روزنوشت
روزنوشت
برچسب مرور
%d8%af%d8%ba%d8%af%d8%ba%d9%87

نامه‌ای به دخترم یا نامه‌ای به تمام دختران سرزمینم

دل نوشته ها
۱۲ تیر ۱۳۹۸ بدون دیدگاه

Letter to my daughter

نامه‌ای به دخترم یا نامه‌ای به تمام دختران سرزمینم

سلام

عاشق خودت باش! فقط و فقط خودت! تا نفس دهم فقط خودت!

دخترانم، خانواده‌ها از اتفاقات بد دنیا خبر دارن و تلاش می‌کنن دختران‌شون رو از هر آسیبی حفظ کنن. اشتباهه! می‌دونم! باید شما رو در برابر آسیب‌ها مقاوم کنن. به شما آگاهی بدن، کمک کنن تا با سختی‌ها مقابله کنین.

مثل یک نهال، تکیه‌گاهی باشند تا قد بکشید و تنومند بشید و بعد از مدتی، دیگه نیازی به تکیه‌گاه نداشته باشید.

نسل من، با کارتون‌های سیندرلا و سفیدبرفی و زیبای خفته بزرگ شد! بزرگ شدنی اشتباه! انتظار برای شاهزاده سوار بر اسب!

اما، تو شاهزاده خودت هستی! فرمانروای سرزمین و دنیای خودت! محکم‌ترین و قوی‌ترین انسان روی زمین!

عاشق خودت باش و برای خودت زندگی کن.

تا جایی که می‌تونی آهنگ‌های غمگین و افسرده هم گوش نده، چه بهتر حتی به متن آهنگ‌ها توجه نکنی، مثل زالو میفتن به وجودت!

خودت رو با کسی مقایسه نکن. خودت رو با یک لحظه قبل، یک دقیقه قبل، یک روز قبل خودت مقایسه کن.

سینوس و دیفرانسیل به دردت نمی‌خوره، زندگی کن و مهارت زندگی یاد بگیر!

– – –

دخترم، عاشق شدن فیلم و سریال نیست، کلاً زندگی فیلم و سریال نیست، دنیای واقعی خیلی فرق داره به اونچه تو فیلما نشون میدن.

دنبال مدینه فاضله نباش، وجود نداره.

آرامش از درون خودت شروع می‌شه، کافیه خودت رو باور داشته باشی، برای خودت زندگی کنی و برای رسیدن به خواسته‌هات تلاش کنی.

– – –

دخترم، منم حق ندارم بهت بگم چی کار بکن چی کار نکن، من خودم نسبت به تعریف عرف جامعه، سرکش و حرف گوش نکن بودم، هر وقت گفتم ما چی بودیم بچه‌هامون چی شدن، همین جمله رو بکوب تو سر من!

– – –

دخترم، تو مسئول زندگی خودتی، مسئول اشتباهات و تجربه‌های خودت، مسئول خواسته‌هات، مسئول آرزوهات، فقط خودت و خودت!

شاهزاده سوار بر اسب خودت باش، برای رسیدن به خواسته‌هات و آرزوهات تلاش کن، منم کاری از دستم بر میومد کمک می‌کنم. اگه زنده بودم البته.

– – –

دخترم، نمی‌دونم هیچ‌وقت پا رو کره زمین بذاری یا نه، ولی اگه گذاشتی، یه دفتر دارم که واست کلی حرفا رو نوشتم، پیداش کن.

– – –

دخترم، یادت باشه مامانت / بابات بهترین دوستته. هر وقت حس کردی درکت نمی‌کنه، ازش بپرس خودت همسن من بودی چطوری بودی؟ بعد می‌شینه از سختی‌های سن و سال تو می‌گه و غرق می‌شه تو خاطره و نوستالژی!

– – –

دخترم، یادت باشه دوست دارم، همیشه و همه جا!

– – –

پی‌نوشت ۱: شما اگه بخواین نامه به دخترتون بنویسین، چی بهش می‌گین؟

پی‌نوشت ۲: البته من حرفای مفصل‌تری با دخترم دارم، اینا تراوشات ذهنی امروز بود، شاید هم حاصل خستگی‌های ذهنی امروز! جامع نیست! کامل هم نیست! حتی ممکنه درست هم نباشه!

اشتراک گذاری:
زمان خواندن: 1 دقیقه

قصه رفتن

مهاجرت کهکشانی
۵ خرداد ۱۳۹۸ بدون دیدگاه

Immigration

سلام

می‌خواستم این مطلب رو به صورت دیگه‌ای شروع کنم، می‌خواستم بنویسم انگار نه انگار از ۸ آذر ۹۷، این همه روز گذشته، اینقدر سریع گذشته که انگار دیروز بود! اما یه لحظه این سوال به ذهنم خطور کرد:

از تنها زندگی کردن نمی‌ترسی؟

این سوال رو توی جمعی، از من و همسایه‌ام که تنها زندگی می‌کردیم پرسیدن.

این تنها زندگی کردن، قدم اول من برای مهاجرت کهکشانی بود. سوال‌های از این قبیل رو زیاد ازم پرسیدن، اینکه چطور تونستی بری و دلت تنگ نمی‌شه و سوال‌های مشابه که مطمئنم همین الآن چند تایی به ذهن شما هم رسیده، پس بپرسین اگه براتون دغدغه است، اگه قصد مهاجرت دارین و جز پیش‌نیازهای فکری شماست.

به نظر من، مهاجرت به خودی خود، اینقدر دغدغه‌های دیگه داره که دلتنگی و ترس از تنهایی (که ترس نداره) جز آخرین دغدغه‌هاست،

اما بریم سراغ دغدغه‌هایی که هیچ‌وقت رقع نمی‌شن و تا ابد و آباد، چوبی می‌شن تو سر آدم، فقط باید باهاشون کنار اومد. مثل خبر بیماری عزیزان، خبر فوت عزیزان و حتی خبرهای خوش عروسی، بچه‌دار شدن، هر گونه جشن و تولد و حتی دورهمی فامیل که برات عکس می‌فرستن، نبودن کنار عزیزان موقع سال نو و هزار تا مثال دیگه که تا وقتی هستیم، از حضور تو اون لحظه‌ها فراری‌ایم و وقتی مهاجرت می‌کنیم تازه قدر لحظه لحظه رو می‌فهمیم!

آدمیزاده دیگه! تا چیزی رو داره قدرش رو نمی‌دونه، وقتی دیگه نباشه، می‌فهمه چیو از دست داده!!

بگذریم از اینا، البته نه، این پست رو نوشتم واسه همینا! لحظه‌های خوش رو می‌شه کمابیش با دوستای جدید و آدمای یه پا غریبه‌تر، حتی کسایی که چیزی از فرهنگ ما نمی‌دونن بسازیم! یا سفره هفت‌سین و عید رو بهشون یاد بدیم، یا جشن سال نو میلادی رو با اونا جشن بگیریم! جشن جشنه بالاخره!

جای خالی عزیزان رو هیچ جوره نمی‌شه پر کرد، سخت‌ترین لحظه‌ها واسه من حداقل اون لحظه‌هایی بوده که خیلی بهم خوش می‌گذشته و آرزو می‌کردم کاش خانواده‌ام، دوستام و عزیزانم هم اینجا تو این “خوشی از ته دل” کنار من بودن. راهش هست دیگه، آدم وقتی خودش به ثبات برسه، می‌تونه خانواده رو دعوت کنه و چند ماهی کنارش باشن. و آدمی به امید زنده است.

یادمه وقتی تهران زندگی می‌کردم، آرزوم بود مادرم بیاد تهران و مهمون خونه‌ام بشه، و همون اولین و تنها باری که اومد، اینقدر خوشحال بودم که حد نداره. و حالا همین آرزو رو تو زندگی جدید و فعلی‌ام دارم و امیدوارم بهش برسم و آدمی به امید زنده است.

مواقع دیگه مثل دورهمی‌ها و جشن‌ها هم که با تماس ویدیویی، کمی از دوری کم می‌شه. البته من ذاتاً آدم وابسته و دلبسته‌ای نیستم و تقریباً در این ۶ ماه (۴ روز دیگه می‌شه ۶ ماه) دلتنگ نشدم، علتش هم جدا از بی‌احساسی و قصی‌القلبی من، مکالمه ویدیویی اوایل هر روز و این روزا چند بار در هفته است.

می‌رسیم به بخش سختی‌ها، مریضی‌ها، و تلخی‌ها! موقعی که تهران زندگی می‌کردم، وقتی خانواده موضوع جدی مثل عمل یا مشابه داشتن، جلوی خودشون ابراز نگرانی خاصی شاید نداشتم، اما ریز به ریز جزییات اون عمل و معاینه رو از سایت‌ها می‌خوندم یا از دوستانم که پزشک هستن می‌پرسیدم (نمی‌رفتم شیراز). یه علت واضح داشت، من از روزی که از شیراز رفتم تهران و ساکن شدم، به مهاجرت خارج از کشور فکر می‌کردم، هم باید خودم رو برای نبودن‌هام آماده می‌کردم هم خانواده رو. خدا رو شکر مشکل جدی‌تری پیش نیومده، نه برای من نه برای خانواده، که بتونم نظر بیشتری بدم. اما برای مواردی که به نسبت ساده هستن، من اینطوری موفق شدم نگرانی رو مدیریت کنم.

تنها دردی که درمان نداره، مرگه! اولین باری که خبر فوت نزدیک شنیدم، عمه‌ام بود که آمریکا فوت کرد. دور بود! دومین بار دایی‌ام بود، من شیراز نبودم! دور بودم! سومین بار پدربزرگم، من شیراز نبودم! دور بودم! انگار خدا هم از وقتی بچه سال‌تر بودم داشته بهم کمک می‌کرده با این مقوله کنار بیام. ذهن من توانایی عجیبی برای کنترل غم و غصه داره. “این نیز بگذرد!”*

تو چند ماه گذشته، پدر دوست صمیمی‌ام فوت کردن و دختردایی‌ام. خیلی سخت بود، اما کاری از دستم بر نمیومد! یکی دو روز گریه کردم و به زندگی عادی برگشتم! چاره‌ای نیست! مرگ هست، برای همه‌مون هست. برای من هم هست!

شاید قصی‌القلبی به نظر برسه، اما با مختل شدن زندگی من، کسانی که فوت کردن زنده نمی‌شن، حداقل تو این فرصتی که من تا زمان “مرگ خودم” دارم، باید زندگی کنم.

هر مرگی، یه زنگ خطره برای من! اینکه مرگ چقدر بهم نزدیکه! خیلی هم نزدیک! از رگ گردن نزدیک‌تر! پس نباید فرصتم رو از دست بدم، باید تلاش کنم تا وقتی مردم، شرمنده خودم نباشم.

زمان خیلی سریع می‌گذره، واسه من انگار ۸ آذر همین دیروز بود! یه وقتی چشم باز می‌کنم که ۸ آذر سال ۱۴۰۰ شده، حداقل اون لحظه، وقتی چشم باز کردم، راضی باشم از خودم (امیدوارم عمری باقی باشه که به اون روز برسم).

من به تناسخ اعتقادی ندارم، من همین یک بار رو زندگی می‌کنم! پس درست زندگی کنم!

– – –

شاید بد نباشه در انتها، به کمی از مسائل پیش پا افتاده مهاجرت (که بالاخره باید بهش فکر کنیم) واسه افراد مجرد اشاره کنم:

  • مسئولیت کل فعالیت‌های خونه به عهده خودتونه! تهیه غذا (حالا خرید از بیرون یا آشپزی)، نظافت و مرتب کردن، بیرون بردن زباله‌ها، شستن و اتو کردن لباس‌ها
  • مریض بشین، خودتون هستین و خودتون! پس سعی کنین مریض نشین! (لازمه مراقب تغذیه‌تون باشین)
  • مدیریت هزینه‌های زندگی و دخل و خرج، که خودش یکی از مهم‌ترین مسائل زندگیه!
  • به طور خلاصه، کل مسئولیت زندگی که وقتی خونه پدر مادر بودین، شاید متوجه نمی‌شدین، به عهده خودتونه!
  • اینا دغدغه نیست، مسئولیت زندگیه! بهش فکر کنین، بعد مهاجرت کنین!

در آخر بنویسم که واسه کسی فرش قرمز پهن نکردن، باید تلاش کنیم و زندگی بسازیم، فرقی نداره کجا باشیم، چه کشور خودمون، چه یه کشور دیگه، هر جا باشیم باید تلاش کنیم و زندگی‌مون رو بسازیم، ما نه از بقیه برتریم نه از بقیه کمتریم! در نهایت تلاش ما نتیجه و شرایط رو متفاوت می‌کنه.

– – –

* : فکر می‌کردم در مورد حکایت “این نیز بگذرد” قبلاً نوشتم که انگار ننوشتم.

اشتراک گذاری:
زمان خواندن: 1 دقیقه

به زودی در این محل عنوان مناسب نصب می‌گردد

دل نوشته ها
۱۵ بهمن ۱۳۹۴ بدون دیدگاه

laughing

دیروز که سوار اتوبوس شدم، چند تا دختر جوون تر از من آخر اتوبوس نشسته بودن و حرف می زدن و می خندیدن. این اتفاق باعث شد من به یاد چند سال پیش و خاطرات خودمون بیفتم، وقتایی که بچه سال تر بودیم و توی اتوبوس دانشگاه آخر اتوبوس مینشستیم و به قولی گل می گفتیم و گل می شنیدیم.

یه لحظه پیش خودم فکر کردم که مگه چند سال گذشته که اینقدر این خاطره ها دور به نظر می رسن، اینقدر شبیه این به نظر می رسه که ده سال، شاید هم بیست سال از اون جوونی ها و شیطنت ها و خنده های بی دغدغه گذشته؟

چی شد که اون خنده ها تموم شدن و واسه پیدا کردن آرامش و شادی، افتادیم تو تلاطم دریای مواج زندگی؟ چی شد که استفاده از لحظه مون از بین رفته و آینده نگر شدیم؟ چی شد که حتی واسه خندیدن هم دنبال دلیلی می گردیم که بشه باهاش آینده رو ساخت؟ واقعاً چی شد؟

– – –

پی نوشت: این پست ادامه دارد …

اشتراک گذاری:
زمان خواندن: 1 دقیقه

دسته‌بندی‌های ویژه

  • آن روی مهاجرت
  • مهاجرت به آلمان
  • مهاجرت کهکشانی
  • سفرنامه
  • گردشگری

نوشته‌های تازه

  • آنچه گذشت – ۲۰۲۲
  • ۹ آذر ۱۴۰۱ – شد ۴ سال
  • خارجِ خوب
  • در جستجوی انگیزه برای نوشتن
  • چالش های مهاجرت از بعد عاطفی یا غم غربت به روایت ساده

دسته‌ها

  • آن روی مهاجرت (۱۰۵)
    • چالش‌های مهاجرت (۱۰)
    • زندگی در آلمان (۱۴)
    • کاریابی (۶)
    • گاه‌شمار مهاجرت (۲۶)
    • مهاجرت به آلمان (۲۵)
    • مهاجرت کهکشانی (۱۹)
    • یادگیری زبان (۲)
  • دل نوشته ها (۳۰۴)
    • آشپزی (۴)
    • اندوه‌نامه‌ها (۷)
    • چالش – ۳۰ روز وبلاگ‌نویسی (۶)
    • داستان‌نویسی (۲)
    • نوشتن (۸)
  • سفرنامه (۴۷)
    • رستوران (۶)
  • علم و فناوری (۱۳۰)
    • اپلیکیشن (۹)
    • بازاریابی (۵)
      • شبکه های اجتماعی (۲)
    • پژوهش (۲)
    • دنیای استارتاپ‌ها (۲۵)
      • استارتاپ گرایند (۱)
      • استارتاپ‌ویکند (۱۵)
      • ماشین استارتاپ ناب (۷)
    • کارگاه تخصصی (۲)
    • معرفی سایت (۵۰)
    • نرم افزار (۱۸)
    • همایش (۳)
  • کتاب و کتاب‌خوانی (۵)
  • گردشگری (۴۳)
    • شیراز (۲۸)
  • مطالب عمومی (۶۵)
    • سلامت (۱۶)
    • شکواییه‌ها (۲)
  • هنری (۱۲۴)
    • سریال (۳۸)
    • سینما (۴۱)
    • شعر (۱۱)
    • موسیقی (۳۳)

بایگانی

  • دی ۱۴۰۱ (۱)
  • آذر ۱۴۰۱ (۱)
  • شهریور ۱۴۰۱ (۱)
  • تیر ۱۴۰۱ (۳)
  • خرداد ۱۴۰۱ (۳)
  • اردیبهشت ۱۴۰۱ (۱)
  • دی ۱۴۰۰ (۳)
  • آذر ۱۴۰۰ (۲)
  • مهر ۱۴۰۰ (۳)
  • تیر ۱۴۰۰ (۱)
  • فروردین ۱۴۰۰ (۱)
  • اسفند ۱۳۹۹ (۱)
  • بهمن ۱۳۹۹ (۱)
  • آذر ۱۳۹۹ (۱)
  • آبان ۱۳۹۹ (۱)

ویدیو تازه کانال یوتیوب

https://www.youtube.com/watch?v=w68xmlP-qWc

سیده سمانه نصیحت‌کن