بگیریم تنهایی از پس خودمون بربیایم.
حس میکنم هر چی زودتر به این باور برسیم، زندگی قشنگتر میشه و زودتر میتونیم به رشد و تعالی برسیم. آدم باید به ۱۰۰٪ خودش برسه تا بعدش بتونه در کنار بقیه آدمها زندگی با ثباتی رو داشته باشه.
آدم تا وقتی خودش رو پیدا نکنه و ندونه چی از زندگیش میخواد که به ۱۰۰٪ خودش نرسیده.
پستهای گاهشمار مهاجرتم به سالشمار رسید. چند ماهی میشه منتظرم ۱ سال بشه و حرفای مهمتر و احساسات مهمتر رو اینجا بزنم. تو این روز! روزی که یک سال از اون ۹ آذر ۱۳۹۷، فرودگاه امام خمینی گذشته!
۱ سالی که ۱۱ ماه و ۲ هفتهاش خوب و معمولی بود و ۲ هفته غربت داشت. البته که اون ۲ هفته اول نبود، وسط هم نبود، ۲ هفتهای بود که امکان تماس ویدیویی با خانواده نداشتم. غربتی که بهم فهموند، اگر این تماس ویدیویی نبود، همون ماه اول برگشته بودم، به ماه سوم هم نمیرسیدم!
اما زندگی بازیهای عجیبتری برای همه ما برنامهریزی کرده، یه وقتایی حس میکنی توی یه هزارتو گیر افتادی، شاید هم یه اتاق فرار مثل فیلم Escape Room
یه وقتی هم فکر میکنی زندگیت تبدیل شده به Final Destination
آره مهاجرت همینقدر عجیبه. یه روز فکر میکنی چقدر تو جامعه جدید پذیرفته شدی و باور نمیکنی مردمی از یه کشور دیگه، باهات مثل یکی از خودشون رفتار کنن،
یه روز هم حس میکنی یه سرباز سیاهی، جلوی یه پادگان مهره سفید!
یه روز هم حس میکنی، یه مداد سفیدی، بین هزاران رنگ مدادرنگی!
یه روز هم حس میکنی اینجا خونه امنته!
یه روز هم حس میکنی هیچ وطنی نداری!
مهاجرت درد عجیبیه و این درد رو من اولین بار توی کشور خودم چشیدم.
توی استوریهای اینستاگرام، یکی ازم سوال پرسیده بود غربت مهاجرت سخت نیست؟ بهش جواب دادم:
آدم وقتی تو کشور خودش، میون مردم خودش و همزبونهاش، طعم غربت رو چشیده باشه. متوجه میشه غربت ربطی به محل زندگی نداره.
و این جمله، عمیقاً باور منه! غربت ربطی به محل زندگی نداره. غربت اون وقتیه که حس کنی جایی پذیرفته نشدی، غربت اون وقتیه که تو رو به چشم غیرخودی ببینن، غربت وقتیه که تو رو به چشم دختر شهرستانی پررو ببینن! غربت وقتیه که به هر دلیلی، تو رو سوژه عقدههای درونی خودشون کنن!
من تو این جامعه و شرکتم خیلی خوب پذیرفته شدم، یه وقتایی یه امکاناتی دارم که از شدت شوق و ذوق، دلم میخواد اشک بریزم، نعمتهایی که آدم براش عجیبه!
تو آخرین جلسه ارزیابیام تو شرکت، که دقیقاً یک روز قبل از یک ساله شدن مهاجرتم بود، سوالی که ازم پرسیدن همین بود، که چرا گاهی اوقات رفتار خلاف انتظار داری؟
جوابی که پیدا کردم همین بود: تفاوت فرهنگی! هیچ دلیل دیگه پیدا نکردم برای اینکه چرا گاهی، واکنشهایی دارم که بر اساس این جامعه، عجیب به نظر میرسه.
یکی از عجیبترین تجربههای مهاجرت برای من، امکانات و منابعی هست که در محل کار در اختیار آدم میذارن. مثلاً بودجههایی که برای تبلیغات در اختیارم میذارن و فرصت زیادی که برای آزمایش کردن و یادگیری به من میدن. من خیلی هراس و ترس برای انجام دادن کارها داشتم، برای مصرف کردن بودجه، برای هر کاری خیلی محتاط بودم. یک بار تیملیدر، بهم گفت در نهایت چی میشه؟ اشتباه میشه و از اول انجام میدی یا اشتباه رو رفع میکنی. مهم اینه که یاد بگیری اون کار رو انجام بدی و دفعه بعد بهتر و با خطای کمتر انجامش بدی.
برای منِ نوعی که تو فرهنگ بهترین بودن و سرزنش شدن بزرگ شدم، چه از مدرسه و دانشگاه و سیستمهای آموزشی و حتی فرهنگ رایج در جامعه، تمام اینها باعث ایجاد ترس تو وجودم شده بود. ترس برای انجام دادن وظایفی که داشتم. گاهی انتظار داشتم تکتک کارهام رو تایید کنن تا با خیال راحت منتشرشون کنم.
الآن اما، وسواسم خیلی کمتر شده و با آسودگی خیال بیشتری کار میکنم و کارها رو بهتر انجام میدم. چون دیگه خبری از سرزنش شدن نیست. مهم اینه امروز، بهتر از دیروز باشم، مهم اینه از تجربههای قبلی درس بگیرم.
مهمتر، انگیزه دادن و فراهم کردن شرایط برای پیشرفت برای تک تک اعضای تیم. تهیه کتاب، دورههای آموزشی، کنفرانس و هر چیز مورد نیاز دیگه. اینکه اینقدر براشون مهمه که اعضای تیم پیشرفت کنن و با این دیدگاه همه رو تشویق میکنن برای یادگیری و پیشرفت، واقعاً لذتبخشه.
از کار که بگذریم، سبک زندگی که اینجا زیاد دیدم. از خونه اشتراکی داشتن و پذیرفتن یک فرد غریبه توی خونه و به اشتراک گذاشتن تمام داراییهای زندگی.
با اینکه یک سال تو چنین محیطی زندگی کردم، حتی نمیدونم اگر روزی خودم خونهای داشته باشم، بتونم اتاقهای خالیش رو به کسی که نمیشناسم اجاره بدم یا نه! شاید روزی هم من به چنین روحیه بخشندگی و توانایی برسم.
همه آدمها به هم لبخند میزنن، حداقل تجربه من این بوده. هر وقت جایی به کمک نیاز داشتم، مثلاً وقتی تو پستبانک به کمک یه انگلیسی زبان نیاز داشتم، یه خانم آلمانی خیلی سریع اومد کمک. هر وقت جایی خریدی دارم یا چیزی نیاز دارم، مسئولهای فروشگاه که گاهی حتی انگلیسی هم بلد نیستن، تمام تلاششون رو میکنن که کمک کنن.
همکارهایی که حواسشون بهت هست، بهت کمک میکنن تو سیستم رشد کنی و مشکلی نداشته باشی.
دوستایی که هر لحظه به کمکی نیاز داشته باشی، بهت کمک میکنن، حتی اگر ماه به ماه نبینیشون.
شاید بعد از این، بیشتر از تجربههایی که در این محیط و محل زندگی داشتم بنویسم، تجربههایی که باعث میشه حس کنی انسانیت هنوز زنده است و هنوز میشه به خیرخواهی بقیه نسبت به هم ایمان داشت.
تجربه مهاجرت من، شاید براتون کسلکننده باشه، اما برای خودم، یه دنیا حرفه، یه دنیا تجربه، یه دنیا لذت! یه دنیا آرامش!
مهاجرتی که برای من پیشرفت زیادی در مهاجرت درونی داشت.
سلام
خیلی وقت بود از مهاجرت کهکشانی ننوشته بودم، با اینکه برای امروز تو تقویم محتوا یا همون Content Calendar وبلاگم، موضوع دیگهای رو ثبت کرده بودم، تصمیم گرفتم این متن رو بنویسم. چرا که این حسهای خوب ۴۸ ساعت گذشته تا امروز، نیازمند به رشته تحریر در آمدنه.
نمیدونم برای بقیه مهاجرت چه شکلیه و چه حالات روحی رو تجربه میکنن، ولی برای من یه احساس گمگشتگی و گم کردن یه بخش از وجودم رو همراه داشت. احساسی که انگار یکی از اعضای بدنت رو جا گذاشتی، مثل یک دست یا یک پا! احساس فلجی روحی! احساس اینکه دیگه هیچی تو دنیا نمیتونه خوشحالت کنه، حسرت اینکه چرا نتونستی توی وطنت دووم بیاری، حس اینکه چرا مجبور شدی خودت رو درگیر غربت و بیکسی کنی! هزاران هزار فکر منفی!
تو تمام ۱۰ ماه گذشته، یه چیزی رو انگار هر چی میگشتم و پیداش نمیکردم، دیروز صبح اما، انگار چیزی تغییر کرده بود، احساس کردم نسبت به تمام روزهای گذشته شادترم و انرژی مثبت بیشتری دارم.
شاید حس کرده باشین، شاید هم من خودم نوشتم و حسهام رو میشناسم، بقیه نوشتههای مهاجرت کهکشانی یه غم نهفته دارن انگار.
چه تغییری حاصل شده؟
دو روز قبل یعنی جمعه، دوست دوره راهنمایی دبیرستانم که همسایه بودیم و همسرویسی و اخیراً هم، فامیل شدیم، پیام داد که سفرش قطعی شده و فردا (یعنی شنبه) میرسه برلین. دیروز و امروز ساعتهای زیادی رو با هم گذروندیم و کلی گشتیم و کلی حرف زدیم و کلی خوش گذشت.
اینجاست که همش آهنگ شرابی رستاک حلاج تو مغزم پخش میشه که رفیق قدیمی یه کهنه شرابه که سی سالشه! این پست رو با همین موسیقی در پسزمینه متصور بشید.
هفته قبل هم که دو تا از دوستام اومده بودن. یکی دیگه از دوستان خیلی قدیمی هم که اخیراً برلین ساکن شده. همه این اتفاقهای خوب و اینکه بعد از مدتها تونستم Passion ام رو پیدا کنم، کمتر از دو ماه گذشته و همین حدود رخ دادن.
غربت و تنهاییِ غربت یه وقتایی به استخون آدم میرسه، انگار یه شمشیر فرو کردن و این شمشیر قلبت رو دو تیکه کرده و وسط دندههات گیر کرده و بیرون کشیده نمیشه جز با یه معجزه!
معجزه من امید بود و بس!
اینکه بالاخره یکی از دوستان قدیمی اومده برلین، اینکه با تمام سختیهای گرفتن ویزا، دوستانم میتونن ویزا بگیرن و سفر بیان، اینکه میدونم به زودی میتونم برای خانواده هم ویزا بگیرم.
همه اینا کورسویی از امیدی هستن که تو ۸ ماه اول به مرور تیره و تار شده بودن. اما این روزها، همه چیز داره قشنگتر میشه و مهاجرت کهکشانی روی خوشی داره بهم نشون میده!
– – –
پینوشت ۱: دلخوشی رو میشه ساخت! امیدوار شدم.
پینوشت ۲: چشمام باز دارن میخندن!
پینوشت ۳: خدایا شکرت!
سلام
البته که این پست تقریباً هیچ ارتباطی به عنوانش نداره، نه که کاملاً بیربط باشهها، یه ربطهایی داره. فقط مشکل اینجا بود عنوان بهتری پیدا نکردم، البته یه عبارت رو لحظه آخر بهش اضافه کردم که شاید کمی قصه رو شفاف کنه. بذارین با یه مقدمه خیلی کوتاه شروع کنم.
– – – مقدمه اول
یه مدت خیلی طولانی بود که شور و اشتیاقی فراتر از کار و امور وابسته به کار نداشتم، یه جورایی انگار زندگی پوچ میشه، آدم میشه انگار یه ربات که روزا میره سر کار و برمیگرده. هیچ تفریح و احساس خوبی نداشتم. خارجیا به این چیزی که من گمش کرده بودم میگن Passion، مدتهاست دنبال معادل فارسی مناسبم، هنوز چیزی که به دلم بشینه پیدا نکردم.
دو هفته پیش، با یکی از دوستان که از ایران مهمون براش اومده بود، رفتیم برلینگردی. شنبه و یکشنبه دو هفته پیش که چند تا پست هم برای اون دو روز تو دستهبندی گردشگری نوشتم. هفته پیش هم که رفتیم درسدن و ۹ پست برای سفرنامهی این سفر یک روزه نوشتم.
این گشت و گذارها باعث شد که یادم بیاد چقدر به گردشگری علاقه داشتم و اصلاً چی شد که مسیر زندگیم شد این! به نوعی Passion زندگیم رو دوباره پیدا کردم.
– – – مقدمه دوم
دو تا از دوستام برای یه کنفرانس میخواستن بیان هامبورگ و قرار شد بعد از کنفرانس، بیان برلین. من هم حسابی ذوق و شوق داشتم که Passion ام رو پیدا کردم، برنامه میچینم، حسابی میریم میگردیم.
این برنامهای بود که من به صورت کلی چیده بودم و جزییاتش تو ذهنم بود که از کجا شروع به گردش کنیم و کجاها رو ببینیم. فکر میکنید چند درصد از این برنامه اجرا شد؟ حدس بزنید.
– – – پایان مقدمهها – بریم سراغ اصل مطلب!
به عنوان کسی که به گردشگری و راهنمای تور بودن (البته در وقت آزاد نه به عنوان شغل تماموقت) علاقهمنده، یه سری پیشنیازها رو باید یاد میگرفتم که این چند روز گذشته، بخشی از چالشها رو بهم نشون دادن.
بریم سراغ چالشهایی که این چند روز من باهاشون روبهرو شدم:
جمعه، دقیقاً در بدو ورود دوستام، میخواستیم بلیط بخریم که ماشین اتوماتیک پول رو خورد و بلیط نداد، جدا از اتلاف وقتمون، خستگی دوستام و نبودن کسی برای کمک، اعصابی که ازم خرد شد و کلافگی باعث شد تموم برنامههایی که برای شب تصمیم داشتم، با تاخیر انجام بشه. استرس گرفته بودم، ناراحت بودم که کاش تاکسی گرفته بودم، کاش یه مسیر دیگه انتخاب کرده بودم و هزار تا درگیری فکری دیگه. احساس شرمندگی هم بود این وسط دیگه.
روز شنبه و یکشنبه، ماراتون بود که من خبر نداشتم، روز شنبه کل برنامهریزیهام بههم ریخت، چون یه مسیر ۲۰ دقیقهای رو بسته بودن و یک ساعت و نیم تو راه بودیم تا از ستون پیروزی به دروازه برندنبورگ برسیم و به هیچکدوم از برنامههای شنبه نرسیدیم.
روز شنبه یه بارون وحشتناک اومد که حسابی خیس شدیم. با اینکه AccuWeather رو چک کرده بودم.
برای روز یکشنبه قایق گرفته بودم، اما چون قایقی که انتخاب کرده بودم دیواره و پنجره مناسب نداشت و هوا بارونی بود و نمیشد رو طبقه بالای قایق نشست، نمیشد منظرهها رو دید و موفق نشدم اون تجربهای که خودم از قایق تفریحی داشتم رو برای دوستام رقم بزنم.
واسه برج تلویزیون، اصلاً دقت نداشتم که مثل تهران نیست که قشنگیاش به شبه، برج تلویزیون برلین رو باید تو هوای آفتابی و روز رفت که بتونی همه قشنگیهای برلین رو ببینی.
و در نهایت امروز، که برنامه داشتیم بریم باغوحش برلین و پنگوئن و پاندا ببینیم که به خاطر بارون و بوران و عملاً طوفان، باغوحش تعطیل بود.
– – –
اینجاست که فقط خواستن کافی نیست، آدم باید تلاش کنه برای مسیری که بهش علاقه داره و دانش کافی رو کسب کنه. من باید برای این برنامهریزی خیلی بیشتر مطالعه میکردم، هواشناسی رو خیلی دقیقتر چک میکردم. تجربههای بقیه رو میخوندم، ایونتهایی که تو شهر در جریانه و ممکنه باعث ترافیک و شلوغی بشه رو خبردار باشم.
جاهایی که موفق شدیم ببینیم:
- کاخ شارلوتنبرگ
- ستون پیروزی
- دروازه برندنبورگ
- کتابفروشی Dussmann
- الکساندرپلاتز
- کلیسای مارین مقدس
- کلیسای جامع برلین
- قایق از کلیسای جامع تا تیرگارتن
- اجرای Vivid Grand Show
- برج تلویزیون
- کلیسای یادبود کایزر ویلهلم
و البته رستورانها تنها جاهایی بود که طبق برنامه پیش رفت. خرید هم رفتیم.
نمیشه گفت پایان، ولی میشه گفت پایان این دلنوشته!
– – –
پینوشت ۱: حس خوبی نسبت به میزبان بودنم ندارم، این اولین تجربه من برای داشتن مهمون بود، بعد از ۱۰ ماه اقامت در خارج از ایران. احساس کلافگی شدید داشتم که هیچی طبق برنامه پیش نرفت. از همون لحظه اول که خواستیم بلیط بخریم و در ادامه اینکه تقریباً هیچجا رو نشد ببینیم. راضی نیستم به هر صورت از خودم. امیدوارم دوستام بهشون خوش گذشته باشه.
پینوشت ۲: خیلی برنامهها دارم، کاش بتونم درست و مفید برنامهریزی کنم. کاش بتونم!
پینوشت ۳: خیلی سال پیش، وقتی دستهبندی شیراز رو توی وبلاگم شروع کردم، دلم میخواست یه سایت برای گردشگری شیراز طراحی کنم، همون خواسته / آرزو باعث شد برم کلاس برنامهنویسی وب و بعد از اون زنجیره اتفاقات بعدی زندگیم و مسیر جدید و عجیبی که واسم ساخته شد. این Passion سابقه دور و درازی داره انگار!
سلام
این پست، همونقدر که در دستهبندی چالشهای مهاجرت قرار میگیره، در همون حد هم دلنوشته است. پس لطفاً متن خودمونیش رو پذیرا باشید.
کار کردن به زبان دوم، روزای اول خیلی ساده به نظر میرسید، اما به صورت عجیبی روز به روز داره سختتر میشه، یا شاید هم بیشتر شدن مسئولیتها باعث شده که سختتر به نظر برسه. یا شاید هم ورود زبان سوم به قصه، پیچیدگیهای واحد زبان مغز رو بیشتر کرده. شاید هم سختیهای مهاجرت و دوری روز به روز داره سنگینتر میشه! بالاخره عوامل زیادی درگیرن با این قضیه!
چند وقت پیش، همکارم دفتری که نوتهام رو مینویسم دید و ازم پرسید نوتهای شخصیات رو هم به انگلیسی مینویسی؟ به نظرش هر کسی نوتهای شخصیاش رو به زبان مادری مینویسه. اما برای من چند وقتی هست که زبان انگلیسی، اولین زبانی شده که باهاش فکر میکنم. قبلاً هم در این مورد به عنوان یک تجربه عجیب نوشته بودم.
خیلی این موضوع برام جالب شد، اینکه بتونم یه تحقیقی انجام بدم در مورد اینکه افرادی که در کشوری که زبانش با زبان مادریشون متفاوته کار میکنن، نوتهاشون رو به چه زبانی مینویسن. زبانی که باهاش کار میکنن یا زبان مادریشون.
خب حالا برگردم سر موضوع نوشته: زندگی با زبان دوم
البته برای من ترکیبی عجیبتر داره: زندگی و کار کردن با زبان دوم، یادگیری زبان سوم و تلاش برای به کارگیری زبان سوم در کار و زندگی
روزای اول فکر نمیکردم این قضیه اینقدر پیچیده بشه که یه وقتایی برای گفتن یک جمله، هر بخشش رو به یک زبان بگم. یه بخش انگلیسی، یه بخش آلمانی و کلماتی که انگلیسیاش رو هم بلد نیستم فارسیش میاد تو ذهنم و در نهایت میگم
I don’t know the word either in English or Deutsch
یا اینکه با کمک گوگل ترنزلیت معادل انگلیسی و آلمانی کلمه رو پیدا میکنم.
شاید یکی از چیزایی که در مورد مهاجرت چالش به حساب بیاد، همین باشه، کار کردن به زبانی غیر از زبان مادری. یه وقتایی وسط روز دلم میخواد برم با یکی فارسی حرف بزنم، یه وقتایی برای توضیح دادن کاری، کلمه کم میارم و به خودم میگم کاش میتونستم منظورم رو به انگلیسی برسونم، واقعاً یه وقتایی غیرممکن میشه.
اگر شغل و تخصص شما هر گونه ارتباطی با نوشتن داره، خیلی مقاله انگلیسی (زبان کشور مقصد) بخونید و خیلی متن انگلیسی (زبان کشور مقصد) بنویسید.
پایان پیام.
سلام
امروز، یک شهریور، عروسی دو تا از عزیزانم هست و همین باعث شد این پست رو بنویسم. یه کم برگردیم عقبتر، هفته پیش، ۲۵ مرداد، تولد خواهرم بودم، هفته قبلش تولد خودم بود، چند روز قبلتر، تولد عروسهای عمهام بود که خیلی دوسشون دارم و مثل خواهرم هستن. چند هفته قبلش، خالهام رفته بود ایران و الی آخر.
بخشی از مردم، (جامعه توییتر) در جواب پاراگراف بالا، یا میگن خودت خواستی، یا میگن خیلی ناراحتی برگرد کشورت، یا خیلی حرفای بدتر از این.
درسته! مهاجرت یک انتخابه، بارها و بارها گفتم اگر هدف محکم نباشه و انگیزه قوی نباشه، آدم کم میاره و این حسرتها مثل زالو و خوره تمام وجودش رو میکشن و تموم.
مثلاً، مسائل اقتصادی، هیچ دلیل محکمی نیست، بعد از مهاجرت (به شرط داشتن کار از همون اول)، مسائل مالی خیلی سریع از چشم میفتن. مسائل دیگه مثل رفاه و آرامش عادی میشن. واسه بدست آوردن هر چیزی، دیگه لازم نیست اینقدر تلاش کنیم که جونمون بالا بیاد، کافیه اراده کنیم و سریع میتونم به خواستهمون برسیم. [به جز ویزای توریستی آمریکا – که فعلاً واسم مهم نیست.]
اگر قصد مهاجرت دارین، باید تمام این غصهها و حسرتها رو بپذیرید. به عبارتی باید با خودتون و خواستههاتون به صلح برسید. کفههای ترازو رو درست بچینید.
– – –
پینوشت: روز پزشک مبارک! به خصوص به دوستای عزیز راهنمایی و دبیرستانم که هر مشکلی دارم سریع بهشون پیام میدم و اینقدر مهربونن که حد نداره.
سلام
روز و روزگار بر شما خوش.
امروز از صبح بیرون بودم و فکر کنم تابش مستقیم خورشید باعث خستگی زیاد ذهنم شده، چون خیلی سخت بود فکر کردن به پست امروز و نوشتن.
یهو یه چیزی یادم اومد که ….
پیشدرآمد: امثال ما خودمون تصمیم گرفتیم مهاجرت کنیم و سختیهاش رو به جون خریدیم، من اگه مینویسم برای اینه که اگه کسی قصد مهاجرت داره، نسبت به سختیهایی که انتظارش رو میکشن آگاه باشه. پس این دسته پستها “غر زدن” نیست، “اطلاعات عمومی”ه.
دیدن پیامهای اینچنینی از اعضای خانواده به خصوص در ساعات نامتعارف حال آدم رو دگرگون میکنه:
- بیداری؟
- خونهای؟
- هر وقت بیکار بودی زنگ بزن
- هر وقت رسیدی خونه زنگ بزن
علاوه بر این، تماس تلفنی در ساعات نامتعارف هم همین حس رو القا میکنن. حتی شنیدن یک سری جملهها. مثال بزنم.
چند هفته پیش، عصر با خانواده حرف زدم، دو سه ساعت بعد دوباره زنگ زدن و پای مامانم شکسته بود. زودتر خودشون بهم خبر دادن که از کسی دیگه نشنوم. (تهران که بودم بهم نمیگفتن یهو از کسی میشنیدم شوکه میشدم. مثلاً زنبور بابام رو نیش زده بود و بابام رفته بود بیمارستان و سرم و پادزهر، به من نگفته بودن نگران نشم. عمهام نمیدونست خبر ندارم، حال بابام رو ازم پرسید)
یا شبی که مادربزرگم بیمارستان بستری شده بود، مامانم باز یه ساعت نامتعارف زنگ زد و چون از پستهای اینستاگرام بقیه فهمیده بودم مادربزرگم بیمارستانه، هول کردم. مامانم با این جمله شروع کردن که، قبل از اینکه از اینستاگرام بفهمی گفتم خودم بهت خبر بدم. که تا جمله بعدی رو بگن هزار بار مردم و زنده شدم.
یا امروز صبح، بابام اول مکالمه گفتن مامانت دیشب حالش خوب نبود و تا جملهشون تموم بشه و فرصت شه بپرسم چرا حالش خوب نبود، مردم و زنده شدم!
یا یک بار دوشنبه وسط ساعت کاری به من زنگ زدن و باز هول کردم تا گفتن فکر میکردن امروز یکشنبه است. قلب آدم میفته بیرون کامل!
متاسفانه، این نگرانی واسه عزیزان رو هیچ کاریش نمیشه کرد. اگه میخواید مهاجرت کنین، باید کنار اومدن با اینجور مسائل رو یاد بگیرین و یه مقداری هم ناچارین قصیالقلب بشین. چارهای نیست واقعاً.
– – –
پینوشت ۱: هیچ جای دنیا همش خوشی نیست، این ور دنیا هم سختی، غصه، دلتنگی، ناخوشی وجود داره. وقتی کسی که این سر دنیاست از ناراحتیاش میگه، بهش نگید “برو بابا خوشی زده زیر دلت”. آره اینجا تورم نیست، امنیت هست، آزادی نسبی هست، اینا دلایل لازم برای آسایش هستن، ولی دلیل کافی نه. مدینه فاضله وجود نداره!
پینوشت ۲: قبلاً هم از سختیها نوشته بودم:
سلام – Hello – Hallo
مدتها بود تصمیم داشتم نوشتن به زبان انگلیسی رو شروع کنم، این مدتها برمیگرده به یک تا دو سال پیش که تصمیمم به مهاجرت خیلی جدیتر از قبل شده بود. از همون موقع تصمیم داشتم برای Personal Branding خودم پیش از مهاجرت، انگلیسی نوشتن رو شروع کنم که از نتیجه امر میتونین ببینین که چنین اتفاقی رخ نداد.
اما الآن قضیه فرق کرده و با توجه به شرایط جدید زندگیم، زبان انگلیسی بخش عمدهای از روزهای من رو به خودش اختصاص داده و با توجه به تصرف احتمالی (به زودی) زبان آلمانی در فرمانروایی اینجانب، ناچارم برای زنده نگه داشتن جنبش انگلیسی، چارهای بیندیشم.
که بر اساس توانایی اینجانب در امر نوشتن، بهترین راه چاره، نوشتن به زبان انگلیسی و البته در Medium بود. برای شروع پست اول رو نوشتم.
اگر بلاگهای انگلیسی رو میخونید و موضوعات خاصی رو دنبال میکنید، ممنون میشم به این پرسشنامه جواب بدین:
پرسشنامه برای انتخاب موضوع بلاگ من به زبان انگلیسی
پیشاپیش از همکاری شما سپاسگزارم 🙂
سلام
روز / شب / اصلاً شبانهروز / نه اصلاً روزگار همگی خوش!
همونقدر که مهاجرت خوبه، همونقدر هم سختیهای خودش رو داره، بالاخره خدا و خرما رو نمیشه با هم داشت که!
دنبال یه ویدیو میگشتم که براتون بذارم، اما پیداش نکردم. (یکی از دوستانم زحمت کشید و لینک ویدیو رو برام فرستاد) مضمون ویدیو در مورد پسری بود که میخواست مهاجرت کنه و اومده بود فرودگاه، یه چمدون خیلی بزرگ داشت، کانتر بهش میگفت باید بارت رو کم کنی:
- پدر مادرت
- بهترین دوستت
- حیوون خونگیات
- …
اینقدر بار رو کم کرد تا چمدون شد یه چمدون کوچیک! قصه مهاجرت همینه! باید فقط با یه چمدون کوچیک و با دنیا دنیا خاطره بری!
خب حالا بریم سراغ قسمتهای سخت مهاجرت
وقتی مشکلی برای خانواده پیش میاد و دوری و کاری از دستت بر نمیاد! مهاجرت سخت میشه! دقیقههای خوشیات زهر!
وقتی کسی آسیبی میبینه، تصادفی میکنه، مثلاً مادرت پاش میشکنه و نیستی! مهاجرت سخت میشه! زندگی زهر میشه!
دور از جون کسی فوت کنه، چه از عزیزان خودت، چه از عزیزان دوستات، کنارشون نیستی! مهاجرت سخت میشه! اوقات از زهر هم تلختر!
این یه دونه سختیاش کمتره، یکی ازدواج میکنه، یکی بچهدار میشه، خانواده دورهمی دارن و دستهجمعی تماس ویدیویی میگیرن! مهاجرت سخت میشه ولی خب شیرینه!
همین جا باید خدا رو شکر کنم که ما تو عصر تکنولوژی هستیم و هر زمان اراده کنیم میتونیم زنگ بزنیم به خانوادههامون. اونایی که ۲۰ سال پیش، ۳۰ سال پیش و بیشتر مهاجرت کردن چقدر زجر کشیدن!
مهاجرت سختیهای دیگهای هم داره که قبلاً تو پست “قصه رفتن” در موردش نوشتم. البته اینا سختی نیست، مسئولیت زندگیه.
یه کمی از بقیه سختیها شاید هم چالشها و شاید هم تجربههایی که البته برای هر کسی ممکنه متفاوت باشه بگم.
این بخش تجربه من بر این اساسه: مهاجرت به کشوری که زبان رسمیاش انگلیسی نیست و متاسفانه من زبان رسمی این کشور رو بلد نیستم. پس تجربه من ممکنه برای شما کاربردی نداشته باشه و شاید هم چراغی باشه که مسیر شما رو روشن کنه که مثل من سرتون به سنگ نخوره [مزاح میکنم، منم مشکل خاصی نداشتم].
- دشواری در پیگیری امور اداری، گاهی ناچار میشید مترجم درخواست بدین که هزینه بره.
- چالشهای هنگام خرید! من با کمک Google Translate میرم خرید، حتی برای خرید خامه هم مشکل داشتم.
- اپلیکیشن بانک و اپلیکیشن سیم کارتم آلمانی زبانه! یه بار اشتباهی به جای رومینگ کردن، ترافیک خریدم که حدود ۲۰ یورو پول هدر دادم [ایموجی خیلی ناراحت]
- میدونم، باید آلمانی یاد بگیرم، خرده نگیرید از ماه دیگه میرم کلاس [در حد راه افتادن کارم آلمانی یاد گرفتم]
- نکته بالا باید پینوشت میشد، اما خواستم از قضاوتها پیشگیری کنم.
- آشنا نبودن با فرهنگ و عرف، من یه جایی با کت شلوار رفتم که همه اسپرت پوشیده بودن [ایموجی عرق شرم بر پیشانی]
- اینکه بتونی همه لهجههایی که آدما حرف میزنن رو هم تشخیص بدی خودش تبحر خاصی نیاز داره که من با داشتن همکار انگلیسی، تا ۷۰٪ پیشرفت داشتم.
- راستی، هندیها خیلی خوب انگلیسی حرف میزنن، حداقل اون تعدادی که من باهاشون برخورد داشتم.
- یاد گرفتن اسما خیلی سخته، مثلاً مینویسن استفان، میخونن شتفان. یا همین ساربروکن که درستش زاربروکن هست، من تا حالا اشتباه مینوشتم که ببخشید.
- هر کسی اسم شما رو با یه لهجه و تلفظ متفاوت میگه، دیگه باید یاد بگیرین هر آوایی شبیه اسم شما بود واکنش نشون بدین [ایموجی خیلی خندهدار]
- میدونم اینا هیچکدوم سختی نیست، فقط تجربه است دیگه!
- موارد دیگه رو فراموش کردم! خیلی چیزا تو ذهنم بود که بنویسم.
– – –
پینوشت ۱: ممنون میشم اگر سوالی دارید بپرسید، اینطوری موضوعات بیشتری برای نوشتن خواهم داشت و کیفیت هم بالاتر میره و شما هم به جوابهای سوالهاتون میرسید و شاید سوال شما، سوال دیگران هم باشه و از نظر من فراموش شده باشه.
پینوشت ۲: ویدیویی که اول پست نوشتم رو یکی از دوستان عزیزم برام فرستاد. میتونید توی این لینک این ویدیو رو ببینید.
دستهبندیهای ویژه
نوشتههای تازه
دستهها
- آن روی مهاجرت (۱۰۶)
- چالشهای مهاجرت (۱۰)
- زندگی در آلمان (۱۴)
- کاریابی (۶)
- گاهشمار مهاجرت (۲۷)
- ماهگردها (۲۱)
- مهاجرت به آلمان (۲۵)
- مهاجرت کهکشانی (۱۹)
- یادگیری زبان (۲)
- دل نوشته ها (۳۰۷)
- آشپزی (۴)
- اندوهنامهها (۷)
- چالش – ۳۰ روز وبلاگنویسی (۶)
- داستاننویسی (۲)
- نوشتن (۸)
- سفرنامه (۴۷)
- رستوران (۶)
- علم و فناوری (۱۳۰)
- اپلیکیشن (۹)
- بازاریابی (۵)
- شبکه های اجتماعی (۲)
- پژوهش (۲)
- دنیای استارتاپها (۲۵)
- استارتاپ گرایند (۱)
- استارتاپویکند (۱۵)
- ماشین استارتاپ ناب (۷)
- کارگاه تخصصی (۲)
- معرفی سایت (۵۰)
- نرم افزار (۱۸)
- همایش (۳)
- کتاب و کتابخوانی (۵)
- گردشگری (۴۳)
- شیراز (۲۸)
- مطالب عمومی (۶۵)
- سلامت (۱۶)
- شکواییهها (۲)
- هنری (۱۲۴)
بایگانی
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- مهر ۱۴۰۲ (۱)
- شهریور ۱۴۰۲ (۱)
- دی ۱۴۰۱ (۲)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- تیر ۱۴۰۱ (۳)
- خرداد ۱۴۰۱ (۳)
- اردیبهشت ۱۴۰۱ (۱)
- دی ۱۴۰۰ (۳)
- آذر ۱۴۰۰ (۲)
- مهر ۱۴۰۰ (۳)
- تیر ۱۴۰۰ (۱)
- فروردین ۱۴۰۰ (۱)
- اسفند ۱۳۹۹ (۱)